یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

بله دیروز سه شنبه جواب امتحان ماک اومد، اوورال شدم ۶ و از همه مهم‌تر اینکه اون ریدینگ که اون دفعه شده بودم ۴، ایندفعه شدم ۶.۵ 

خب من این مدت اون کتاب لغات ضروری برای آیلتس را خوندم که تو هر یونیت سه تا بخش داره که هر بخش یکسری سوال و متن داره و مجموعا ده یونیت داره، البته من ۹ تاش را خوندم. و از همه مهمتر اینکه که یه روش برای زدن تست را در یوتیوب دیدم که فکر کردم روش خوبیه و با اون سبک سؤال‌ها را زدم. سه جلسه کلاس رفتم که یکی از دوستان معرفی کرده بود که یک‌جلسه و نیم رفت برای رایتینگ و یک جلسه و نیم برای ریدینگ. معلم خوبی بود اما بنظرم این تغییر نمره ی من ربطی به ایشون نداشت. هرچند که سر کلاس هم بهم گفت سطح تو شش، شش و نیم هست. اینکه چهار شدی برای این بوده که با زمانبندی و روش سر امتحان نرفته بودی که بنظر خودم هم همینه، لطفا کسی بهم نگه خب آدم عاقل تو اینهمه خوندی خب چرا با اینکه میدونستی بحث زمانبندی اینقدر مهمه براش هیچ کاری نکرده بودی! :( 

معلمه برای رایتینگ یه کتاب هم گفت بگیرم که در واقع اولین کتابی هست که خریدم- بقیه کتابها همگی دست دوم بودند-  کتابش آیلتس ادونتیج رایتینگ اسکیل هست. چون من بیست روز قبل امتحان با این آقا کلاس گرفتم فقط یه یونیت از کتاب را باهام کار کرد که خب حقیقتش روش خودم را بیشتر دوست دارم و دیگه باهاش کلاس نمیروم، یعنی همون مدلی هست که خودم کار میکنم اما ایشون این چیزها را آماده کرده و میگه بیا بخون و حفظشون کن که خب من ترجیح میدم خورد خورد بخونم و حالا هر چقدر شد ته نشین بشه تو ذهنم. شاید بعدها فکر کنم روش ایشون بهتره و پشیمون بشم که دیگه باهاش کلاس نمیگیرم اما خب فعلا تصمیمم اینه که با سبک خودم جلو برم. 

در مورد لیسنینگ، واقعا بزرگ‌ترین اشتباه را دارم میکنم که مرتب و هر روزه کار نمیکنم. باید اون درس های رایگان تو زبان برتر را که پانزده روزه هست را مرتب گوش بدم و بعدش کتابهای کمبریج را شروع کنم به زدن. 

در مورد اسپیکینگ که باز دوباره همون شش شدم، یه طرحی دارم که مطمین نیستم درسته یا نه، امتحانش میکنم نتیجه را دو هفته دیگه میام مینویسم. 

بین امتحان اصلی قبلی و این ماک سه ماه فاصله افتاد. یکماه اول بعد از امتحان اصلی به ریکاوری و خرید یه واحد آپارتمان گذشت:). از نیمه های ماه دوم شروع به خوندن کردم و البته دندانپزشکی رفتن هم تو برنامه هام بود که هفته ای دو یا سه جلسه میرفتم و این که از هفته اول مهر باز ذهنم درگیر اتفاقات سی اسی اخیر شد یعنی طوری حالم بد بود و رکود و افسردگی داشتم که به هیچ وجه نمیتونستم روی درس خوندن تمرکز کنم و عملا ده روز آخر به جد میگم که شاید ده ساعت هم درس نخوندم. پس میتونم بگم این تغییر نمره حاصل نهایتا یک ماه درس خوندن من هست. الان باید باید باید منظم تر و منسجم تر هر چهار اسکیل را با هم تمرین کنم و برای امتحان اصلی بعدی آماده بشم. 

 

در مورد تغییرات اخیر در سبک زندگی ام، مهم‌ترین چیز اینه که سه روز پیش موکلم بعد از جلسه دادگاه بهم یه وی -پی - ان خوب داد، من‌گوشی ام اپل هست و نمیرفتم جایی دنبال وی - پی- ان یجورایی  انگار با خودم لج کرده بودم، به قول دوستم خودم را تو یه جزیره حبس کرده بودم! این موکلم کارش کلا لپتاپ و گوشی و ... هست یعنی واردات و فروش دارند. قبل دادگاه اومدم بهش پیام بدم دیدم آی مسیج اون فعاله که خب نشون میداد اون هم اپل داره و با آی مسیج پیام میدادیم، همین شد که خودش بهم گفت اتفاقا دیدم یکماهه واتساپ نیستید، بعد دادگاه بهتون پروکسی بدم. خلاصه با طناب ایشون از چاه دراومدم، اولین کاری که کردم فعال کردن واتساپ بود، بعدش تلگرام را که چندین ماه پیش لاگ آوت کرده بودم را رفتم فعال کردم و کلی چیز میز از کانالها دارم برای خوندن. نمی‌دونم پانته آ وزیری را میشناسید یا نه؟ فوق العاده هست این دختر، قدیم تو اینستاگرام بود که دیگه اونجا اذیت می‌شد بست و اومد تلگرام کانال زد. نزدیک دویست تا مطلب استخون دار تو کانالش نخونده دارم که این چند روزه کلی از اونها را خوندم. در مورد خود مراقبتی و موفقیت و اهمیت و روش روتین ساختن های مفید و کمالگرایی و حتی هوشمندی در فضای مجازی مینویسه. دکترای عمران داره و ساکن آمریکاست پس این چیزها عمدتا تجربیات خودته و نتیجه مطالعاتش. همینجا بگم که هنوز مقاومت کردم و اینستاگرام را فعال نکردم! 

درمورد مسایل سی اسی اخیر، با تحسین به جسارت زنان ایران نگاه میکنم، نمیخوام تفکیک جنسیتی کنم و بگم فقط زن‌ها هستند البته که مردان هم هستند اما اعتراف میکنم شگفت زده شده ام! من آدمی بودم که مثلا روز دختر هر سال از حجم استاتوس های روز دختر و لوس بازی حتما منفعل نبودم و یه استاتوس مخالف با وضع غالب میذاشتم و الان میبینم تو این همه حجمی که سیستم سعی کرده بود زن‌ها را عقب مانده و لوس و فانتزی بار بیاره این زن‌ها و دخترها چقدررررر رشد کرده بودند! واقعا شرمنده ی قضاوت های خودم هستم! و البته دلم میسوزه که این طفلکی ها اینقدر طفلکی هستند اما چاره ای نیست، این خاک برای هیچکدوم ما سبزی و آرامش نداشته، باشد که طعم آرامش و افتخار را بچشیم. 

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۱ ، ۱۷:۱۸
زری ..

سلام، صبح امتحان ماک داشتم، رفتم امتحان را دادم و برای بعدش با دوستم قرار داشتم که بیام خونه شون. شوهرم و بچه ها رفتند باغ. دیگه مستقیم از امتحان اومدم خونه دوستم که خیلی زود رسیدم و دوستم بیرونه، اول فکر کردم برم قدم بزنم دیدم حال ندارم، بعد گفتم تو ماشین بشینم؟ بعد با خودم گفتم خب برم تو خیاط مجتمع بشینم قبلا از بالکن خونه شون اینجا را دیده بودم و دوستش داشتم دیگه اومدم تو محوطه فضای سبز مجتمعشون رو نیمکت نشستم:) 

در مورد امتحان بگم، با اینکه واقعا چیز بدردبخور و چشمگیری نخونده بودم و اصلا از خودم حس رضایتمندی نداشتم اما امتحان خیلی خیلی بهتر از دفعه قبلی بود، البته که امتحان قبلی یه امتحان اصلی بود و ایندفعه ماک بود اما عموما میگند از نظر سطح سختی و آسونی در یه حد هستند. نمی‌دونم حالا شاید نمره ها اومد و چندان چیز چشمگیری نمره ام بالاتر نرفته بود و فقط از نظر روحی روانی حال من بهتره و همین باعث شده فکر کنم که امتحان بهتر بوده؟! باید صبر کنم نمره اش بیاد. 

در مورد مسایل جاری، کماکان اخبار را هزار بار دوره میکنم، دیگه دارم فکر میکنم به اقای شوهر بگم ریسیور را دربیاریم و ماه وار ه را فعال کنیم،  اما خب دوست ندارم تو خونه مون صدای تلویزیون پخش شده! الان شاید هفت سال با بیشتر بشه که اصلا تلویزیون از هیچ نوع شبکه ای تو خونه مون روشن نمیشه. 

در مورد سنگ نورد (همینه اسم رشته ورزشی اش؟) ایرانی :))) باید بگم لذت بردم از حرکتش و اینکه برگشت ایران و گفت بدلیل اینکه سرش شلوغ بوده از حجابش غافل شده خخخ بنظرم بهترین دهن کجی را به اینها کرد! حتی توجیه کردنش هم قابل تحسین هست ؛) خلاصه اینکه دمش گررررم

 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۰۱ ، ۱۳:۱۱
زری ..

این روزها بطرز فجیعی تو دست و پازدن و هیچ کاری نکردن، سپری میشه. دستم به هیچ کاری نمیره، کارهایی هم که اجبار بیرونی دارم و انجامشون میدم یه عیبی یا گیری به یه جاشون میخوره که کلا بیشتر دپرس میشم:( از صبح قبل از ساعت هفت که بلند میشم با خودم میگم امروز دیگه خودم را از این موود پایین بودن میکشم بالا و سعی میکنم حداقل یه ذره پروداکتیو باشم، یهو میبینم بعد از انجام کارهای واجب روزمره گوشی دستم گرفتم و دارم تو وبلاگ ها و اخبار داخلی میچرخم به دنبال ذره ای اطلاعات، واقعا تو قرن بیست و یکم با وجود قانون دسترسی آزاد به اطلاعات تو همچین مردابی گیر کردن فاجعه هست! وبلاگها را میخونم و صبحی نیست که یه دور اشک به چشم نشوم و گریه نکنم ، بغض که دیگه بخش جدایی ناپذیر از زندگیمون شده. یه سردرد دایمی تو قسمت چپ سرم دارم که نمی‌دونم ناشی از سرماخوردگی هست یا دندونی که ده روز پیش دکتر باهاش ور رفته یا حال روانی این روزهام، خلاصه دیروز یه استامنفون خوردم گفتم بذار حداقل نصف روز سردرد نداشته باشم. 

برای جمعه این هفته از یکماه و نیم پیش یه ماک ثبت نام کرده بودم که هیچی براش نمیخونم، از خودم شاکی ام که خب آخه چه فایده ای داره اینطور این اخبار را بالا پایین کردن و غصه خوردن و گریه کردن؟ هر شب موقع خواب به خودم قول میدم که فردا دیگه میشینم سر درس و زبان اما باز هم صبح که میشه دست و دلم به درس نمیره و میگم برم یه دور بزنم تو این نیمچه اینترنت در حال موت و ببینم چه خبره و باز هم سیکل بغض و گریه تکرار میشه:( 

وبلاگ ها را میخونم و کامنت ها را میخونم واقعا تعجب میکنم از وقاحت افرادی که با جمله ی نخ نما شده ی برهم خوردن امنیت و زندگی روزمره مون بدلیل اعتراضات، روبرو میشم! یعنی واقعا چقدر یه آدم میتونه بی انصاف باشه که یکبار نمیگه بیچاره خانواده هایی که بچه هاشون را از دست داده اند، آدم‌هایی که بهشون یه عمره که استرس و احساس توهین وارد شده ولو به قول اینها حتی وقتیکه جامعه امن بود و این اعتراضات علنی نبود، که چرا فلان لباس را پوشیدی و یا چرا و چرا و چرا مثل ما فکر نمیکنی، یکبار نگفتند چرا داره شمال و جنوب مملکت فروخته میشه و باج داده میشه صرفا برای اینکه یه عده بتونند بیشتر باقی بمانند تا بیشتر بخورند و بچاپند. چرا اینقدر بچه های کار و زباله گرد زیاد شدند، چرا اینقدر اعتیاد و فقر زیاد شده، چرا اینهمه اختلاس و دزدی و هزاران مشکل دیگه، هیچ وقت براشون هیچ کدوم از اینها مساله نبوده و تازه خیلی شیک و باکلاس میایند میگویند ما هم این مشکلات را میبینیم و به نظام بابت اینها انتقاد داریم ! اما هیچکدوم از اینها باعث نمیشه که موافق اعتراض کردن به این شکل باشیم! الان بزرگ‌ترین معزلشون سطل زباله هایی شده که سوخته میشه که البته اون هم برای خنثی کردن اثر گاز اشک آوره، واقعا میبینید؟ واقعا اعتراض و انتقاد دارید؟  واقعا تصور نکنیم که شما نگرانید برای منافعی که عایدتون شده و میشه؟ خب مگه اینها راهی دیگه برای اعتراض کردن باقی گذاشته اند؟ خب وقتی هر صدایی را با توهین و تهدید و باتوم و چماق و گاز اشک آور و زندان و خودکشی و بیماری مادرزادی جواب می‌دهند خب چه مدلی میشه اعتراض کرد؟ واقعا این یک بام و دوهوا بودن و از بالا به پایین نگاه کردن این طرفداران بی انصاف‌ منفعت طلب را درک نمیکنم، هرچند که بمرور از لاک باکلاسی و قشنگ صحبت کردنشون دراومده اند و تو همین وبلاگهایی که میخونم میبینم لحنشون در کامنتهایی که میگذارند بمرور خشن تر و توهین آمیزتر می‌شود. ایکاش به جای این دست و پازدن ها و دورویی بیایید صاف و پوست کنده بگید که عمر و جوون همه تون فدای حفظ منفعت ماهایی که سواره هستیم و منافعمان تامین هست. حداقل یه ذره صداقت داشته باشید، تو این فضا که قدرت و ثروت دستتون هست، ریش و قیچی دست خودتونه و گفتن این حرف که شهامت لازم نداره! 

واقعیت اینه حتی منی هم که اینها را تو این صفحه مینویسم ذره ای احساس امنیت ندارم اما انگار اگر اینها را نمینوشتم به خودم بدهکار بودم. فقط نوشتم که به وجدان خودم بدهکار نباشم، هرچند که من نه عددی هستم و نه تاثیرگذاری ای دارم، هیچ و هیچ... فقط دلم میسوزه برای عمرهایی که به فنا رفت و امیدها و آرزوهایی که خاک شد و خون هایی که به ناحق ریخته شد:( 

 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲ ۲۵ مهر ۰۱ ، ۱۱:۱۷
زری ..

این روزها وبلاگهای دوستانی که خارج از ایران هستند را هر روز می خونم که شاید نوشته باشند فلان تجمع بوده و برای دفاع از ایرانی ها رفتند و شرکت کردند و یا هر چیزی دیگه… اما میبینم هیچ خبری نیست… نمیخوام طلبکار باشم اما میبینم که هیچ کدوم به هیچ جاشون نیست، همه سخت مشغول روزمرگی هاشون هستند و احتمالا برای ارتباط با خانواده هاشون چند روز اول دچار مشکل شدند و بعد داخل ایرانی ها یه فی تر ش کن خوب نصب کرده اند و خدا رو شکر اون مشکل هم رفع شده، اما همین دوستان که از ریز خیلی اتفاق‌هاشون مینویسند و مینوشتند حتی نخواستند خاطرشون را به ذکر این مشکل مکدر کنند! نمی‌دونم شاید توقع من بیجا و زیادی هست اما وقتی با خودم فکر میکنم این تجمع ها در کشورهای دیگه هست که میتونه افکار عمومی مردم بقیه دنیا را حساس کنه و به تبع آن دولتمردانشان مجبور بشوند گامی در حمایت از مردم ایران بردارند، میتونه معنی اش این باشه که اینهمه زحمت و خون به هدر نرود، اونوقت میشه که با خودم میگم پس من هم حق دارم از هموطن هام دلگیر بشم که اگر ببینم تو زندگی روزانه شون گیر کرده اند و ماها را به هیچ جاشون نگرفته اند؛( میخوام بگم شاید واقعا هم بعضی ها که رفته اند اونقدرها هم دلشون پیش مردم کشورشون نیست وگرنه که حداقل یه نیم خط میتونستند بنویسند برای اعتراض به وضعیت موجود و متوجه کردن کشورهای دیگه و تاثیرگذاری بر افکار عمومی خارجی در فلان تجمع شرکت کرده اند، نمیخوام بگم همه کسانی که اونطرف هستند باید اینکار را بکنند بله هر کسی مختاره هر تجمعی که دوست داره شرکت بکنه یا نکنه، اما نمیفهمم اگر واقعا نارضایتی ای دارند شرکت در یک مراسم در یک کشور آزاد بدون ترس از باتوم و گاز اشک آور، حداقل کاری هست که میتونند انجام بدهند، پس عدم شرکتش معنی اش چیه؟ از این حداقل ها هم کوتاهی کردن دیگه معنی اش چیه؟ قضیه همون دم خروس هست و قسم حضرت عباس! خلاصه اینکه دم همه تون گرم که اینقدر محکم چسبیدید به روزانه هاتون و روزانه نویسی هاتون بدون اینکه ذره ای خللی در روتین همیشگی تون ایجاد بشه! حقیقتا اینهمه پشتکار در انکار و نادیده گرفتن مردم و شرایط موجود از طرف شماها که در یک کشور آزاد زندگی میکنید و ترس از اطلاعات و سه پاه را ندارید برام عجیبه! شاید باید بگم خوشابحال شمایان که هم مرزها را فیزیکی درنوردیده اید و هم روحی روانی تعلق ها را بریده اید. سرتان سلامت و دلتان خوش و روزگارتان پر رونق و پر از آرامش، زندگی در کشوری با استانداردهای بالا گوارای وجودتان، فقط لطف کنید وقتی همه آب‌ها از آسیاب افتاد و سیطره ی خفقان محکمتر شد لبان مبارک را به همدردی با ما درون مرز باقی ماندگان نگشایید که دم خروستان امروز روز رقصان هست. 

+ در جواب به جملاتی مانند اینکه من سیا- سی نیستم و سیا-- سی نمینویسم، فقط میتونم بگم اینها حداقل شریان های حیاتی هست.  

۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳ ۱۷ مهر ۰۱ ، ۱۵:۱۳
زری ..

سلام، همزمانی دو تا موضوع با همدیگه بدجور باعث شد که تو این چند روز فکرم مشغول نوع رابطه ها و دوستی ها و انرزی گذاشتن براشون بشه، البته که برای هزارمین بار این اتفاق میافته اما یه مدتی بود که فکر میکردم دیگه قلقش دستم اومده و به نوعی اوستا شدم :)) اما گویا اینطور نیست. فکر کردم بیام اینجا بنویسمش. 

جریان یکی از این موضوع ها اینطوری بود که به یکی از دوستان صمیمی ام که تقریبا هر روز با هم حرفی برای زدن داریم، گفتم که باید دنبال یه جا بگردم برای مسافرت شمال، من خودم اصلا شمال برای جذابیت نداره یعنی قدیم ها خیلی دوستش داشتم اما از چهار پنج سال پیش که اونقدر آب دریا کثیف بود و جنگل هم هر جا یه تیکه صاف میشد بشینی کثیف بود دیگه حال و حوصله ی شمال را نداشتم؛  بعدش هم که کرونا شد و ما حتی مسافرت دهات هم نرفتیم. اما الان پسر بزرگه تو کارتن ها و کتابها در مورد دریا خونده و دیده و دوست داره دریا را از نزدیک ببینه، خلاصه ما هم به فکر افتادیم یه سفر شمال ردیف کنیم. دوستم گفت حالا دست نگه دار جایی را رزرو نکن، من مامانم اینها میخواهند برای اربعین بروند عراق، اگر رفتند با هم برویم شمال ویلای پدر مادرش. همون موقع هم گفت یکی دیگه از دوستانش هم هست که به اون هم بگه بیاییند و بعد پرسید تو مشکلی نداری؟ چون جا بزرگ و وسیع هست و از این نظر راحتتیم. من هم گفتم نه، اوکی هستم. بعد از یک هفته یک روز دوستم چت میکردیم گفت حالش خیلی گرفته هست و اصلا نمیتونه برنامه ریزی سفر کنه و اصلا مرخصی ها درست نمیشه و نمیتونه شوهرش و دوستش و خودش را مرخصی ها را جور کنه و از همه بدتر مامانش اینها معلوم نیست چکار میکنند میروند یا نه، من هم از همون اول گفته بودم کار من و شوهرم دست خودمونه و مشکلی نداریم برای مرخصی شماها تایم خودتون معلوم شد به ما بگید و ما با شما هماهنگ میشیم. بعد از همه ی این حال بدی ها که گفت من هم گفتم بیخیال بابا یه کاری اش میکنیم، پرسیدم اگر مامانت اینها نروند عراق، میروند باغ؟ یا تهران هستند؟ که گفت نه دیگه میروند باغ. من هم فکر کردم دوستم از این بابت بیشتر ناراحته و باز گفتم حالا فکر نکن بهش و بیخود اینقدر خودت را معذب نکن خیلی وقتها برنامه ها اونطور که میخواهیم پیش نمیره، فدای سرت. بعد که دیگه دیدم در این مورد هیچ حرفی نزد و ظاهرا منتفی هست گفتم خب تابستون را از دست ندیم و شروع کردم تو سایتها دنبال جا گشتن. یکجا را که رزرو کردم لینکش را برای دوستم فرستادم و گفتم اینجا را برای آخر شهریور گرفتیم. همون موقع گفت ما هم داریم فردا میریم با شمال با همون یکی دوستش که گفته بود! گفت آره دیروز یهویی مرخصی شوهرش و اون دوستش جور شد! حالا مرخصی از اوایل هفته تا آخر هفته :))) بعد گفت نظر شوهرش این بوده که این دو تا دوستها را با هم قاطی نکنیم! فقط گفتم نظر ایشون محترمه با یه آیکون خنده. هیچ چیز دیگه ای نگفتم و خیلی طبیعی به حرفمون ادامه دادم و دلیلش که از دلخوری ام نگفتم این بود که موضوع ویلای مامانش بود و من ذره ای دوست نداشتم که یه وقت فکر کنه من برنامه ریخته بودم که دو شب بریم ویلاشون که مثلا فلان مقدار پول را خرج هزینه ی اقامتمون نکنیم و حالا مثلا تیرم به سنگ خورده و حالم گرفته شده. اما حقیقتا خیلی ناراحت شدم از این بایت که خب دختر چرا اینقدر صغری کبری چیدی که مامانم اینها فلان و مرخصی این شوهرم هیچ وقت معلوم نیستا و من نمیتونم باهاش برنامه ریزی کنما و .... خلاصه که من هم چقدر سعی کردم به زعم خودش درکش کنم و باهاش همدردی کنم نگو اصلا اینها یه بخش حاشیه ای بود و اصل قضیه این بود که از دعوت خودش پشیمون شده بود :) فقط نفهمیدم خب من که از خونه زندگی تو خبر ندارم چه دلیلی داشت بگی داری با این دوستت فردا میری شمال؟ اصلا نیازی به اون همه صغری کبری چیدن نداشت، همون موقع به هر دلیلی که پشیمون شدی یه پیام میدادی میگفتی فلانی برنامه سفرکنسل شد تو برنامه ریزی خودت را بکن. بعدش هم کار خودت را پیش میبردی و در مورد خودم مطمینم حتی سر سوزن سمج نمیشدم که چرا مگه چی شده به همون دلیل که نمیخوام خودم را به کسی تحمیل کنم. هی با خودم فکر میکنم من الکی حساس شدم و ناراحت شدن نداره که! نمیدونم شاید هم حق دارم!؟ 

موضوع دوم که تو همون روزها پیش اومد، پنجشنبه به یه دوست دیگه پیام دادم که حالم خوب نیست، جمعه صبح زود که شوهر و بچه هنوز خوابند میایی برویم بیرون؟ نظر من این بود من بروم سمت غرب تهران نزدیک اونها. جواب داد که نه جمعه نمیشه، حالا بعدا بهت میگم چرا. این پیام دوستم را که دیدم حتی ذره ای هم دلخور نشدم بنظرم هر کسی میتونه هر برنامه ای داشته باشه و مجبور نیست به من توضیح بده چرا. حتی منتظر هم نبودم که بیاد به من توضیح بده که چرا نمیتونه بیاد. تا اینکه آخر شب که اومدم بخوابم دیدم دو تا وویس گذاشته و گفته جمعه صبح نمیخواد از شوهرش بخواد که اگر بچه بیدار شد نگهش داره و تو وویس دوم گفت فلانی چرا شنبه نرویم بیرون؟ صبح تو ساعت ده بیا فلان جا (همون جایی که من گفته بودم جمعه صبح میروم)، که تا مهد بچه اش فقط پنج دقیقه راه هست، بعدش برویم دو ساعت با هم باشیم و بعدش تو برگرد خونه تون و من بروم دو ساعت به برنامه باشگاهم برسم که بعدش هم دیگه بروم بچه ام را از مهد بردارم و بروم خونه! که من هم به محض اینکه وویس هاش را شنیدم جواب دادم اینطوری من باید صبح روز کاری از شوهرم بخوام از ساعت نه صبح تا یک و نیم بعد از ظهر بمونه خونه پیش بچه ها که من نهایتا دو ساعت میخوام دوستم را ببینم. فرداش دوستم جواب داد اووووه چقدر عصبانی. من هم نظری نداشتم هیچی نگفتم. بعدش زنگ زد که چقدر عصبانی بودی که گفتم نه عصبانی نبودم نظرم را گفتم و البته شاید دلخور بودم که اون هم تو موقعیت حرف زدن نبود و گفت من شنبه صبح میام خونه تون. که گفتم نیا، گفت باشه بعدا صحبت میکنیم. شنبه یه چند دقیقه با هم حرف زدیم که موقعیت اون اوکی نبود قطع کردیم و دیگه بعدش نه وویسی در این مورد داشتیم و نه حرفی. البته حقیقتا من هم حرفی دیگه ندارم. من حرفم را همون موقع که وویسش را شنیدم بهش گفتم و خب مطمینا خودش هم تا حدودی متوجه موضوع شد که در حد یه تعارف گفت شنبه میام خونه تون. 

حالا چی شد که خواستم در مورد این دو موضوع بنویسم؛ فکر میکردم دیگه اینقدر بالغ شدیم که بشه یه رابطه دوستی را با همه ی حاشیه هاش نگه داریم اما ظاهرا اشتباه کردم و الان فکر میکنم چقدر سخته آدم حسابگر نباشه اما دلخور هم نشه. 

یادتونه قبلا میگفتم با دخترم در مورد خیلی چیزها حرف میزنم، تا الان هر وقت باهاش حرف میزدم در واقع نیاز اون بود که با من حرف بزنه و من بیشتر در نقش مادر و منتور بودم براش. اما این دفعه خودم خیلی حالم بد بود. اصل حال بدم از موضوع دیگه ای بود که بعد همزمان شد با این دو تا حالگیریِ این دو دوستم، این شد که یه شب به دخترم گفتم من از این دو دوستم ناراحتم. میخواهی بدونی چرا و چی شده؟ چشمهاش برق زد که من این موضوع را باهاش مطرح کردم و اومد نشست روی تخت پیشم و گفت آره، بهم بگو. براش یکی یکی هر دو مورد را تعریف کردم و از توی گوشی ام جوابم و عکس العملم را براش خوندم. گفت نهههههه مامان نباید این را میگفتی؟ گفتم چرا؟ گفت چون تابلو هست که بهت برخورده و ناراحتی و دوستت میفهمه. گفتم خوب بفهمه، من حسی را که رفتار اون بهم داده را بهش گفتم و گفتم به این دلیل من نمیتونم شنبه بیام و با این حساب کلا بیخیال قرار دو ساعته بشیم. دخترم گفت اینطوری بگی کلا رابطه تون خراب میشه و این دوستی را از دست میدهی و تنها میشی! گفتم یا دوستم متوجه میشه و در دراز مدت در رابطه اش با من این موضوع را لحاظ میکنه و یا مدام این منش را ادامه میده که خب من هم سطح انتظارم از این آدم را واقعی میکنم، شاید به قول تو کمتر بشه رابطه یا حتی حذف هم بشه اما خب من بخاطر ترس از تنهایی خودم را مجبور نکردم به نگه داشتن یه رابطه ای که بهم حس خوبی نمیداده. و البته که آدمها سیاه و سفید نیستند بلکه خاکستری اند، معمولا رابطه ها تو یه بازه نوسانی بالا پایین میشه. اون شب کلی با دخترم حرف زدم و حقیقتا لذت بردم از حرف زدن باهاش. حس خوبی بود بچه ی دوازده ساله ات جلوت بشینه و به حدی از درک و فهم رسیده باشه که تو بتونی از حال بدی که داری باهاش حرف بزنی. دوست داشتم ببینه تو سردرگمی در رابطه ها و دوستی ها مختص سن و سال اون نیست، من که مامانش هستم با این سن و اینهمه حجم ارتباطاتی که دارم هم درگیر این چالش ها هستم. 
بعدا نوشت: این پست را ظهر نوشتم و بعد از اون با هر دو دوست حرف زدم و البته که در مورد دلخوری ام هیچی نگفتیم، یعنی دوست اولی که حتی حتما نمی‌دونه دلخورم که به همون دلیلی که تو متن نوشتم نخواستم متوجه دلخوری ام بشه که برداشت اشتباه نکنه، اما دوست دوم قطعا متوجه دلخوری ام شده و یه نیم ساعتی کلی حرف زدیم و آخرش موقع خدافظی میگم کاری نداری میگه چرا اما باشه فردا حرف می‌زنیم. با خودم فکر میکردیم با توجه به اینکه هر دو این دوست‌هام آدرس اینجا را دارند، احتمالش هست که این پست را بخوانند، آیا ناراحت می‌شوند؟ آیا بهتر بود که در موردش ننویسم که یه وقتی اینجا در موردش نخوانند؟ دارم فکر میکنم فارغ از اینکه تا قبل از اینکه اینجا را بخوانند آیا با هم در مورد این موضوع حرف می‌زنیم یا نه، و فارغ از اینکه اونها چه حسی داشته باشند و چه فکری بکنند، فکر میکنم قرار بوده من اینجا از خودم و درگیرهام و یا هر چیزی که برام مهمه بنویسم و الان هم دقیقا همین موضوع برام مهم بوده، و همین کار را کردم. نمیگم حس و فکر اونها برام مهم نیست اما قرار نیست باعث خودسانسوری من بشه و امیدوارم از طرف دوست‌هام درک بشه.     

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۰ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۳۴
زری ..

دیشب نتیجه ی امتحانم اومد، اسپیکینگ ۶، لیسنینگ ۵.۵ ، رایتینگ ۶ ، ریدینگ ۴ ، اوورآل ۵.۵ 

فکر کنم من جز معدود افرادی باشم که نمره ی رایتینگشون از اوورال بالاتر باشه!

ریدینگ را به معنای واقعی کلمه گند زدم:( 

حقیقتش این دو هفته خیلی حالم خراب بود و مدام فکر می‌کردم تا بیاد حالم خوب بشه نتیجه میاد و باز حالم بدتر میشه، اما واقعیت اینه اصلا حالم بد نشد بلکه برعکس! الان چکار می‌کنم؟ آیا ادامه میدم؟ بله ادامه میدم:) 

 

+ در مورد نقاط مثبت آزمونم بیشتر از منفی ها نگرانم، خب موضوع تاپیک اسپیکینگ من در مورد این بود که یه اختراعی را توضیح بدم که کل دنیا را تغییر داده؟! خب حقیقتا صحبت کردن در مورد این موضوع خیلی راحت‌تر از صحبت کردن از مثلا در مورد کفش و یه ابزار و ... هست! 

+ در مورد رایتینگ کمی استرس و اضطرابم کمتره، چون واقعا موضوع خوش قلق و راحتی نبود. اما واقعا نمی‌دونم دفعه ی بعدی چی میشه؟ می‌خواد بگم اصلا نمی‌تونم با اطمینان بگم حتما بهتر میشم:( 

+ در مورد ریدینگ با اطمینان میدونم ایراد کارم کجا بود، من تو تمرینهام زمانبندی را جدی نگرفته بودم و سر امتحان فقط ساعت را میدیدم که عقربه ها میدوید :( تو تمرین‌ها خیلی پیش اومد ۳۲ درست داشته باشم اما بدون اینکه زمان را درنظر بگیرم، میدونم ایراد از خودم بوده:(  

+ در مورد لیسنینگ باید با جدیت این مهارت را ارتقا بدم، شوخی بردار نیست که درست نشنوی و متوجه نشوی!  

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۵
زری ..

سلام، به طرز عجیبی در برابر نوشتن مقاومت دارم. البته که وضعیت روحی ام و امتحانی که خراب کردم حتما بی تاثیر نیست. شنبه ی همین هفته امتحان را دادم، امروز پنجشنبه هست و هفته گذشته هم پنجشنبه امتحان اسپیکینگ بود. بطری وحشتناکی امتحان را خراب کردم هنوز نتیجه و نمرات نیومده و دلم هم نمیخواد هیچوقت بیاد، هرچند منتظر نمره ی خوبی نیستم اما میدونم با دیدن نمرات حتما دوباره حالم بد میشه. من خیلی آزمون و امتحان دادم یعنی منظورمه همیشه به نوعی تو فضای درس و امتحان بودم و البته که امتحان هم خراب کردم اما واقعیت اینه این اولین تجربه ام بود که برای امتحانی بخونم و بروم سر امتحان و اینقدرررررررر عملکردم بد باشه.

امتحان که تموم شد وسایلم را تحویل گرفتم و اومدم تو خیابون ولیعصر تو ایستگاه بی آر تی نشستم، همینطور که نشسته بودم و داشتم به این یکی دو سال گذشته فکر می‌کردم یهو تیغه ی بینی ام تیر کشید و اشک هام سرازیر شد، دلم برای خودم سوخت یعنی هنوز هم میسوزه. از اینکه سنگ بزرگی را باید بردارم، از اینکه باید سنگه را ریز ریزش کنم تا تبدیل بشه به قطعات کوچکتر و قابل حمل بشه و تمام این کارها بدجوری پیر و خسته ام کرده و در برابرش احساس عجز و ناتوانی می‌کنم و همه ی اینها باعث میشه دلم برای خودم بسوزه و اشکم سرازیر بشه. این اولین باری هست که بعد از یکدوره تلاش اینطور احساس ناتوانی می‌کنم که گریه ام میگیره. همون روز هم با دو تا از دوستانم تلفنی حرف زدم که اون موقع هم اشکی شدم، البته میدونم که حالم خوب میشه و این روزها هم میگذره اما دونستن اینها هیچ کمکی به بهبود حال فعلی ام نداره.  

با اینکه وسط امتحان پریود شده بودم و من پریودهام همراه با درد هست، رسیدم خونه رفتم حموم دوش گرفتم و ناهار خوردم، یه مسکن خوردم و سعی کردم بخوابم که دیدم نمی‌تونم، بلند شدم به تمیز کردن اتاقم، میز مطالعه و دیوارها و کف اتاق. از فرداش هم کل خونه را یه تمیزکاری اساسی کردیم که این کارها سه روز طول کشید، دیروز هم حموم دستشویی را اساسی شستم. انگار داشتم خودم را مجازات می‌کردم که حداقل کار فیزیکی را درست انجام بده:( 

دیروز یکساعتی سرچ کردم ددلاین دانشگاه‌های امریکا را، ظاهرا هر سه ترم بهار پاییز و زمستون پذیرش هست! خیلی ددلاین ها جسته گریخته بود، خلاصه دارم فکر می‌کنم باید دوباره شروع کنم. 

یک روز بعد از امتحان شب برای شام رفتیم خونه مامانم اینا، صحبت شد سر اینکه کارها زیاده و آدم باید همه اش بدود و ... که گفتم و یه وقتهایی کارها خیلی سختتر از توان ما هستند، همون موقع باز بغضم گرفت. فرداش بابام زنگم زد احوالپرسی، گفت میدونم خسته ای، یه خستگی در کن و دوباره شروع کن. اما واقعا نمی‌دونم این حجم از خستگی من چقدر زمان لازم داره تا برطرف بشه، فکر می‌کنم علاوه بر فشار درس خوندن، چیزی که بیشتر اذیت کننده هست سردرگمی هست که نمی‌دونم باید چکار کنم؟ واقعیت اینه داشتن نمره زبان ابتدایی ترین مسأله هست و من اینطور خسته ام و توش موندم، بقیه ی مسیر را باید چکار کنم؟ نمی‌دونم اما فکر می‌کنم ذهنم داره بازی ام میده که توجیه کنم و دست از تلاش بکشم... احتمالا باز هم بخونم...

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۰۱ ، ۱۵:۱۲
زری ..

سلام، الان بیشتر از یکماهه یا نمیدونم چقدره درگیری هام خیلی زیاد شده. ذهنم پر از حرف هست. تند تند در حد ده دقیقه بنویسم و برم بشینم به درس خوندن که خیلییییییی عقبم. 

 

نمیدونم تاریخ دادم یا نه؟ اما بدونید که من 25 تیر آزمون آیلتس ثبت نام کردم. اوضاع درس خوندنم بد نبود یعنی هر روز حداقل دو تا اسکیل را میخوندم و برای بقیه هم برنامه داشتم که برسونم به هر چهار اسکیل، که هفته گذشته یکی از موکل هام که کارهای شرکتتون را انجام میدم زنگ زد که حسابهای بانکی اشان مسدود شده و .... توضیح داد و فهمیدم طرف دعوا با اینکه از اینها آدرس داشته این دو نفر را (دو تا برادرند) مجهول المکان معرفی کرده که ابلاغها بهشون نرسه و رای غیابی بگیره و به زعم خوذش ببره اجرای احکام! حالا هم تا این مرحله پیش رفته و الان اینها با بسته شدن حسابهاشون و اینکه حسابهاشون داشت خالی میشد و میرفت تو صندوق دادگستری از ماجرا باخبر شده بودند! دقیقا هفته پیش دوشنبه با هم صحبت کردیم و ساعت ده شب به من گفت پرونده را قبول میکنی شما؟ من هم که کلا یه مریضی هستم که نمیتونم به کار نه بگم! درجا گفتم بله! اون شب تا سه صبح بیدار بودم و مدارک را میخوندم و ادله جمع میکردم. شانس آوردم سه شنبه برای بحث آلودگی هوا همه ادارات تهران تعطیل شد و اینطوری سه شنبه هم نشستم کار را دقیق تر پیش بردم و ظهر بود که الکترونیکی اعلام وکالت کردم و لایحه را ثبت کردم. از فرداش یعنی چهارشنبه تا امروز که چهار روز کاری بود هر روز را میرفتم دادگاه. تا اینکه امروز رای قبولی قاضی از واخواهی را گرفتم و قبل از اینکه طرف دعوا پول بیشتری از کارت های موکلین برداره و اینکه بتونه فیش خروج پول از صندوق دادگستری را بگیره، اجرای حکم را متوقف کردم. خلاصه اینکه کاری را که طرف دعوا با بامبول بازی سه سال پیش برده بود تونستم تو چهار روز کاری جلوش را بگیرم :)) حقیقتا خیلی از خودم راضی ام :) الان باید منتظر بمونم تا دادگاه بهمون جلسه رسیدگی بده و دوباره به پرونده با حضور ما بعنوان خوانده دعوا رسیدگی کنه :) فقط از اونجاییکه همیشه خدا من باید همه ی کارهام به هم دیگه بیفته! ببینید اگر روز رسیدگی را همون 25 تیر ندادند!؟ 25 تیر روز امتحان آیلتس هست!

 

یه قضیه دیگه هم تو همین چند روز پیش اومد که نوشتنش مفصله، اما حتما یه هفته هم اون وقتم را خواهد گرفت! حالا بعدا میام تعریف میکنم. 

 

در کنار این پرونده، خب کارهای ریزی هم که همیشه انجام میدادم که روزانه در حد یکی دو ساعت وقتم را میگرفت و چون استرسی نبود بدلیل امتحان آیلتس دیگه انها را هم هیچ وقت رد نکردم هم بودند و البته که هنوز هم هستند :) 

خلاصه اینکه از ظهر ساعت دو که رسیدم خونه ناهار خوردم و یک ساعتی هم خوابیدم. یکی دو تا کار بود که باید اینترنتی پیگیری میکردم اونها را انجام دادم. الان ساعت ده دقیقه به هفت هست. این پست را نهایی کنم. یه سر برم برم آشپزخونه یه فکری برای شام بکنم و بیام بشینم سر درس خوندن از دو ماه یک هفته کمتر، وقت دارم :(

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۵۳
زری ..

1- این روزها خیلی بهترم. هم از نظر جسمی و هم از نظر روانی روحیه ام بهتره. تقریبا به یه روتین مرتبی رسیدم، بمرور داره برنامه ی درس خوندنم و کارهایی که باید انجام بدم در میاد. قبل از عید برای آخر تیرماه آزمون آیلتس ثبت نام کردم. دو سری کتاب دارم که البته هر دو دست دوم هستند و خودم نخریدم. یکسری کتابهای آزمون جنرال هست و یکسری هم کتابهای آزمون آکادمیک. در واقع بخش عمده اش که فرق میکنه ریدینگ هاشون هست. بجز بخش اول رایتینگ هم که متفاوته. من از قبل عید کتابهای جنرال را شروع کردم گفتم به هرحال ریدینگ هاش کمک میکنه راه بیفتم. بطرز عجیبی افتضااااااااح بودم. ریدینگ ها کلی ازم وقت میگرفت و تازه اصلا اصلا اون جوری که باید بهشون تسلط نداشتم. خیلی ناامیدکننده بود مخصوصا که ریدینگ های جنرال راحتتره و من همونها را هم اونقدر بد بودم. مخصوصا که هی به خودم میگفتم تازه اینقدر تو فضا و جو انگلیسی بودی و متن میخوندی و .... !!! چهارمین کتاب تست را که داشتم میزدم یهویی متوجه شدم عه انگار قلق سوالها داره برام روشن میشه :)))) خلاصه اینکه الان تو ریدینگ به وضعیت بهتری رسیدم و همینطور هست در مورد رلیسنینگ. تو لیسنینگ علاوه بر ارتقای سطح زبانی ام باید روی این موضوع کار کنم که حتی سر سوزن لحظه ای از متن ذهنم منحرف نشه. و  همچنین باید بتونم تو همون تایم کمی که اولش میده سوالات و گزینه هاش را بخونم به نوعی که بفهمم واقعا هر سوال و گزینه هاش چی میگه چون تو خیلی از تست ها اصلا اون کلمه را نمیگه ولی یه مترادف نسبتا اسونی را میگه که باید گزینه های هر تست را واقعا خونده باشی و با چشم دنبال کلمه ی مورد نظر گشتن، کار آدم را راه نمیاندازه. برنامه گذاشتم هر روز دو تا آزمون لیسنینگ بزن، یه آزمون ریدینگ و یه موضوع رایتینگ را هم کار کنم که سمپل بخونم و جملات بنویسم و تو یه موضوع به اشراف برسم. فعلا تو این قسمت از برنامه ام خیلی عقبم. یعنی دیروز دو تا لیسنینگ را زدم و یه ریدینگ که شامل سه پسیج هست را زدم اما دیگه نتونستم به رایتینگ برسم. پریروز که رایتینگ را انجام دادم فقط یه لیسنینگ انجام دادم:( باید زمانبندی و برنامه ریزی ام را جوری بکنم که به همه ی اینها برسم. و اما در مورد اسپیکینگ خیلی بی اعتمادبنفس هستم :( اصلا این جزوه ها را که میخونم خیلی خیلی کلمه هاش محاوره ای و جدید هست برام. یعنی مدام اصطلاحاتی توش هست که من اگر خودم قرار باشه اون موضوع را صحبت کنم بلد نیستم از اون کلمات و اصطلاحات استفاده کنم. خلاصه اینکه گذاشتمش کنار و جرات ندارم دستش بگیرم. دیروز با دوستی صحبت میکردم. میگفت روزانه تا نیم ساعت وقت بذار و سعی کن همین  ها را فقط تکرا کنی تا فلوئنس بشی باید اینکار را بکنم. حقیقتش هنوز انگار جراتش را ندارم احتمالا بذارم از هفته آینده که اسپیکینگ را خیلی سبک وارد برنامه ام بکنم. 

2- دختری امسال ششم هست، برای مقطع جدید ثبت نام کردیم که آخر خرداد آزمون ورودی مدارس تیزهوشان را بده. مدل امتحانی ظاهرا امسال متفاوته و از کتابهای مدرسه سوال نمیاد. سوالات در دو قالب هوش کلامی و غیر کلامی است. هوش کلامی میشه سوالاتی که میگه مثلا ارتباط فلان کلمه با فلان کمه مثل کدام دو کلمه ی زیر است. هوش غیرکلامی هم شبیه همون سوالهای شکلی هست که خودمون هم قدیم داشتیم که مثلا یه شکل را میچرخوند و مثلا میگفت گام چهارمش کدوم یک از گزینه های زیر است. برای این دو تا دو کتاب مختلف گرفتیم که هر روز باید با دختری سروکله بزنم که بخشی از اینها را انجام بده. در واقع این سروکله زدن باهاش هست که خیلی از من وقت میگیرم و مدام هر روز دارم بهش میگم تو باید خودت کارهات را انجام بدهی و هر بخشی را که تعیینمیکنیم به حد صد برسونی که سر امتحان توش نمونی. هوش غیرکلامی مدل سوالاتش اینطوری هست که آدم باید یه ذهن تجسمی خوبی داشته باشه که اعتراف میکنم من دااااغووونم تو این زمینه. اما خوشبختانه آقای شوهر مدل ذهنش اینطوری هست و دختری هم مثل باباش هست و من برای درس دادن براش وقت نمیذارم اما باورتون نمیشه همینکه مجابش کنم که باید بشینه تو این تایم مقدار معینی از کتاب را بخونه و سوالاتش را بزنه اینقدرررررر از من وقت و انرژی میگیره :( اما هوش کلامی دقیقا مدلی هست که ذهن من توش خوبه و واقعا تیپ سوالاتش اسون نیست و یه جاهایی باید براش وقت بذارم و توضیح هم بدهم اما باز هم اون تعیین وقت و تعیین بودجه ی روزانه را باز هم داریم که همونقدر انرژی میگیره از من :) با خواهرشوهرم که معلمه و دختر خودش هم تو مدارس سمپاد درس خونده بود حرف میزدم نظرش این بود اصلا مادر نمیتونه به بچه آموزش بده و باید براش معلم بگیرید. حالا فعلا که من از این روند راضی هستم و امیدوارم بعدا پشیمون نشم :)) یکی از دلایلی که اصرار دارم دختری با این سیستم و تکنیک ها پیش بره این هست که حس میکنم بچه را خودساخته و متکی به خود بار میآره. تا حدودی هم فکر میکنم موفق بودم. یه چیزی براتون تعریف کنم. من دقیقا شب عید قبل از رفتن مسافرت یه لپتاپ و گوشی خریدم که لپتاپ را تحویل گرفتم ولی موبایل تحویلش افتاده یک روز بعد از سفرما که من آدرس منزل برادرم را دادم که اونها تحویل بگیرند.خلاصه راه اندازی هر افتاد بعد از اینکه از سفر برگشتیم. هر دو را مارک اپل گرفتم. گوشی خودم هم اپل بود و باهاش آشنا بودم اما لپتاپ اپل تا حالا نداشتم و خب راه اندازی اش با بقیه ی مدل ها فرق داره و یکسری دنگ و فنگ داشت و اینکه باید یه شماره موبایل میدادی که کد تایید که اومد اون را وارد کنی که خب شماره های ایران را نمیگرفت. خلاصه همه ی اینها باعث شد وقتی از سفربرگشتیم و خواستیم بریم باغ اینها را هم با خودمون برداشتیم که اونجا راهشون بندازیم. روز سیزدهم که من اینقدرررر حالم بد بود و مدام زیر سه تا پتو تو آفتاب دراز کشیده بودم به دختری گفتم بیا ببین این را میتونی درستش کنی. خلاصه گوگل میکرد و مرحله مرحله پیش رفت تا انجامش داد :) برای شماره موبایل هم به صبای وبلاگ غارتنهایی من پیام دادم و شماره اش را دادم و اون هم برامون کد تایید را فرستاد و لپتاپ را هم راه اندخت. مطمینم حتما خیلی کار پیچیده ای نبوده که دختری تونسته راهشون بتدازه اما اونچه که برام مهم بود این روحیه ی گشتن و راه حل پیدا کردن بود که دقیقا چیزی هست که من  عااااااشقم :))) یکجا همینطوری که سرم زیر پتو بود و داشتم جواب سوالش را میدادم گفتم خب شاید باید فلان کار را میکردی گفت نهههه روشش همینه! من سه بار اون فیلم آموزش را نگاه کردم:) آخ که اگر بدونه چه قندی تو دل من آب کرد!

3- اووووووف که من چقدر خواب میبینم و چقدرررر هم خسته میشم. یعنی من با همه ی وجودم خواب میبینم و هر کاری تو خواب بکنم دقیقا انگار تو بیداری اون کارها را کردم و همونقدر خسته میشم. دیشب خواب میدیدم تو یه کلاس نشسته بودیم و یه دختره یه سوال عربی پرسید و من بهش جواب دادم که "لَم" را چطوری ترجمه کنه! بعد اومد یه سوال دیگه از معلم کلاس بپرسه و همینطوری که معلم ایستاده بود و داشت بهش گوش میداد و این یه ذره سرش تو کتاب بود که سوال را بپرسه و یه ذره به معلم نگاه میکرد یه جوری بود انگار جواب سوال چالشی شده بود، یهویی گفت حالا انشاالله این سوال نمیآد بیایید این یکی را توضیح بدید :))) و یهویی سوالش را عوض کرد خخخخ بیدار شدم اینقدررررر خنده ام گرفته بود از اون رفتار دختره تو خواب که گفت حالا انشاالله این سوال نمیاد بیا این یکی را توضیح بدید :))

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۱۵
زری ..

سلام، با کلی تاخیر سال نو همگی مبارک باشه. امیدوارم سالی باشه پر از تلاش و موفقیت و شادی و سلامتی برا همه :)

این مدت که ننوشتم درگیر کلی کار بودم. قبل از عید بعد از سه سال که سفر نرفته بودیم رفتیم دهات:) در واقع مامانم اینا تو دهات اجدادی چند سالی هست که خونه ساخته اند و ما هم تا قبل از کرونا تقریبا هر سال عید میرفتیم. اما این چند سال نمیدونستیم برویم دهات باعید دیدنی ها چکار باید بکنیم این بود که اصلا نمیرفتیم اما واقعا امسال دلم تنگ شده بود برای آسمون آبی و بادهای بهاری اونجا. دهات ما تو منطقه ی کویری هست که بنظر من بهترین جا برای عید همونجاست :)) از بیست و ششم اسفند تا یازده فروردین تو سفر بودیم. دقیقا از بعد از ظهر دوازدهم فروردین صدا و گلوی من گرفت. دوازدهم صبح از خواب پاشدیم همگی یه حموم کرردیم و برای ناهار رفتیم خونه ی برادر بزرگترم که تهران مونده بودند. امسال هم مثل پارسال دخترم را سوپرایز کردند و براش تولد گرفتند:)) هم خودش و هم زنش خیلی آدمهای با محبتی هستند. بعد از ظهر از همونجا رفتیم به سمت باغ که پدر شوهر اینا را برای عید ببینیم که بقیه ی بچه هاشون هم اونجا بودند. قبل از راه افتادن از خونه ی برادرم به دختری گفتم تولدت را گرفتیم میخواهی برای باغ هم کیک بگیریم؟ که فرمودند بله! از تهران یه کیک هم گرفتیم به مقصد باغ. عصری رسیدیم باغ که بر حسب اتفاق همه ی بچه های خانواده ی شوهر اونجا بودند. خلاصه غروب بود که کنار آتیش بساط تولد و کیک و فشفشه و شمع داشتیم. حقیقتا خوب بود و خوش گذشت. تمامی بچه های خانواده شوهر بعد از شام برگشتند و هیچکدوم نموندند برای سیزده بدر. از همون شب تا فردا شب که برگشتیم تهران من یا زیر پتو بودم یا داشتم مایعات گرم میخوردم. کل سیزدهم را زیر پتو بودم یکی دوبار ارداده کردم گفتم پاشم برم حداقل تو باغ یه دوری بزنم که از شدت سرگیجه منصرف شدم. شب برگشتیم خونه و دختری آماده شد که صبح زود باید میرفت مدرسه. از همون موقع تا الان من هنوز سرما خوردگی و ضعفم خوب نشده. عجیب ضعف دارم. الان تقریبا سرماخوردگی ام خوب شده اما این حالت تهوع و ضعف هنوز مونده. این مدت سعی کردم تا حدودی هر روز یه کمی درس بخونم و چند تایی کار شغلی ام بود که اونها را هم سامان دادم اما یه جورایی عجیب خسته ام و دلمرده ام اصلا هیچ انتظاری به بهبودی حال و اوضاع ندارم. نمیدونم این حس و حال افسردگی ام بخاطر ضعف مریضی هست یا چی میتونه دلیلش باشه؟ همیشه ها با اومدن عید و سال نو اصلا یه طوری حس و حال خوب و انرژی و پویایی با خودش میآورد اما امسال یه جورایی از همین اول سال خسته ام:( امیدوارم با گذشت روزها، تلاش و انرژی و حال خوب به زندگی هامون بیاد. 

باورتون میشه همین چند خط را تایپ کردم حالت تهوع و سرگیجه گرفتم:(  فعلا برم، روزگارتون خوش و سلامتheart

 

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۴۶
زری ..