سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه.
میشه ازتون خواهش کنم اگر برای گرفتن ویزا و اقامت کانادا از طریق روش استارت آپ اطلاعاتی دارید اینجا برام بنویسید. اگر لینک بدرد بخور یا گروه تلگرامی خوبی هم سراغ دارید ممنون میشم بهم بگید.
سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه.
میشه ازتون خواهش کنم اگر برای گرفتن ویزا و اقامت کانادا از طریق روش استارت آپ اطلاعاتی دارید اینجا برام بنویسید. اگر لینک بدرد بخور یا گروه تلگرامی خوبی هم سراغ دارید ممنون میشم بهم بگید.
امروز یه قرار دوستانه داشتم با یکی از دوستانی که از طریق وبلاگ با هم آشنا شده بودیم.
چقدر خوبه آدم بتونه به یه دوستی اعتماد کنه و برای اولین بار که همدیگه را میبینید بدونی دوست داری بغلش کنی :) این اعتماد از ورای همین کلمات و نوشته میآد. از نوشتن های بی سانسور و خواندن های بدون قضاوت. از همراهی و همدلی ای که تو همین نوشتن ها و خواندن ها ساخته شده. وقتی یه طرف صاف و صادق مینویسه و طرف مقابل بدون هیچ قضاوتی و بدون اینکه بخواد حکمی صادر کنه میخونه و بی تفاوت رد نمیشه! باور میکنه که یه آدم واقعی پشت این نوشته ها نشسته، فقط اسمش مجازیه!
تقریبا دو ساعت و نیم با هم بی وقفه حرف زدیم، فقط حیف که چون مسافربود وقتش محدود بود و یه قرار دیگه هم داشت وگرنه که هنوز حرفهای بسیاری برای زدن داشتیم.
تمام لحظاتی که روی چمن نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم و میخندیدیم و در عین حال ته ذهنم سعی میکردم سریع به یه نتیجه ای برسیم که بتونیم یه موضوع دیگه را هم شروع کنیم، اونجایی که به نشونه ی مخالفت چند تا ساقه چمن را کندم و به سمتش پرتاپ کردم، چقدررررر تمام اون لحظات حس میکردم خوشحالم و داره بهم خوش میگذره:)
سلام دوستان، امروز تولدمه:)) اومدم یه پست تولدانه بنویسم که دیدم در پست قبلی دوست عزیزی در مورد یکی از فیلم هایی که تو همون پست صحبتش شده بود یه کامنت خوب و مفصل برام گذشتم، صادقانه بگم از خوندن کامنتش لذت بردم. حقیقتش نه من و نه این دوستمون هیچکدوم منتقد سینمایی نیستیم و صرفا برداشت های خودمون و نطراتمون را در مورد فیلم گفتیم. چون جواب کامنت ایشون طولانی میشد و از طرفی هم قبلا گفته بودم میآم و در مورد فیلم ها نظرم را مفصل تر مینویسم، فکر کردم بهتره جواب کامنت را بصورت یک پست منتشر کنم. ابتدا برنگ آبی کامنت دوستمون را میذارم و بعدش برنگ مشکی پاسخ خودم را میذارم.
سلام زری جان
من خاموش نوشته هاتون رو میخونم و نوشته هاتون رو خیلی دوست دارم :)
Blue is the warmest color
رو نگا کردم به توصیه شما و وقتی به صحنه های رمانتیک بهتره بگم! رسیدم گفتم خب حالا تموم میشه تاااااا نمیدونم چند دقیقه صبر کردم با چشای از حدقه دراومده که بلاخره تموم شد! من به هیچ وجه مذهبی نیستم، به علایق انسانها راجع به شریک عاطفی شون هم کمال احترام رو دارم ولی آیا واقعا طولانی بودن اون صحنه ها توسط دو تا بچه دبیرستانی، اونم صحنه هایی که از نزدیک تصویر برداری شده، ضروری بود؟؟ تجاری سازی نیس به نظرت؟! مثلا خود شما حاضری اجازه بدی دختر نازنینت تو سن نوجوانی دقیقا همچین صحنه ای رو بازی کنه؟! خدا دختر مثل دسته گلت رو حفظ کنه، به هیچ وجه خدای نکرده قصد رنجوندن و جسارات ندارم ولی در جواب کامنت خانوم کامشین مبینان نوشتی که به نظرت تجاری سازی، هدف فیلم نبود. یعنی نیومده بود یه سری مفاهیم را قربانی نمایش کنه علیرغم اینکه خیلی بی پرده نمایش میداد اما این نمایش در راستای بیان همان فیلم بود.
باور میکنی دچار افسردگی شدید شده بودم تا چند روز که چرا دوتا بچه باید همچین صحنه هایی رو اونم اینقدر کشدار بازی کنن، به نظرت اون صحنه ها تاثیری در اینکه این فیلم کلی جوایز بین المللی گرفته و حتی برای اولین بار دو بازیگر اصلی هم کنار کارگردان فیلم، جایزه اصلی رو برنده شدن نداشتن؟!
زری جان من کاملا موافق این هستم که بچه از وقتی که دست چپ و راستش رو میشناسه باید راجع به جنس مخالفش و علایقش و همه این مسائل در همه جوانب آموزش صحیح ببینه که براش عادی بشه و دچار مشکل نشه در بزرگسالی ولی آخه پرده دری توسط دو تا بچه تا این حد ! همه زیبایی های فیلم در نظرم صفر شد :(
نقدهایی که راجع به فیلم نوشته شده بود رو هم خوندم البته سایت های انگلیسی زبان اونا هم چندان از این روند راضی نبودند حتی بازیگرای فیلم گفتن هرگز دیگه با این کارگردان کار نخواهند کرد و نویسنده رمانی که از روش این فیلم ساخته شده وقتی فیلم رو دیده اعتراض کرده ،
نمیدونم والا شایدم من خیلی امل بازی درمیارم :(
سلام شیرین جان، من دقیقا متوجه شدم تو چی میگی، اتفاقا دوستی که این فیلم را برام معرفی کرده بود وقتی گفتم این را دیدم و خوشم اومده تعجب کرد و یه جورایی فکر میکرد برداشت من شبیه شما باشه.
جالبی قضیه اینه که از نظر گرایش جنسی بنظرم من صد درصد استریت هستم، یعنی تا الان خودم را اینجوری شناختم. میخوام بگم از باب همذات پنداری نبوده که این فیلم را دوست داشتم. اما اگر بخوام بگم چرا این فیلم را دوست داشتم؟ و اینکه چرا بنظرم تجاری سازی نبود؟ اول اینکه، خیلی خوب بود که اینقدر واضح و شفاف با جزییات روابط دو نفر نقش اصلی فیلم را نشون میداد چونکه همیشه برای من نوعی سوال بود که این افراد رابطه شون چطوری اوج میگیره و اصلا چطوری پیش میره، ببخشید اینقدر واضح میگم. خب من اصلا عادت ندارم تیکه های فیلم های جنسی را در اینترنت ببینم یعنی دقیقا اون حالتی که گفتی حالت بهم خورد برای من در دیدن اونها پیش میاد، اما تو این فیلم چون در کنار رابطه ی جنسی اشان، مجموعه ای از روابط و تعاملات دو شخصیت اصلی فیلم و پیوندها و گره های روحی روانی اشان را هم شاهد بودم اصلا اون حس انزجار بهم دست نداد. انگار دقیقا داشتم همان حس عاشقی که در دو جنس مخالف سراغ داشتم و برام قابل فهم بود را الان در دو جنس موافق میدیدم. یعنی انگار به این نتیجه رسیدم که این دختر کاری دیگه نمیتونه بکنه بدون اینکه تو این رابطه دقیقا با همین کیفیت قرار بگیره. چون روح و روانش و اغنای روانش درگیر این رابطه هست و تنها ازش همین را میخواهند، مثل تجربه ای که من با جنس مخالف دارم، منظورم اینه اگر جنسیت را ازشون میگرفتیم این رابطه با همین کیفیت با همین اوج و فرود ها برای من کامل آشنا بود. خلاصه اینکه شیرین جان اگر این فیلم به این شدت وضوح نداشت نمیتونست به این خوبی این موضوع را برای من جا بندازه، ببین من دارم اثری را که بر من گذاشت را میگم واقعا نمیتونم بگم در یک عرصه ی وسیعتر چطور خوبی یا بدی فیلم را میشه توجیه کرد. در مورد اینکه اگر اینها تجاری سازی نیست پس چیه؟ دقیقا حرفم اینه چون فراتر از دیدن اون صحنه ها، ذهن من را درگیر نحوه ی ساختن ارتباط و از همه مهمتر دغدغه مندی دختر در شناخت شخصیت و گرایش جنسی اش کرد، بنظرم تجاری سازی نبود. من اگر به اون وضوح اون ارتباط را با همه ی حاشیه هایش و مقدمه و مؤخره هایش نمیدیدم نمیتونستم به نتیجه ی فعلی برسم. در مورد بازیگر جوان فیلم، بنظرم اونقدرها کم سن و سال نیومد نمیدونم اصلا چند سالش بوده موقع بازی در این فیلم. اما ببین اونجایی که درگیر شناخت خودش بود و اصلا میخواست ماهیت خودش را بفهمه و ببینه چکاره هست و چه تمایل جنسی ای داره، اینها همه دغدغه هایی بود که اتقاقا باید تو همین سن و سال جوانی بروز کنه حالی کاری ندارم که تو کشورهای بسته ای مثل کشور ما طرف تازه تو چهل سالگی با داشتن همسر و بچه با کلی گره های شخصیتی مواجه میشه و بعد از کلی مشاوره درمانی تازه متوجه میشه انگار تو این دسته بندی ها تو یه دسته س دیگه ای قرار میگرفته، خب من در مورد خودم میگم واقعا من خوش شانس بودم که بطور طبیعی جز گروهی قرار گرفتم که غالب جامعه هستیم و پذیرفته شده ایم و از این نوع درگیری ها ندارم اما آیا واقعا تضمینی هست که دختر و یا دو پسرم هم مثل من باشند؟
اما در مورد اینکه گفتی، بازیگرهای فیلم گفته اند اذیت شده اند و دیگه با این کارگردان بازی نمیکنند نمیدونم آیا دلیلش توقع کارگردان برای اجرای این نقش ها بود؟ که خب این انتحابشون بوده مطمینا وقتی بازی در این نقش را انتخاب کرده اند میدونسته اند باید چه اجرایی داشته باشند اما شاید وقتی در مرحله ی بازی قرار گرفته اند دیده اند این دیگه نقش آفرینی نیست بلکه خود زندگی است و آنها را واقعا درگیر کرده.
در مورد اینکه پرسیدی آیا من حاضرم اجازه بدهم دخترم تو سن نوجوانی همچین نقشی را بازی کند، خب دختر من الان یازده سالشه و من حتی هنوز اجازه نمیدهم این فیلم ها را ببینه، هرچند همونطور که میدونید اینجا را میخونه و به دلیل همین پست مدام دارم فکر میکنم باید یه تایمی را خالی کنیم و با هم بشینیم و به اندازه ی سنش در مورد این مسایل با هم حرف بزنیم. اما واقعا نمیتونم بگم آیا بعد از هجده سالگی میتونم همچین کنترلی را بر دخترم داشته باشم؟ امیدوارم اینقدر با هم راحت باشیم که من را در تصمیمگیری هایش شریک کند.
باز هم ازت تشکر میکنم زحمت کشیدی و نظرت را با من درمیان گذاشتی، استفاده کردم از خوندنش و بهم کمک کرد که بتونم ذهنم را جمع و جور کنم و نظر خودم را بنویسم. ممنونم
این روزها خیلی ساعت درس خوندنم کم شده در حد روزی یک ساعت. در عوض تو این مدت چهار تا فیلم دیدم. now is good و یه فیلم دیگه به اسم nomadland , یه فیلم دیگه به اسم blue is the warmest colour و فیلم the two pops . آهان فیلم زنان کوچک را هم برای بار دوم بخاطر همراهی با دخترم دیدم. پارسال با هم دیده بودیم اما چون تو این هفته کتابش را خونده بود گفتیم فیلم سینمایی اش را دوباره با هم ببینیم. دوست دارم در مورد این فیلم ها بنویسم. اما الان دو سه ساعتی هست که پای لپتاپ نشستم و هر کاری کردم بجز درس خوندن:( الان این پست را همینطوری میذارم به امید اینکه بعدا بیام بشینم در موردشون بنویسم. ایام به کام
این هفته خیلی انرژی ام کم بود، علاوه بر حس بدی که از استادم داشتم دو سه تا اتفاق ناخوشایند مأیوس کننده ی دیگر هم برام پیش اومد که نتیجه اش این حس بد خستگی مفرط و بی حالی و بی انگیزگی شد. این هفته تا امروز که چهارشنبه هست به اندازه ی یک روز هم درس نخوندم:( دیشب زودتر خوابیدم گفتم شاید امروز حالم بهتر باشه و با انرژی بشینم سر کارهام و درس هام که چندان فایده نداشت... تو این دو روز با دو تا از دوستانم کمی حرف زدم که واقعا مفید بود در بهتر شدن حالم اما تا اومد حالم یه ذره خوب بشه باز یه اتفاق مزخرف دیگه افتاد اوووووف چقدر این چند روز انرژی گیر بود، تنها قسمت خوب ماجرا این بوده که مشکلات از جنس عدم سلامت و مریضی جسمی نبوده.
اتفاقی که افتاد این بود، بعد از اینکه پروژه را به استاد تحویل دادم گیر سه پیچ شد که زودتر مقاله را هم بهش بدهم، که نهایتا تحویلش دادم. اتفاقی که افتاد این بود که بخاطر عدم اشرافش به موضوع یه چند تایی کامنت نامربوط داد و یکسری کامنتهایی که میشد براشون یک کاری کرد، اونها را انجام دادم و در مورد کامنتهای اشتباهش توضیح دادم که بنظرم حرفش نادرسته و من نمیتونم همچین چیزی را پیدا کنم و نهایتا گفتم اگر خودتون تونستید پیدا کنید برای نمونه برای من بفرستید و اینکه من اونها را تکمیلی اضافه خواهم کرد که ایشون هم شاکی شد که بعد از گذر این زمان و اطاله ی کار باز هم کار واگذار شده به خود من!!! یه چیزی هم بگم که وقتی من فایلی را برای ایشون میفرستادم چند ماه! واقعا چند ماه طول میکشید تا بخونه مثلا همین مقاله را از وقتیکه من براش فرستادم تا وقتیکه اون خوند دقیقا چهار ماه طول کشید اونهم بعد از چندین و چندین بار که بهش پیام دادم که استاد لطفابخونید که من فرصت داشته باشم اصلاحات را انجام بدهم! اونوقت این استاد من کلا این چیزها را نمیبینه مدام در همه ی پیامهایش این را اشاره میکرد که اطاله ی کار از طرف شما! بعد نکته ی دیگه که داره اینه که اصلا متوجه ی حرفت نمیشه یعنی فکر کنید من یکی دوباری براش این زمانها و تاریخ ها را گفتم که چقدر کار دستش خودش مونده بوده اما باز هم در آخرین پیامش میگه بدلیل طولانی شدن کار و تاخیر از طرف شما!!! دیگه با خودم گفتم ولش کن توضیح دادن نداره اگر میخواست متوجه بشه شده بود دیگه! خلاصه اینکه بعد از اینکه پروژه را تحویل پژوهشکده داد (بخشی از یه وزارتخانه که استاد من هیات علمی اونجاست و برای این پروژه ایشون مجری طرح بودند و اسم من و یه خانم دکتر از یه پژوهشکده ی دیگه بعنوان همکار پروژه بود که اون خانم دکتر به هیچ عنوان هیچ کاری نکردند یعنی اگر شما مطالب را خوندید ایشون خونده باشند! اینقدر کاری نکرد) و کار رفت برای هیات داوری، رفتیم سراغ مقاله که اون هم یک ماه پیش بهش تحویل دادم. تا یادم نرفته وقتی داشتیم پروژه را جمع میکردیم هم همین مشکلات بود که قشنگ زورش میاومد خودش هیچ کاری را انجام بدهد و مدام با ربط یا بی ربط روی کار کامنت میذاشت اما حقیقتا از یه جایی من دیگه زیر بار کامنتهایش نرفتم که خب یه دلیلش این بود که در توان علمی ام نبود یعنی جاهایی که باید با قوانین ایران تطبیق میدادیم و راهکارهای قانونگذاری جدید ارایه میدادیم این کار در حد من نبود و نیست، یعنی نه تنها من مطمینم هیچ فارغ التحصیل ارشدی در این حد نیست که بتونه پیشنهاد بده برای تصویب قانون جدید، بخشی دیگر که انجام ندادم کامنتهایی بود که بنظرم با محتوای کار سازگاری نداشت و اصلا و اساسا نمیشد، که خب من نمیدونم خودش برای اینها و اصلاح کلی کار چقدر وقت گذاشت چون کار تمام شده را ندیدم اما بنظرم وقتی قراره بخاطر این کار اعتبار و گرید شغلی بگیره و براش منفعت مالی هم دارد چرا نباید خودش وقت میذاشت؟ پروژه یه چیزی در حد 160 170 صفخه و مقاله بیست و خورده ای صفحه، یعنی مجموعا چیزی حدود دویست صفحه کل کارمون شد. حالا اتفاقی که افتاد چی بود؟ بعد از اینکه تمام آنچه را که میخواست گرفت، بعد از یکماهی که گذشت بهش پیام دادم که استاد چی شد نتیجه ی کار؟ چرا پرسیدم به دو دلیل یکی اینکه پیگیر وضعیت چاپ مقاله باشم دوم اینکه نصفی از پول قرارداد من با پژوهشکده مونده بود هنوز، که مطابق قرارداد باید ایشون گزارش انجام کار را میداد تا مالی پرداخت کنه. من هیچ وقت در مورد پرداخت مالی هیچی نگفته بودم یعنی حتی همون نصفه ی اول هم که پرداخت شد من هیچی نگفته بودم خودش همون اوایل گزارش پیشرفت کار را رد کرده بود و پژوهشکده پرداخت را انجام داده بود. در جواب سوال من ایشون فرمودند اون کاری که شما انجام دادید خیلی ایراد داشت و من مجبور شدم خودم روی اون کار کنم تا تحویل هیات داوری بشه، حق معنوی شما محفوظ هست. حق معنوی!!! یعنی از نظر مالی توقعی نداشته باش! که من در جوابش دقیقا نوشتم "اگر بنظر شما همکار پروژه باید همه ی کارها را انجام بدهد و دیگران فقط در منفعت سهیم باشند لابد درستش همین هست و من زیاده حرفی ندارم." اون هم گفت ملاک قرارداد شما با پژوهشکده هست و لاغیر! قرارداد را بخونید. خخخخ وااااقعا از اینهمه خشک مغزی اش حیرت کردم! بله تو قرارداد گفته ایشون باید بعنوان مجری طرح گزارش پرداخت را به مالی بدهد اما هیچ کجای قرارداد نگفته که از یک گروه سه نفره فقط باید یک نفر کار کنه و بقیه فقط بخورند! واقعا نمیدونم این جواب را که به من داد میخواست خودش را تبرئه کنه و باز من را مقصر جلوه بده!؟ که البته من در جواب این کامنتش هیچ پاسخی ندادم چون بنظرم اگر میخواست بفهمه وقتی بهش گفتم " اگر از نظر شما فقط باید یک نفر کار کنه و بقیه فقط در منفعت شریک باشند، لابد درستش همینه" فهمیده بود و دیگه صلاح ندونستم بیشتر باهاش حرفی بزنم.
مساله ی مالی قضیه اصلا برام مهم نیست، اینقدر تو این روزها و این دو سه سال اخیر و تو این مملکت از دست داده ایم که به نوعی پوستم کلفت شده و حساسیت مالی قضیه برام خیلی خیلی کمرنگ است اما عجیب حس بدی دارم، یه حس شکست:(
اول هفته بعد از دوسالی که از آخرین خرید اینترنتی ام از دیجی کالا میگذشت گفتم برم دیجی کالا و یه سرویس قابلمه و چند تایی کرم سفارش بدهم. یعنی این دیجی کالا رسما روی اعصابم رژه رفت. خب چون من هیچ اطلاعاتی از کرم ها ندارم با یه دوستم مشورت میگرفتم و کرم ها را سفارش میدادم یعنی هم نمیدونستم چه چیزهایی بگیرم و هم مارکش را بلد نبودم. با اینهمه بالا پایین کردن و مقایسه کردن چند بار کالایی را انتخاب کردم که در مرحله ی ثبت نهایی میگفت این کالا ناموجود شد!!! از شش تا کرم چهار تا کرم را مجبور شدم عوض کنم!!!شما فکر کنید این جابجا کردن کالاها چقدرررر خسته کننده و اعصاب خرد کن بود:( با اینکه زده بود تحویل یکروزه، موقع انتخاب زمان تحویل کالا قابلمه ها را گذاشت دوشنبه و برای کرم ها تاریخ پنجشنبه را گذاشت یعنی چهار روز بعدش!!! گفتم بی خیال مهم نیست. امروز صبح با خودم گفتم آخ جون امروز کرم ها میاد! هنوز جمله تو ذهنم نگذشته بود که اس ام اس دیجی کالا اومد که خریدتون بنا به مشکلاتی امروز آماده نمیشه و بعدا بهتون میگیم کی دستتون میرسه! با خودم گفتم خاااااااک بر سرتون:)) نیم ساعت بعدش دوباره پیام بعدی اومد که فلان کرم شما بدلیل تاخیر فروشنده در تأمین کالا از لیست خریدتون حذف شد! و برای خرید بعدی بهتون ده هزار تومان تخفیف میدهیم!!! اینجا دیگه گفتم یعنی حیف از اون خااااک!!! واقعا دیجی کالا با خودش چی فکر کرده؟ اینقدر مردم را بیشعور و بیکار فرض کرده؟ همون موقع هم که مدام خریدهام را میزد ناموجود، قشنگ معلوم بود یه جورهایی سیاست فروش هست اما دیگه اینقدرررررر؟
و اما از شیرینی های زندگی؛ پسرها چند روزه روروک را آورده اند باهاش بازی میکنند، الان که داشتم این پست را مینوشتم، داداش کوچیکه با روروک اومد تو اتاق خواب، موقع بیرون رفتن گیر کرده تو چارچوب در، اسم داداش بزرگه را میگه و داد میزنه من گیر کردم!!! داداشش اومد میگه اگر کمک کنم بیایی بیرون باید ماشین (روروک) را بدهی به من! کوچیکه میگه نه!!! بزرگه میگه "پس خدافظ"! کوچیکه هیچی نمیگه چند بار عقب جلو میکنه و نهایتا خودش را خلاص میکنه! دو سه متری تو هال باهاش راه میره و ازش میآد بیرون. الان روروک خالی افتاده اون گوشه و هر دو رفتند سراغ ماشین شارژی، بزرگه نشسته اون تو و کوچیکه داره هولش میده:)
سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه...
1) خب این مدت مدام خودم را درگیر زبان خوندن و درس خوندن کردم. مدام هر چند روز نحوه ی درس خوندن و برنامه ریزی را عوض میکنم یعنی میخوام دقیق شناسایی کنم که کجاها بیشتر ضعف دارم و بجای اینکه ازشون فرار کنم و خودم را به قسمت های قوی تر مشغول کنم، برم تو دل همونهایی که ضعیف هستم. این چند روز یه برنامه گذاشتم روزانه دو مرحله نوت تیکینگ کنم، در واقع دو تا تسک از آزمون هست که هر دو نیاز به این مهارت داره و من به شدت در اون ضعیف هستم. باید مطلب را گوش بدهم و سعی کنم تا میتونم کلمات کلیدی متن را شناسایی کنم و یادداشت کنم. بعدش باید اونها را در یک ساختاری قرار بدهم یکی اش برای نوشتن و دیگری برای بازگو کردن متن با اون کلمات. البته اینقدر در نوت تیکینگ ضعیف هستم که الان خودم را درگیر قراردادن کلمات در متن نمیکنم الان فقط دارم تمرین میکنم که لیسنینگ و نوت تیکینگ را تقویت کنم. قبلا هر روز شش هفتایی تمرین های مختلف را انجام میدادم و دیگه تا میرسیدم به نوت تیکینگ میدیدم رمق ندارم و خسته ام! این شد که دیدم نه نمیشه! چون این تمرین برام خیلی سخته مدام دارم عقبش میاندازم این شد که اومدم یه برنامه ریختم که روزانه دو سری این تمرین را انجام بدهم و هر چقدر وقت شد اون یکی تسک ها را انجام بدهم. امروز سومی روزی بود که این کار را انجام دادم، بخش بزرگی از رضایتم بابت اینه که به هرحال بر ترسم و تنبلی ام چیره شدم و این تمرین را شروع کردم. فکر کنم برای همه همینطور باشه که دوست داریم اون هایی را که یه کم بیشتر بلد هستیم را تمرین کنیم و عموما میریم سراغ اونها... خلاصه دیدم بگذر که نداره و هر چی بیشتر تعلل کنم بدتره چون زمان کمتری برای تمرین و یاد گرفتن خواهم داشت.
2) این روزها میزان مطالعه را تا روزی پنج ساعت و نیم رسوندم. حالا یه مقداری کمتر بیشتر میشه اما تقریبا همینه، نمیدونم چطور بعضی ها براحتی روزانه هفت هشت ساعت درس میخونند و با برنامه ریزی حتی به نه ده ساعت هم میرسونند؟ بین شماها کسی هست اینطوری درس بخونه؟ بیاد بگه چکار میکنه؟ من اصلا مخم خسته میشه و دیگه کشش نداره:(
3) دو تا کورس از وایپو برداشتم یکی تا آخر خرداد و دیگری تا نیمه تیر ددلاین امتحانش هست، یکی اش که برام مهمه که پاس بشه سختتر هم هست... هنوز شروعش نکرده ام:( امیدوارم بتونم بشینم سرش. دلم نمیاد زبان خوندن را کم کنم آخه از دور که خارج بشم خیلی سخته که دوباره بیفتم رو دور زبان خوندن. هر چند اون ها هم انگلیسی هست اما واقعا فرق داره، اصلا مدل زبان خوندن برای امتحان با جزوه ی درسی به زبان انگلیسی خوندن فرق داره.
4) از مباحث مربوط به انتخابات و واکسن متنفرم، به شدت بهم حس حقارت و حماقت میده، یکی از دلایل من در انتخابات قبلی این بود که با اومدن شخص فعلی، خون کمتری از مردم عادی ریخته خواهد شد، اما بدترین کشتارها در همین دوره اتفاق افتاد، فکر کردن به این موضوع به شدت حالم را خراب میکنه.
5) این روزها به طرز عجیبی دلم تنگه و مدام بهش کم محلی میکنم فقط گاهی اوقات بهش اجازه میدهم خیالپردازی کنه و ... امشب در سر شوری دارم ...
هفته ی گذشته اون مقاله ی کذایی را دست گرفتم تا کامنتهایی را که استاد روش گذاشته بود را بخونم و انجام بدهم، میگم مقاله ی کذایی چون نه من آدم کار بلدی هستم تو این زمینه و نه استاد گرامی حاضره خودش وقت و انرژی براش بذاره فقط گهگداری یه ایمیل یا کامنت تخریبی میفرسته! آذرماه پارسال متن مقاله را براش فرستادم، نیمه ی اسفند دیدم خبری نشد ازش، بهش پیام دادم که استاد میشه بخونید و نظراتتون را بفرستید که تو عید دستم باشه و وقت بذارم روش، ایشون بیست فروردین برا من فرستاد! و با این متن ایمیل که وااااای خیلی طولانی شده کار و تا بیست و هشتم مقاله را نهایی کن و برا من بفرست! بعد نگم که اصلا و اساسا چند تا اختلاف نظر فاحش و بدجور با هم داشتیم! بعد یه همچین کاری را با اینهمه حجم زیر و رو شدن را گفته یه هفته ای تحویل بده اوووووف اصلا حالم خرابه یه جورایی انرژی ام ته کشیده، نه از بابت کارها، نه! اصلا! از بابت فیدبک های غیرمنصفانه ای که ازش میگیرم ... خلاصه اینکه پریروز فایل را تموم شده براش فرستادم، یکسری چیزهایی را گفته بود اضافه کنم که اصلا منطقی نبود و شدنی نبود من هم اون تیکه را انجام ندادم و براش توضیح دادم که چرا اصلا حرفش نشدنی هست و اساسا اشتباه فکر میکنه و بعدش گفتم اگر خواستید خودتون انجام بدهید که من ببینم اصلا چه جوری انجام میشه :)))) این بود که مقاله را بصورت فرمت نشریه در نیاوردم و گفتم باشه بعد از اصلاحات شما انجام میدهم. فکر میکنید چکار کرد؟ سریع ایمیل زد که تا فردا مقاله را بصورت نهایی مطابق دستورالعمل نشریه و قابل ارسال به نشریه بفرست!!! البته با کلی غرغر که چرا اون چیزهایی که گفتم را انجام ندادی و توضیحات من اقناع نکرده شما را! جالبه ها نه؟ حاضر نیست یه نصف روز وقت بذاره و اونچیزی را که فکر میکنه درسته و میگه را انجام بده! و البته دوباره تخریب که اطاله ی کار مقاله باعث ایراد خسارات بسیار بهش شده! زمان هایی که چند ماه مقاله تو دستش بود و آخر هم با پیگیری من نشست خوند را یادش نیست؟ نمیدونم بهش بگم این حرف را که اینقدر منت زمان را سر من نذاره؟ این بود که دیشب دوباره نشستم سرش و ساعت از دو نصفه شب گذشته بود که براش فرستادم.
خلاصه اینکه خیلی خیلی خسته ام کرده و امیدوارم دیگه تموم بشه، به هیچ وجه حوصله ی تخریب شدن و حرفهای منفی شنیدن را ندارم.
دلیل عنوان مطلب هم این بود که چالش هام با این استاد اصلا علمی نبود بلکه بیشتر درگیر این موضوعات این مدلی بودم باهاش. فکر میکنم اگر تو یه محیط اکتیو علمی با مناسبات درست باشم و هر چیزی جای خودش باشه و تکلیف آدم و چشم انداز کارش معلوم باشه و از اون مهمتر روی همون چشم انداز گام برداره، چقدر این محیط برام لذت بخشه؟
+ به پسر بزرگه میگم پتو بندازم روت یخ نکنی؟ از این پتو بهاره نازک ها منظورم بود، جواب میده نه مامان گرمم میشه آخه من خونگرمم :)) اینقدر غر زدم گفتم این هم بگم خستگی تون در بره :)))
وارد فاز جدید بیماری کرونا شدیم، باز استرس من برگشته. دقیقا حس آدمی را دارم که داره یه بازی کامپیوتری را میکنه و میدونه با تموم شدن این مرحله وارد مرحله ی بعدی میشه که یه مرحله سختتره! اوووووووف لعنتی:(
صبح ها در اتاق خواب را که به بالکن باز میشه را باز میکنم تا هوای خنک صبح بیاد داخل، بهم یه حس سبکی و تازگی میده. یعنی اگر این هوای تازه نبود من رسما مرده بودم.
با مامان بابام هر روز یه چند دقیقه ای تلفنی حرف میزنم مامانم هر روز تاکید میکنه جایی نروید و خونه باشید که خب ما هم جایی نمیرویم. میفهمم نگرانند، مخصوصا با هر خبر فوتی از اقوام یا آشنایان و خوندن آمار این نگرانی اشان تشدید میشه :(
آقای شوهر هم تقریبا کار جدیدی دستش نگرفته و تقریبا همه روز خونه هست مگر در حد یک ساعت دوساعتی. کلاسهای دختری هم که آنلاین هست و من هم مشغولم به زبان خوندن و زدن اصلاحات مقاله و یه چندتایی کارهای خرد و ریز شرکتی که همه شون تو یه مرحله ی استپ فرو رفته، کارهایی گه دستم بوده را انجام دادم اما خب طرف نمیره کار اداری اش را انجام بده و من هم طبق روال بعد از نهایی شدن ازشون پول میگیرم اینه که الان چند تا کاری را تموم کردم که بابتشون پولی نگرفته ام و یه جورایی رو مخمه ، یه کورس سختی بود از وایپو گرفته بودم که تو تعطیلات عید امتحانش را دادم و پاس شد باید نهایتا دو هفته بعد سرتیفیکیتش را میدادند که اونها هم ندادند، دو سه باری هم ایمیل زدم که بابا این سرتیفیکیت را بدهید اون هم نه جواب ایمیل میده نه سرتیفیکیت صادر میشه! یعنی قضیه این بود که وقتی من این کورس را گرفتم رایگان بود، بعد دیدم اوووف چقدر سخته فکرکردم امتحانش را ندهم باشه بعدا باز دوباره میگیرمش، که چند روز قبل امتحان رفتم تو سایت دیدم دوباره کورس گذاشته اما این سری پولی شده بود!!! این بود که طمع کردم و نشستم خوندمش و امتحانش را دادم حالا اینها میخواهند سرتیفیکیت من را بکشند بالا
یعنی کاری هم باهاش ندارم ولی عجیب رفته رو مخم و انگار تا این سرتیفیکیته را نگیرم آروم نمیشینم
و اما پسری ها خدا رو شکر خیلی خوب با هم همبازی شده اند. بجز بد غذایی پسر کوچیکه که یه موقعهایی عجیب میره رو اعصابم.
یه چیز عجیب بگم، پست قبلی را که گذاشتم برای دو روزی تو خونه تنها بودم،بطرز عجیبی دیدم دلم تنهایی نمیخواست!!! باورم نمیشد که دلم میخواست بچه ها و شوهرم برگردند! آخه تا همین قبل از عید هر وقت اینها میرفتند باغ، من از خوشحالی سر از پا نمیشناختم که یکی دو روز برای خودم تنها باشم! اما این دفعه انگار در و دیوار خونه داشت من را میخورد! فکر میکنم دلیلش اینه این مدت بچه ها دارند بزرگتر میشوند و چالشهاشون کمتر شده و از طرفی آقای شوهر بیشتر خونه بوده و عملا بخش بزرگی از مسوولیت از رو دوش من برداشته شده، همه ی اینها باعث شده اون حجم فشار و خستگی مخصوصا روحی کمتر بشه.