یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

چند روزی هست دختری میگه چرا پست جدید نمیذاری؟ گفتم آره یه دوهفته ای هست چیزی ننوشتم گفت نه! داره یکماه میشه :)) این پست های آخر هم روزانه نویسی نبوده احتمالا خیلی جذبش نکرده. جالا این پست را بذارم هم به نیت اینکه برای شماها از خودم و حال و احوالم نوشته باشم و هم حرف دختری را گوش داده باشم و هم اینکه یادم باشه باهاش صحبت کنم ببینم اصلا از خوندن اینجا و پست های من چه حس و نظری داره :)) 

 

مهمترین اتفاقی که این روزها تو برنامه ی شخصی ام افتاده، تصمیمم بر این بود که بجای آزمون پی تی ای بیام روی آزمون آیلتس! یه شب با خودم فکر کردم حالا من برم نمره ی آزمون را بیارم الان که کلا استرالیا همه چیز را تعطیل کرده هم ویزای کاری را و هم دانشجویی را، فکر کردم نمره را بگیرم بعد باید بشینم هی با این دانشگاه اون دانشگاه چک کنم که آیا نمره ی پی تی ای را قبول دارند یا نه؟ این بود که دیدم حتما اون موقع کلی حرص خواهم خورد! این بود که اومدم روی آزمون آیلتس و با خودم گفتم حالا بعدا اون هفت رایتینگ را یه گلی به سر میگیرم indecision 

این تصمیم را ده روز پیش گرفتم اما تازه از امروز انشالله شروع به خواندن خواهم کرد. هفته ی گذشته را کامل روی آزمون یه کورسی کار میکردم که امتحانش تشریحی بود، از جمعه هفته پیش شروع کردم تا چهارشنبه به وقت ما دو نصف شب که ددلاین بود و جوابها را سابمیت کردم.  اوووووف نگم که چقدررررر برای من سخت بود، امتحانش سناریو بیس بود هر سوال را باید کلی میخوندم تا تازه بفهمم چی میگه بعد چون رایتینگ من هم خوب نیست تصمیم گرفتم مفاهیم مربوط به جواب را همونطور با ذکرمنبع ار بین ماژول ها انتخاب کنم. خیلی خیلی سخت بود هم فهمیدن سوال و هم انتخاب جواب مخصوصا که برای جوابها حداکثر کلمه را تعیین کرده بود و عموما مطالب بیشتر بود و برای حذف باید خیلی دقت میکردم و وسواس میکردم که یه موقع این چیزی را که دارم حذف میکنم دقیقا جواب نباشه!؟  دو تا هم اسی پانصد کلمه ای خواسته بود که مجموعا بشه هزار کلمه، که تازه یه ساعت به پایان ددلاین سابمیت جوابها، اسی را دست گرفتم در مورد این بود که شما نماینده یه کارخانه داروسازی هستید که موفق شدید واکسن کویید 19 را تولید کنید در مورد حمایت ار این محصولتون چکار میکنید؟ سوال دومش این بود که شما از یه کشور کمتر توسعه یافته هستید و بدون ظرفیتهای تولید دارو، به این واکسن نیاز داربد حالا بگید چکار میکنید؟ به فارسی نوشتن این موضوع خودش بتنهایی کم چالشی نیست حالا فکر کنید با اون حجم خستگی من اون موقع و مدام برگرداندن منظورم به انگلیسی چه چیز ضعیف و بیخودی را ارسال کردم. اون موقع اینقدر خسته بودم گفتم خوبه ولش کن بزن بره فوقش رد میشی این کورس را، اما الان فکر میکنم ایکاش زودتر استارت جوابها را میزدم و برای اسی هم وقت میذاشتم. دیگه گذشته این فرصت را که از دست دادم تا فرصت بعدی ببینیم چی میشه :))) 

اوووف نگم براتون از صبح پنجشنبه که داغووووون بودم اصلا فیزیکی خیلی خیلی بدنم خسته بود تا عصری هی رفتم تا آشپزخونه یه چایی ریختم اومدم رو تخت دراز کشیدم و چایی خوردم باز دوباره همینطور فقط ناهار یه ماکارونی گذاشتم. دیگه عصری با دوستم چت میکردم بهش گفتم اینطوریه از اول تصمیم داشتم این هفته نرویم باغ اما الان دارم فکر میکنم دوست دارم برم تو طبیعت قدم بزنم. دیگه اون هم گفت پاشو بروید باغ خلاصه ساعت شش عصر بلند شدم اعلام جهاد عمومی کردم تو خونه رفتم اشپزخونه را دست گرفتم دختر و پسرها هم خونه را جمع و جور کردند آقای شوهر جارو برقی کشید، یه کم ماکارونی گرم کردم دادم به آقای شوهر که بده به بچه ها و پریدم تو حموم، یه دوش گرفتم و اومدم بیرون لباس پوشیدیم راه افتادیم ساعت نه و نیمم باغ بودیم اصلا عااااااالی بود همون موقع که اومدم بشینم تو ماشین باورم نمیشد من همون آدم داغووون و خسته ی صبح تا غروب هستم :)) یه پتو دو نفره هم برداشتم که جمعه تو باغ بشوریمش :)) صبح جمعه با آقای شوهر و پسر کوچیکه رفتیم سر زمین کشاورزی سبزی خریدیم یه هفت کیلو سبزی خریدیم برگشتیم باغ اول پتو را شستیم مارد شوهر آش رشته بارگذاشته بود سبزی آش را خودش پاک کرد تا ما پتو را شستیم، بعدش اومدم نشستم پای سبزی ها، به مادر شوهر که اصلا اجازه ندادم به سبزی های ما دست بزنه :) به شوهر گفتم چرا پا نمیشی بیایی سبزی پاک کنی؟ خلاصه متوجه اش کردم که وقتی بساط یه کاری پهنه باید بیاد بشینه سرش :) سبزی ها پا شد شسته شد با دستگاه سیزی خورد کنی خورد شد، سبزی قورمه ها سرخ شد، سبزی کوکو ها بسته بندی شد، دو کیلو شوید گرفته بودم برای خشک کردنی که الان روی میز ناهار خوری پهن شده منتظره برای خشک شدن. خلاصه خدا روشکر بعد از ده روز استرس و غصه ی مریضی یکی از دوستانم و غصه ی از دست دادن یکی از اقوام و خستگی فکری برای درس خوندن و سابمیت جوابهای امتحان، عصر پنجشنبه و جمعه خوبی بود. دیشب ساعت ده و نیم، یازده بود که رسیدیم خونه. 

هوا هم که یه خنکی پاییزی خوبی داره که همیشه این هوای شروع پاییز خیلی خیلی به من حال خوبی میده... یه جورایی حال و هوای مهر و شروع سال تحصیلی :)) 

یکی از دوستان وبلاگی ویزای دانشجویی اش برای کانادا اومده با دو تا بچه ها و همسرش بروند، خیلی خیلی براش خوشحالم. انگار چیزی هست که برای خودم هم میخواهم. دیروز به دختری قول داده بودم با هم میریم قدم میزنیم و حرف میزنیم، عصری تو باغ رفتیم هم قدم بزنیم و هم حرف بزنیم و هم گوجه گیلاسی و سبزی خوردن و فلفل بچینیم. دختری مثل همیشه به من میگه موضوع را خودت بده، حرف هم خودت بزن :)))  من هم این موضوع خیلی تو ذهنم میرقصید این بود که براش تعریف کردم و بهش گفتم عین این اتفاق و خوشحالی را برای خودمون تصور میکنم و بهم حال خوب میده خلاصه یه کمی دونفره با همدیگه خیالپردازی کردیم winkangellaugh

این هم عکس گوجه گیلاسی ها و فلفل ها :)) فلفل ها را میبینید؟ الان نوشت، الان دیدم عکس چرخیده تو ارسال! حالا برگها و گوجه ها خیلی فرقی نمیکنه اما فلفل ها تو عکس افقی شده اند بجای اینکه عمودی باشند خخخ 

 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۴۷
زری ..

افغانستان سقوط کرد و شک ندارم ما هم در پی آن سقوط خواهیم کرد. کشور افغانستان در طی بیست سال گذشته بسترهای حقوقی خیلی خوبی را ساخته بود و به جدّ میگم اگر جنگ داخلی نبود از ایران پیشی میگرفت و برای زندگی محیطی بهتر میشد. مستند این حرفم رتبه ی 27 از 100 سنجش میزان آزادی در افغانستان در برخی رتبه بندی های بین المللی، مقایسه کنید با رتبه ی 16 از 100 برای ایران!!! 

اما چه شد که طالبان اینقدر سریع و راحت توانست افغانستان را در دست بگیرد؟ 

از نظر روانی، واقعیت اینه افکار طالبانی تا حدودی نسبتا زیاد بین افغانها ریشه داره. هنوز تعداد بالایی از افغان ها شاید مثل مردم ایران، به حکومتی دینی ایمان دارند و به خیال خودشون براشون عدالت اسلامی به ارمغان خواهد آورد. بابای من یه کارگر افغان داشت که قبل از اومدن به ایران برای طالبانی ها میجنگید یکبار باهاش همصحبت شدم گفت طالبان امنیت را میآره برای افغانستان. جنگ را جمع میکنه. خب ملتی که پنجاه ساله داره میجنگه فکر میکنه زنها بنشینند تو خونه، مردها در آرامش نونشون را میدهند چه عیبی داره. آزادی قربانیِ وعده ی دروغین امنیت شد و البته که نه روی آزادی را میبینند و نه روی امنیت. 
از نظر اقتصادی هم نمیتونیم حمایت ایران از طالبان را نادیده بگیریم. تجهیزات و اسلحه هایی که بهشون دادند. نهایتا شاهد روزی باشیم که طالبان این لطف نظام ایران را جبران کند و آنوقت هست که میفهمیم چطور سرنوشت ما به افغانستان گره خورده بود. اندیشه ی طالبانی قهقرایی است که افغانستان و ایران را در خورد فرو میبرد.   
اما بنظرم جامعه ی غربی اشتباه کرد باید علیه طالبان میایستاد حتی جلوتر از مردم افغان و از اونطرف فضاهای فکری و اجتماعی افغانستان را توسعه میداد که مردم افغان به ضرورت داشتن آزادی پی ببرند. شاید خیلی ژست بشردوستانه ای داشته باشد حرف من، اما غرب باید اینکار را میکرد نه برای مردم افغان که برای خودش، که  اگر تفکر طالبانی در افغانستان و ایران ریشه بگیرد و تبدیل به درخت تنومندی شود دودش به چشم همان غرب خواهد رفت مگر آنکه غرب و طالبان به توافق رسیده باشند که شعارهای دهن پر کن مرگ بر غرب را طالبانی ها سر بدهند و از حد شعار فراتر نروند در ازای آن غرب حکومت آنها را به رسمیت بشناسد و گور بابای مردم! حقوق بشر چند؟ غرب بدون آنکه هزینه ای کند امنیت جامعه ی خودش را حفظ کرده است. 

و اما ما زنان ایرانی این روزها را بخاطر بسپاریم، خیلی طول نمیکشد همین آزادی نیم بندی که داریم ازمان سلب شود و به اندرون فرستاده شویم. 

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۶ مرداد ۰۰ ، ۰۸:۵۸
زری ..

گریستن بر تزاژدی ای هزار و چهارصد ساله راحت تر از فکر کردن و از اون مهمتر حساس شدن و منفعل نبودن به مصیبتهای واقعی روز هست. 

۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۰ ، ۰۷:۵۶
زری ..

سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه.

میشه ازتون خواهش کنم اگر برای گرفتن ویزا و اقامت کانادا از طریق روش استارت آپ اطلاعاتی دارید اینجا برام بنویسید. اگر لینک بدرد بخور یا گروه تلگرامی خوبی هم سراغ دارید ممنون میشم بهم بگید. smiley

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۱
زری ..

امروز یه قرار دوستانه داشتم با یکی از دوستانی که از طریق وبلاگ با هم آشنا شده بودیم. 

چقدر خوبه آدم بتونه به یه دوستی اعتماد کنه و برای اولین بار که همدیگه  را میبینید بدونی دوست داری بغلش کنی :) این اعتماد از ورای همین کلمات و نوشته میآد. از نوشتن های بی سانسور و خواندن های بدون قضاوت. از همراهی و همدلی ای که تو همین نوشتن ها و خواندن ها ساخته شده. وقتی یه طرف صاف و صادق مینویسه و طرف مقابل بدون هیچ قضاوتی و بدون اینکه بخواد حکمی صادر کنه میخونه و بی تفاوت رد نمیشه! باور میکنه که یه آدم واقعی پشت این نوشته ها نشسته، فقط اسمش مجازیه! 

تقریبا دو ساعت و نیم با هم بی وقفه حرف زدیم، فقط حیف که چون مسافربود وقتش محدود بود و یه قرار دیگه هم داشت وگرنه که هنوز حرفهای بسیاری برای زدن داشتیم. 

تمام لحظاتی که روی چمن نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم و میخندیدیم و در عین حال ته ذهنم سعی میکردم سریع به یه نتیجه ای برسیم که بتونیم یه موضوع دیگه را هم شروع کنیم، اونجایی که به نشونه ی مخالفت چند تا ساقه چمن را کندم و به سمتش پرتاپ کردم، چقدررررر تمام اون لحظات حس میکردم خوشحالم و داره بهم خوش میگذره:) 

 

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۰ ، ۲۳:۵۸
زری ..

سلام دوستان، امروز تولدمه:)) اومدم یه پست تولدانه بنویسم که دیدم در پست قبلی دوست عزیزی در مورد یکی از فیلم هایی که تو همون پست صحبتش شده بود یه کامنت خوب و مفصل برام گذشتم، صادقانه بگم از خوندن کامنتش لذت بردم. حقیقتش نه من و نه این دوستمون هیچکدوم منتقد سینمایی نیستیم و صرفا برداشت های خودمون و نطراتمون را در مورد فیلم گفتیم. چون جواب کامنت ایشون طولانی میشد و از طرفی هم قبلا گفته بودم میآم و در مورد فیلم ها نظرم را مفصل تر مینویسم، فکر کردم بهتره جواب کامنت را بصورت یک پست منتشر کنم. ابتدا برنگ آبی کامنت دوستمون را میذارم و بعدش برنگ مشکی پاسخ خودم را میذارم. 

 

سلام زری جان

من خاموش نوشته هاتون رو میخونم و نوشته هاتون رو خیلی دوست دارم :)

      

Blue is the warmest color

رو نگا کردم به توصیه شما و وقتی به صحنه های رمانتیک بهتره بگم! رسیدم گفتم خب حالا تموم میشه تاااااا نمیدونم چند دقیقه صبر کردم با چشای از حدقه دراومده که بلاخره تموم شد! من به هیچ وجه مذهبی نیستم، به علایق انسانها راجع به شریک عاطفی شون هم کمال احترام رو دارم ولی آیا واقعا طولانی بودن اون صحنه ها توسط دو تا بچه دبیرستانی، اونم صحنه هایی که از نزدیک تصویر برداری شده، ضروری بود؟؟ تجاری سازی نیس به نظرت؟! مثلا خود شما حاضری اجازه بدی دختر نازنینت  تو سن نوجوانی دقیقا همچین صحنه ای رو بازی کنه؟! خدا دختر مثل دسته گلت رو حفظ کنه، به هیچ وجه خدای نکرده قصد رنجوندن و جسارات ندارم ولی در جواب کامنت  خانوم کامشین مبینان نوشتی که به نظرت تجاری سازی، هدف فیلم نبود. یعنی نیومده بود یه سری مفاهیم را قربانی نمایش کنه علیرغم اینکه خیلی بی پرده نمایش میداد اما این نمایش در راستای بیان همان فیلم بود. 

باور میکنی دچار افسردگی شدید شده بودم تا چند روز که چرا دوتا بچه باید همچین صحنه هایی رو اونم اینقدر کشدار بازی کنن، به نظرت اون صحنه ها تاثیری در اینکه  این فیلم کلی جوایز بین المللی گرفته و حتی برای اولین بار دو بازیگر اصلی هم کنار کارگردان فیلم، جایزه اصلی رو برنده شدن نداشتن؟!

زری جان من کاملا موافق این هستم که بچه از وقتی که دست چپ و راستش رو میشناسه باید راجع به جنس مخالفش و علایقش و همه این مسائل در همه جوانب آموزش صحیح  ببینه که براش عادی بشه و دچار مشکل نشه  در بزرگسالی ولی آخه پرده دری توسط دو تا بچه تا این حد ! همه زیبایی های فیلم در نظرم صفر شد :(  

نقدهایی که راجع به فیلم نوشته شده بود رو هم خوندم البته سایت های انگلیسی زبان اونا هم چندان از این روند راضی نبودند حتی بازیگرای فیلم گفتن هرگز دیگه با این کارگردان کار نخواهند کرد و نویسنده رمانی که از روش این فیلم ساخته شده وقتی فیلم رو دیده اعتراض کرده ،

 نمیدونم والا شایدم من خیلی امل بازی درمیارم  :(

سلام شیرین جان، من دقیقا متوجه شدم تو چی میگی، اتفاقا دوستی که این فیلم را برام معرفی کرده بود وقتی گفتم این را دیدم و خوشم اومده تعجب کرد و یه جورایی فکر میکرد برداشت من شبیه شما باشه

جالبی قضیه اینه که از نظر گرایش جنسی بنظرم من صد درصد استریت هستم، یعنی تا الان خودم را اینجوری شناختم. میخوام بگم از باب همذات پنداری نبوده که این فیلم را دوست داشتم. اما اگر بخوام بگم چرا این فیلم را دوست داشتم؟ و اینکه چرا بنظرم تجاری سازی نبود؟ اول اینکه، خیلی خوب بود که اینقدر واضح و شفاف با جزییات روابط دو نفر نقش اصلی فیلم را نشون میداد چونکه همیشه برای من نوعی سوال بود که این افراد رابطه شون چطوری اوج میگیره و اصلا چطوری پیش میره، ببخشید اینقدر واضح میگم. خب من اصلا عادت ندارم تیکه های فیلم های جنسی را در اینترنت ببینم یعنی دقیقا اون حالتی که گفتی حالت بهم خورد برای من در دیدن اونها پیش میاد، اما تو این فیلم چون در کنار رابطه ی جنسی اشان، مجموعه ای از روابط و تعاملات دو شخصیت اصلی فیلم و پیوندها و گره های روحی روانی اشان را هم شاهد بودم اصلا اون حس انزجار بهم دست نداد. انگار دقیقا داشتم همان حس عاشقی که در دو جنس مخالف سراغ داشتم و برام قابل فهم بود را الان در دو جنس موافق میدیدم. یعنی انگار به این نتیجه رسیدم که این دختر کاری دیگه نمیتونه بکنه بدون اینکه تو این رابطه دقیقا با همین کیفیت قرار بگیره. چون روح و روانش و اغنای روانش درگیر این رابطه هست و تنها ازش همین را میخواهند، مثل تجربه ای که من با جنس مخالف دارم، منظورم اینه اگر جنسیت را ازشون میگرفتیم این رابطه با همین کیفیت با همین اوج و فرود ها برای من کامل آشنا بود. خلاصه اینکه شیرین جان اگر این فیلم به این شدت وضوح نداشت نمیتونست به این خوبی این موضوع را برای من جا بندازه، ببین من دارم اثری را که بر من گذاشت را میگم واقعا نمیتونم بگم در یک عرصه ی وسیعتر چطور خوبی یا بدی فیلم را میشه توجیه کرد. در مورد اینکه اگر اینها تجاری سازی نیست پس چیه؟ دقیقا حرفم اینه چون فراتر از دیدن اون صحنه ها، ذهن من را درگیر نحوه ی ساختن ارتباط و از همه  مهمتر دغدغه مندی دختر در شناخت شخصیت و گرایش جنسی اش کرد، بنظرم تجاری سازی نبود. من اگر به اون وضوح اون ارتباط را با همه ی حاشیه هایش و مقدمه و مؤخره هایش نمیدیدم نمیتونستم به نتیجه ی فعلی برسم. در مورد بازیگر جوان فیلم، بنظرم اونقدرها کم سن و سال نیومد نمیدونم اصلا چند سالش بوده موقع بازی در این فیلم. اما ببین اونجایی که درگیر شناخت خودش بود و اصلا میخواست ماهیت خودش را بفهمه و ببینه چکاره هست و چه تمایل جنسی ای داره، اینها همه دغدغه هایی بود که اتقاقا باید تو همین سن و سال جوانی بروز کنه حالی کاری ندارم که تو کشورهای بسته ای مثل کشور ما طرف تازه تو چهل سالگی با داشتن همسر و بچه با کلی گره های شخصیتی مواجه میشه و بعد از کلی مشاوره درمانی تازه متوجه میشه انگار تو این دسته بندی ها تو یه دسته س دیگه ای قرار میگرفته، خب من در مورد خودم میگم واقعا من خوش شانس بودم که بطور طبیعی جز گروهی قرار گرفتم که غالب جامعه هستیم و پذیرفته شده ایم و از این نوع درگیری ها ندارم اما آیا واقعا تضمینی هست که دختر و یا دو پسرم هم مثل من باشند؟ 

 اما در مورد اینکه گفتی، بازیگرهای فیلم گفته اند اذیت شده اند و دیگه با این کارگردان بازی نمیکنند نمیدونم آیا دلیلش توقع کارگردان برای اجرای این نقش ها بود؟ که خب این انتحابشون بوده مطمینا وقتی بازی در این نقش را انتخاب کرده اند میدونسته اند باید چه اجرایی داشته باشند اما شاید وقتی در مرحله ی بازی قرار گرفته اند دیده اند این دیگه نقش آفرینی نیست بلکه خود زندگی است و آنها را واقعا درگیر کرده

در مورد اینکه پرسیدی آیا من حاضرم اجازه بدهم دخترم تو سن نوجوانی همچین نقشی را بازی کند، خب دختر من الان یازده سالشه و من حتی هنوز اجازه نمیدهم این فیلم ها را ببینه، هرچند همونطور که میدونید اینجا را میخونه و به دلیل همین پست مدام دارم فکر میکنم باید یه تایمی را خالی کنیم و با هم بشینیم و به اندازه ی سنش در مورد این مسایل با هم حرف بزنیم. اما واقعا نمیتونم بگم آیا بعد از هجده سالگی میتونم همچین کنترلی را بر دخترم داشته باشم؟ امیدوارم اینقدر با هم راحت باشیم که من را در تصمیمگیری هایش شریک کند.  

باز هم ازت تشکر میکنم زحمت کشیدی و نظرت را با من درمیان گذاشتی، استفاده کردم از خوندنش و بهم کمک کرد که بتونم ذهنم را جمع و جور کنم و نظر خودم را بنویسم. ممنونم

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۰ ، ۱۲:۴۵
زری ..

این روزها خیلی ساعت درس خوندنم کم شده در حد روزی یک ساعت. در عوض تو این مدت چهار تا فیلم دیدم. now is good و یه فیلم دیگه به اسم nomadland , یه فیلم دیگه به اسم blue is the warmest colour و فیلم the two pops  . آهان فیلم زنان کوچک را هم برای بار دوم بخاطر همراهی با دخترم دیدم. پارسال با هم دیده بودیم اما چون تو این هفته کتابش را خونده بود گفتیم فیلم سینمایی اش را دوباره با هم ببینیم. دوست دارم در مورد این فیلم ها بنویسم. اما الان دو سه ساعتی هست که پای لپتاپ نشستم و هر کاری کردم بجز درس خوندن:( الان این پست را همینطوری میذارم به امید اینکه بعدا بیام بشینم در موردشون بنویسم. ایام به کام 

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۰ ، ۱۱:۴۷
زری ..

این هفته خیلی انرژی ام کم بود، علاوه بر حس بدی که از استادم داشتم دو سه تا اتفاق ناخوشایند مأیوس کننده ی دیگر هم برام پیش اومد که نتیجه اش این حس بد خستگی مفرط و بی حالی و بی انگیزگی شد. این هفته تا امروز که چهارشنبه هست به اندازه ی یک روز هم درس نخوندم:( دیشب زودتر خوابیدم گفتم شاید امروز حالم بهتر باشه و با انرژی بشینم سر کارهام و درس هام که چندان فایده نداشت... تو این دو روز با دو تا از دوستانم کمی حرف زدم که واقعا مفید بود در بهتر شدن حالم اما تا اومد حالم یه ذره خوب بشه باز یه اتفاق مزخرف دیگه افتاد اوووووف چقدر این چند روز انرژی گیر بود، تنها قسمت خوب ماجرا این بوده که مشکلات از جنس عدم سلامت و مریضی جسمی نبوده. 

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۵۷
زری ..

 اتفاقی که افتاد این بود، بعد از اینکه پروژه را به استاد تحویل دادم گیر سه پیچ شد که زودتر مقاله را هم بهش بدهم، که نهایتا تحویلش دادم. اتفاقی که افتاد این بود که بخاطر عدم اشرافش به موضوع یه چند تایی کامنت نامربوط داد و یکسری کامنتهایی که میشد براشون یک کاری کرد، اونها را انجام دادم و در مورد کامنتهای اشتباهش توضیح دادم که بنظرم حرفش نادرسته و من نمیتونم همچین  چیزی را پیدا کنم و نهایتا گفتم اگر خودتون تونستید پیدا کنید برای نمونه برای من بفرستید و اینکه من اونها را تکمیلی اضافه خواهم کرد که ایشون هم شاکی شد که بعد از گذر این زمان و اطاله ی کار باز هم کار واگذار شده به خود من!!! یه چیزی هم بگم که وقتی من فایلی را برای ایشون میفرستادم  چند ماه! واقعا چند ماه طول میکشید تا بخونه مثلا همین مقاله را از وقتیکه من براش فرستادم  تا وقتیکه اون خوند دقیقا چهار ماه طول کشید اونهم بعد از چندین و چندین بار که بهش پیام دادم که استاد لطفابخونید که من فرصت داشته باشم اصلاحات را انجام بدهم! اونوقت این استاد من کلا این چیزها را نمیبینه مدام در همه ی پیامهایش این را اشاره میکرد که اطاله ی کار از طرف شما! بعد نکته ی دیگه که داره اینه که اصلا متوجه ی حرفت نمیشه یعنی فکر کنید من یکی دوباری براش این زمانها  و تاریخ ها را گفتم که چقدر کار دستش خودش مونده بوده اما باز هم در آخرین پیامش میگه بدلیل طولانی شدن کار و تاخیر از طرف شما!!! دیگه با خودم گفتم ولش کن توضیح دادن نداره اگر میخواست متوجه بشه شده بود دیگه! خلاصه اینکه بعد از اینکه پروژه را تحویل پژوهشکده داد (بخشی از یه وزارتخانه که استاد من هیات علمی اونجاست و برای این پروژه ایشون مجری طرح بودند و اسم من  و یه خانم دکتر از یه پژوهشکده ی دیگه بعنوان همکار پروژه بود که اون خانم دکتر به هیچ عنوان هیچ کاری نکردند یعنی اگر شما مطالب را خوندید ایشون خونده باشند! اینقدر کاری نکرد) و کار رفت برای هیات داوری، رفتیم سراغ مقاله که اون هم یک ماه پیش بهش تحویل دادم. تا یادم نرفته وقتی داشتیم پروژه را جمع میکردیم هم همین مشکلات بود که قشنگ زورش میاومد خودش هیچ کاری را انجام بدهد و مدام با ربط یا بی ربط روی کار کامنت میذاشت اما حقیقتا از یه جایی من دیگه زیر بار کامنتهایش نرفتم که خب یه دلیلش این بود که در توان علمی ام نبود یعنی جاهایی که باید با قوانین ایران تطبیق میدادیم و راهکارهای قانونگذاری جدید ارایه میدادیم این کار در حد من نبود و نیست، یعنی نه تنها من مطمینم هیچ فارغ التحصیل ارشدی در این حد نیست که بتونه پیشنهاد بده برای تصویب قانون جدید، بخشی دیگر که انجام ندادم کامنتهایی بود که بنظرم با محتوای کار سازگاری نداشت و اصلا و اساسا نمیشد، که خب من نمیدونم خودش برای اینها و اصلاح کلی کار چقدر وقت گذاشت چون کار تمام شده را ندیدم اما بنظرم وقتی قراره بخاطر این کار اعتبار و گرید شغلی بگیره و براش منفعت مالی هم دارد چرا نباید خودش وقت میذاشت؟ پروژه یه چیزی در حد 160 170 صفخه  و مقاله بیست و خورده ای صفحه، یعنی مجموعا چیزی حدود دویست صفحه کل کارمون شد. حالا اتفاقی که افتاد چی بود؟ بعد از اینکه تمام آنچه را که میخواست گرفت، بعد از یکماهی که گذشت بهش پیام دادم که استاد چی شد نتیجه ی کار؟ چرا پرسیدم به دو دلیل یکی اینکه پیگیر وضعیت چاپ مقاله باشم دوم اینکه نصفی از پول قرارداد من با پژوهشکده مونده بود هنوز، که مطابق قرارداد باید ایشون گزارش انجام کار را میداد تا مالی پرداخت کنه. من هیچ وقت در مورد پرداخت مالی هیچی نگفته بودم یعنی حتی همون نصفه ی اول هم که پرداخت شد من هیچی نگفته بودم خودش همون اوایل گزارش پیشرفت کار را رد کرده بود و پژوهشکده پرداخت را انجام داده بود. در جواب سوال من ایشون فرمودند اون کاری که شما انجام دادید خیلی ایراد داشت و من مجبور شدم خودم روی اون کار کنم تا تحویل هیات داوری بشه، حق معنوی شما محفوظ هست. حق معنوی!!! یعنی از نظر مالی توقعی نداشته باش!  که من در جوابش دقیقا نوشتم "اگر بنظر شما همکار پروژه باید همه ی کارها را انجام بدهد و دیگران فقط در منفعت سهیم باشند لابد درستش همین هست و من زیاده حرفی ندارم." اون هم گفت ملاک قرارداد شما با پژوهشکده هست و لاغیر! قرارداد را بخونید. خخخخ وااااقعا از اینهمه خشک مغزی اش حیرت کردم! بله تو قرارداد گفته ایشون باید بعنوان مجری طرح گزارش پرداخت را به مالی بدهد اما هیچ کجای قرارداد نگفته که از یک گروه سه نفره فقط باید یک نفر کار کنه و بقیه فقط بخورند! واقعا نمیدونم این جواب را که به من داد میخواست خودش را تبرئه کنه و باز من را مقصر جلوه بده!؟ که البته من در جواب این کامنتش هیچ پاسخی ندادم چون بنظرم اگر میخواست بفهمه وقتی بهش گفتم " اگر از نظر شما فقط باید یک نفر کار کنه و بقیه فقط در منفعت شریک باشند، لابد درستش همینه" فهمیده بود و دیگه صلاح ندونستم بیشتر باهاش حرفی بزنم. 

مساله ی مالی قضیه اصلا برام مهم نیست، اینقدر تو این روزها و این دو سه سال اخیر و تو این مملکت از دست داده ایم که به نوعی پوستم کلفت شده و حساسیت مالی قضیه برام خیلی خیلی کمرنگ است اما عجیب حس بدی دارم، یه حس شکست:(

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۴۱
زری ..

 

اول هفته بعد از دوسالی که از آخرین خرید اینترنتی ام از دیجی کالا میگذشت گفتم برم دیجی کالا و یه سرویس قابلمه و چند تایی کرم سفارش بدهم. یعنی این دیجی کالا رسما روی اعصابم رژه رفت. خب چون من هیچ اطلاعاتی از کرم ها ندارم با یه دوستم مشورت میگرفتم و کرم ها را سفارش میدادم یعنی هم نمیدونستم چه چیزهایی بگیرم و هم مارکش را بلد نبودم. با اینهمه بالا پایین کردن و مقایسه کردن چند بار کالایی را انتخاب کردم که در مرحله ی ثبت نهایی میگفت این کالا ناموجود شد!!! از شش تا کرم چهار تا کرم را مجبور شدم عوض کنم!!!شما فکر کنید این جابجا کردن کالاها چقدرررر خسته کننده و اعصاب خرد کن بود:(  با اینکه زده بود تحویل یکروزه، موقع انتخاب زمان تحویل کالا قابلمه ها را گذاشت دوشنبه و برای کرم ها تاریخ پنجشنبه را گذاشت یعنی چهار روز بعدش!!! گفتم بی خیال مهم نیست. امروز صبح با خودم گفتم آخ جون امروز کرم ها میاد! هنوز جمله تو ذهنم نگذشته بود که اس ام اس دیجی کالا اومد که خریدتون بنا به مشکلاتی امروز آماده نمیشه و بعدا بهتون میگیم کی دستتون میرسه! با خودم گفتم خاااااااک بر سرتون:)) نیم ساعت بعدش دوباره پیام بعدی اومد که فلان کرم شما بدلیل تاخیر فروشنده در تأمین کالا از لیست خریدتون حذف شد! و برای خرید بعدی بهتون ده هزار تومان تخفیف میدهیم!!! اینجا دیگه گفتم یعنی حیف از اون خااااک!!! واقعا دیجی کالا با خودش چی فکر کرده؟ اینقدر مردم را بیشعور و بیکار فرض کرده؟ همون موقع هم که مدام خریدهام را میزد ناموجود، قشنگ معلوم بود یه  جورهایی سیاست فروش هست اما دیگه اینقدرررررر؟ 

 

و اما از شیرینی های زندگی؛ پسرها چند روزه روروک را آورده اند باهاش بازی میکنند، الان که داشتم این پست را مینوشتم، داداش کوچیکه با روروک اومد تو اتاق خواب، موقع بیرون رفتن گیر کرده تو چارچوب در، اسم داداش بزرگه را میگه و داد میزنه من گیر کردم!!! داداشش اومد میگه اگر کمک کنم بیایی بیرون باید ماشین (روروک) را بدهی به من! کوچیکه میگه نه!!! بزرگه میگه "پس خدافظ"! کوچیکه هیچی نمیگه چند بار عقب جلو میکنه و نهایتا خودش را خلاص میکنه! دو سه متری تو هال باهاش راه میره و ازش میآد بیرون. الان روروک خالی افتاده اون گوشه و هر دو رفتند سراغ ماشین شارژی، بزرگه نشسته اون تو و کوچیکه داره هولش میده:) 

۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۳۷
زری ..