یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

زن با خواندن مطلبی در کانال تلگرام، بفکر فرو رفت؛ در واقع یک خط و نصفی از اون متن نظر زن را جلب کرد؛ "رسیدن به نقطه ی لذت بردن از موفقیت هامون بدون اینکه کسی باشد که برایمان جیغ و هورا بکشد و تشویقمان کند." خیلی از ماها از موفقیت هایمان لذت برده ایم و لذت میبریم چون در هر برهه ای از زندگی مادری، پدری، معشوقه ای بوده که برای موفقیتمان ذوق کند، در واقع نمک داستان وقتی است که کسی باشد که برای موفقیتمان ذوق کند، اما امان از وقتی که کسی نباشد، آنوقت است که هیچ موفقیتی راضی امان نمیکند و مدام دنبال قله ی جدیدِ فتح ناشده ای هستیم تا شاید آن حس لذت و شادی را برایمان به ارمغان آورد. در این مرحله است که باید دست بکار شد باید خودمان را زنده نگه داریم و به نقطه ی لذت بردن از موفقیت هایمان برسیم بدون آنکه کسی باشد که برایمان جیغ و هورا بکشد.

ذهن زن با خواندن این متن شروع به مرور خاطراتش کرد. تک تک تلاش ها و موفقیت هایش را به یاد آورد که در هیچکدام شوهرش نه ذوقی کرده بود و نه تشویقی، موفقیت هایی که به اعتراف همه چشمگیر بودند و استحقاق هزاران آفرین و احسنت را داشتند... زن سعی کرد منصفانه به قضیه نگاه کند و برای مرد نقشی قایل شود، بله درست است که شوهرش هیچ وقت به توانایی های زن اعتراف نکرده، هیچ وقت او را تحسین نکرده اما انصافا هیچ وقت مانع تراشی نکرده بود، هیچ وقت کلامی یأس آلود بر زبان نیاورده بود، با وجود سه فرزند مشترک هرگز آنها را مانعی در برابر فعالیت های زن قرار نداده بود، اگر نظر موافق نداده بود نظر مخالف هم نداده بود، آیا همین ها کافی بود؟ آیا نقش همراهی مردان در زندگیِ زنانشان همین اندازه است؟ زن با خودش فکرکرد بقدری از مردان جامعه اش در برابر همسرانشان کارشکنی دیده و شنیده است که گویی باید قدردان شوهرش باشد که اگر حمایت و تحسینی نبوده لااقل کارشکنی ای هم نبوده است. زن قدردان بود اما نمیتوانست انکار کند که در همه ی این فعالیت ها و موفقیت ها جای بازوی حمایتگر و نگاه تحسین انگیز مرد خالی بوده است و چقدر زن به آنها نیاز داشته باشد.

زن سعی کرد نگاهی تحلیل گرایانه به چراییِ ماجرا داشته باشد؛ مردان جامعه ای که با دیدن توانایی های زنانشان، جایگاه خودشان را متزلزل می بینند، آنان که از ترس اینکه مبادا در چشم همسرانشان قهرمان و قدرت مطلق نباشند، مبادا زن ها با مطالبات جدیدشان در برابرشان قد علم کنند؛ اولین راهکاری که به ذهن سنتی زده اشان میرسد انکار و نادیده گرفتنِ توانایی ها و موفقیت های زنان است، که نتیجه ی آن تخریب اعتماد بنفس زنان است. این زنان هستند که مدام در تردیدِ تخمینِ توانایی هایشان هستند و همیشه از شکی پنهان رنج میبرند که مبادا نشود و نتوانم.

توضیح نوشت: یکی از دوستانم که فعال اجتماعی هست ازم خواست برای صفحه ی اینستاگرامشون مطلبی شبیه روزنوشته بنویسم، این مطلب را برای ایشون نوشتم که البته به درخواستش قالب روایت را به متکلم وحده تغییر دادم اما اینجا به همون شکل اولیه گذاشتم. 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۹ ، ۱۵:۳۱
زری ..

خب جمعه شب سومین کورس وایپو را هم ثبت نام کرد :) این دفعه تصمیم دارم شروع کنم به انگلیسی نت برداری کنم، ببینم چی میشه. هر چند این کورس بیشتر یه کورس عملی هست یعنی موضوعش ثبت بین المللی اختراعات است. شاید واقعا اونطور موضوعیتی نداشته باشه جزوه برداری، حالا باید برم جزوه اش را بخونم.

حالا امتحان قبلی نمره ام 100/ 82 شد، یعنی نمره واقعا خوبه، اما اگر اون تسلطی را که میخوام میداشتم خیلی عالی بود، اون حس اشراف به موضوعات و تسلط را ندارم شاید چون مطالب انگلیسی هست و من مدام دارم ترجمه میکنم و خب حس خوبی نیست. فکر میکنم اگر امتحان تشریحی بود من از پسش بر نمیاومدم:( که البته خیلی هم بیراه نیست حسم.

امیدوارم همتم با امیالم همخوانی داشته باشد :))

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۹ ، ۱۰:۱۴
زری ..

یادتونه گفتم یه کورس تو وایپو ثبت نام کرده بودم که امتحانش را دادم، خب بعدش یه کورس دیگه هم ثبت نام کردم، این کورس در مورد شرایط ثبت اختراع بود. پریروز امتحانش را دادم و قبول شدم:) خوشحالم.

باید تمرکز کنم برای بهتر خوندن جزوه ها و شروع کنم به جزوه نویسی به انگلیسی، خب این امتحان ها تستی بود اما اگر قرار بود به انگلیسی بنویسم حقیقتا من نمیتونستم. 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۹ ، ۱۳:۳۴
زری ..

همه ی آنچه که در یک آدمی باشد در همه ی ما آدمها هست فقط تفاوت ها در میزان آن است؛ خشونت، شهوت، شفقت، حماقت، معرفت، رذالت، خباثت 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۹ ، ۲۲:۲۸
زری ..

چهار پنج سال پیش بود که برای مراسم تاسوعا عاشورا رفته بودیم دهات، تاسوعا بود(یعنی شب عاشورا) که همه تو حسینیه دهات جمع بودند، حسینیه ی دهات ما بخش زنانه و مردانه اش مجزا نیست، یک فضای دایره ای بزرگ را در نظر بگیرید که دور تا دور سکو مانند سطح بلندتری داشته باشه و نیمی از این دایره ی بزرگ را مردها مینشینند و نیمی دیگر را زن‌ها و فضای وسط برای برگزاری مراسم عزاداری (سینه و زنجیر زدن) هست. هیچ پرده ای فضای زنانه و‌مردانه را از هم تفکیک نمیکنه بنابراین شما که در قسمت زنانه نشسته اید میتوانید تمام مراسم را کامل ببینید. این مدل ساخت حسینیه از قدیم در دهات بوده است، منظورم اینه این تفکیک بخش زنانه و مردانه در همه جا مختص و محصول بعد از انقلاب هست.

 اینها را گفتم فقط از باب فضا سازی؛ 

چند سال پیش تاسوعا شب بعد از شام تو حسینیه نشسته بودیم و تقریبا هنوز مراسم عزاداری شروع نشده بود که جمعیت به هم ریخت و ولوله ای در جمعیت به پا شد، در واقع ولوله از سمت مردانه بود، همینطور که هاج و واج بودیم که چی شد چرا همه به هم ریختند، فهمیدیم آبسردکن در آشپزخونه اتصالی برق داشته و پسر جوانی که تو شستن استکان ها و چایی دادن کمک میکرده دچار برق گرفتی شده، سریع با ماشین رفتند که برسوننش به شهر که سی کیلومتر فاصله داشت و چند تا ماشین هم دنبال آنها راه افتادند که در واقع افرادی بودند که اون پسر را از نزدیک دیده بودند و متوجه ی وخامت وضعیت او بودند، جمعیت به هم ریخته و پریشون بود، هر کسی با خودش دعا میکرد که اون طفلک هیچی اش نشه، اصلا مراسم عزاداری شب عاشورا که اوج مراسم دهه ی محرم هست فراموش شده بود، میکروفون خاموش بود و فقط زمزمه ی جمعیت بود و گهگداری میکروفون روشن میشد و مثلا میگفتند زنگ زدیم به همراهانش و گفتند دعا کنید انشاالله حالش خوب باشد. فکر کنم هر کسی تو دلش و تو دعاهایش داشت امام حسین و هر معصوم دیگه ای را به شفاعت میگرفت و به نوعی تو رودربایستی میانداخت که حال اون پسر خوب بشه ... ماشین هایی که رفته بودند برگشتند بدون پسر، اون پسر را تو سردخونه گذاشته بودند که فردا برای مراسم خاکسپاری برش گردونند دهات. 

اون شب تمام بارقه های امید مذهبی در من فروریخت، بعد از اون سال دیگه هیچ سالی محرم نرفتم دهات، سال بعد مامانم گفت پدر مادرش هم تو مراسمات محرم پاشون را تو حسینیه نگذاشتند، سال بعدترش مامانم که رفته بود دهات زنگ زد بهم که چند روز تعطیلی هست بیایید اینجا، گفتم نه به دلم نیست، مامانم گفت مامانش امسال اومد حسینیه. اما برای من انگار تیر خلاص بود... دیگه مطمین شدم اگر قرار بود اتفاقی بیفته اگر قرار بود دعایی باعث تغییری بشه باید اون شب یه اتفاقی میافتاد، دیگه مطمین شدم هیچ دعایی باعث تغییر نیست فقط زمان میخره تا غم اصلی دیرتر خودش را آوار کنه ... 

پارسال که هواپیمای 752 سقوط کرد، سه روز اول بعد از سقوط هواپیما غصه میخوردم که چرا باید اشکالات فنی باعث پرپر شدن اونها بشه، چه خانواده هایی که دسته گل هاشون را تو اون هواپیما از دست دادند، اون سه روز یه زمزمه هایی بود که هواپیما سقوط نکرده، سقوطش داده اند! برای اولین بار در زندگی ام تو دلم به این ها دل بستم و امیدوار بودم محض رضای خدا یکبار راست بگویند و مشکل فنی بوده باشد. اون صبحی که از خواب بیدار شدم، تا گوشی ام را روشن کردم و اطلاعیه ی خطای انسانی! را خواندم، دنیا بر سرم آوار شد... اونجا بود که من هم سقوط کردم ...

مذهب و ملیت؛ دستاویزهایی که برای نگه داشتن آدمها ساخته شده اند.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۹ ، ۰۹:۳۱
زری ..

 مدتی پیش یک کلیپ دیدم از یک دختری از کره ی شمالی که از اونجا فرار کرده بود، در بین صحبتهایش خطاب به جامعه ی جهانی گفت کره ی شمالی به کمک همه ی شماها نیاز داره، گفت با خودتون نگویید مردم کره ی شمالی اگر خواستار تغییر هستند باید خودشون اقدام کنند چرا که اونها اصلا متوجه ی نوع و سبک زندگی اشان نیستند یعنی اصلا نمیدانند میشود جوری دیگر زندگی کرد چون اصلا برای اون مدل اندیشیدن و زندگی کردن تربیت نشده اند، اون دختر میگفت مفهوم عشق برای شما خیلی بدیهیه و بنظرتون میرسه این یک مفهومی هست که هر انسانی در هر گوشه ی دنیا آنرا بلد هست اما واقعیت اینه مردم در کره ی شمالی فقط یک مصداق خارجی برای مفهوم عشق دارند و آن هم عشق به رهبر (پدر و پسر) است. حالا الان من میخوام از صحبتهای این دختر کمک بگیرم، خیلی ها به من میگویند در لحظه شاد باش، شاد بودن را باید یاد بگیری چرا اینقدر زیادی فکر میکنی، رها کن و از هر چیزی لذتش را ببر! من خیلی وقتها خواستم و سعی کردم که این مدلی باشم اما واقعا نمیتونم! اصلا مفهومی ذاتی بعنوان شاد بودن محض را بلد نیستم! نمیخوام بگم من ادم افسرده ای هستم، نه اتفاقا اصلا اینطور نیستم، نمیخوام بگم غمگین هستم، نه اصلا ذاتا آدم غمگینی نیستم اما اون شاد بودن در لحظه و لذت بردن در لحظه را بلد نیستم مدام در هر موقعیتی اوور ثینکینگ میکنم، مدام خودم را نقد میکنم، اون مفهوم پذیرفتن و دوست داشتن خود را بلد نیستم! اینها همه مفاهیمی هست که شاید برای خیلی ها بدیهی باشد اما برای من یک مفهوم ناشناخته است مثل همون مفهوم عشق برای مردم کره ی شمالی. دقیقا قضیه همینه، من هم در خودم جزیره ای دارم با کیفیت زندگی در کره ی شمالی:( همانقدر تحت سیطره ی تربیت های بیرونی و الان در مواجهه با موقعیت های متفاوت و مدام فکر کردن و فکر کردن به این نتیجه رسیدم این جزیره ی درونیِ من مختص من هست و واقعیت اینه قرار نیست هیچ ارزش یا اعتبار بیرونی داشته باشد، تمام چیزهایی که برای من ارزش هست و من مدام دارم باهاشون دست و پنجه نرم میکنم شاید یکسری توهماتی باشه که برای من نهادینه شده است، و با این توضیح که هر چه بیشتر تلاش کنی برای نگه داشتنشون و هر چه نگه داری اونها سختتر باشد تو انسان ارزشمندتری هستی و البته معلومه که همه ی این آموزه ها با شاد بودن منافات داره چون من دارم مدام هر چیزی را واکاوی میکنم و با هزار معیار انتزاعی میسنجم در حالیکه شاید اگر فقط یک معیار داشتم اینکه هر آنچه که من را شاد بکند بدون آنکه به دیگری ضربه بزند و با این معیار پیش میرفتم و هدف شاد بودن نه حفظ ارزش ها، من هم ادم  شادی بودم! 

این مساله ی شاد بودن و شناخت خود خیلی مساله ی مهمیه و در خیلی چیزها ریشه داره، من یه عمر هست که دارم درس میخونم و همیشه فکر کرده ام من آدمی هستم که از درس و تحقیق لذت برده ام اما واقعیت اینه من کار دیگه ای بلد نیستم! تنها چیزی که به من حس ارزشمندی میده و فکر میکنم وااااو چه آدم فرهیخته ای هستم من، این بوده که مدام درگیر خواندن باشم و خواندن! در واقع من از خواندن لذت برده ام چون فکر کردم به وسیله ی آن یک ارزشی را نگه داشته ام! امروز به دخترم گفتم تو فقط داری کتاب میخونی و کتاب میخونی، اینطوری که فایده ای نداره! چه فایده ای داره فقط کتاب خوندن؟ بیا در موردشون بنویس در موردشون نظر بذار و .... در واقع من دنبال این بودم که یه مهارتی را در اون روشن کنم، دخترم گفت مامان من از فیلم دیدن و کتاب خوندن لذت میبرم و همین کافیه! صراحتش برام جالب بود! ببینید من مادر چهل ساله دنبال این بودم که یه ارزشی عینی یا فایده ای خروجی از کتاب خوندن اون بدست بیاد اما دختر ده ساله ام یه جمله گفت و انگار تکلیفش با خودش روشن بود، گفت من دارم همینطوری از کتاب خوندن و فیلم دیدن لذت میبرم چه دلیلی داره خودم را درگیر نوشتن کنم که برام لذت بخش نیست؟ اون با همین شاده! حالا اون مغز ابلهِ متفکر من مدام دنبال یک ارزش و منفعت تعریف شده است و اصلا واژه ای به نام "شاد بودن" برایش تعریف نشده است ) این یک مثال بود، در هر موقعیتی در هر شرایطی من دنبال پیروی کردن از یکسری ارزش هایی هستم که از کودکی در من نهادینه شده و هدف آن هر چیزی هست جز شاد بودنِ من! و الان این شک بزرگ؛ آیا اونها اساسا و ذاتا ارزش هستند یا فقط یه مشت توهمات هستند؟ که اگر ارزش بودند باید نهایتا یه جایی یه ماحصلی با عنوان حس رضایتمندیِ من یا شاد بودنِ من میداشتند. 

+ بعدا نوشت: صبح برای سومین روز با سر درد از خواب بیدار شدم. از بس این چند روز فکرکرده بودم بقدری سرم درد میکرد که یه سمت سر و چشمم حالت فلجی گرفته بود. رفتم حمام گفتم یه دوش بگیرم سرم سبک بشه. خب من همیشه موقع دوش کردن کلی فکرهام سبک میشه. تمام مطالب این پست زیر دوش به ذهنم رسید بمحض اینکه از حموم اومدم بیرون سریع موهام را با یه روسری بستم و نشستم به نوشتن این مطلب. کمتر از معجزه نبود اثر این نوشتن! تمام سر درد رفت ... البته که مشکلی رفع نشده و هنوز به قوت خود باقی است اما ذهن من آرامش گرفته. 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۹ ، ۱۱:۵۷
زری ..

- موهای سفیدی که گه گاه بین موهای کنده شده از سرم میبینم :) همچین هم برفی و براق هستند قشنگ ابریشمی طور ...

- چروک های اطراف چشمم که وقتی برای اولین بار متوجهش شدم چشمهام را از آینه کشیدم کنار، با خودم گفتم واقعا اینها یک شبه اینجا درست شده؟ 

- دخترم که یک دفعه قد کشیده و دیگه نمیتونم از بالا به پایین نگاه کنم و میدونم هنوز به روبرو نگاه کردن عادت نکردم که باید عادت کنم از پایین به بالا بهش نگاه کنم :)) 

- همبازی بودن دو تا پسرها با هم ... اینکه پسر بزرگه در عین حال که از داداشش مقابل بقیه دفاع میکنه، اما به خودش حق میده برای داداشش قلدری کنه :) 

- اینکه وقتی یه متنی به انگلیسی ببینم خیلی راحت و معمولی این توانایی را در خودم  میبینم که شروع کنم به خوندنش و کلیت موضوع را بتونم بفهمم، اما نگم که ذره ای از این اطمینان در گوش دادن و فهمیدن به انگلیسی و همینطور حرف زدن وجود نداره...

- اینکه وقتی یه موکل جدید به گوشی ام زنگ میزنه و شروع به صحبت میکنه، راحت میتونم صحبت ها را مدیریت کنم و علاوه بر اینکه استرس ندارم حتی میدونم برای یه آشنایی اولیه ی تلفنی چقدر اطلاعات دادن کافیه:)) 

- بودن شوهر، اطمینانی که بهش دارم و اینکه به معنای واقعی کلمه نقش پدر بودنش را ایفا میکنه، اینکه واقعا هیچ وقت لازم نبوده باهاش کلنجار بروم،  لازم نبوده بهش یادآوری کنم که بابای خوبی برای بچه هایش باشد، این موهبتی هست که مثل یه امر بدیهی بهش عادت کردم اما میشد چالشی بزرگ باشه که خدا رو شکر نیست:))   

اینها خوشایندهایی هست که به حضورشون تو زندگیم عادت کردم و میکنم... 

بله!!! موهای سفید کنده شده هر چند در لحظات اول یه حس بدی بهم میداد اما خب من هر وقت در واقعیت یا در عکس یه پیرزنی را میبینم با موهای نرم ابریشمی طور سفید دلم غنج میره براش :)) البته که شبیه اون عکسها نمیشم اما دلم را خوش کردم که شبیه اون نمونه های واقعی بشم :))

 از اینکه میبینم نزدیک چهل سال از عمرم گذشته، تو این چهل سال خیلی چیزها را تجربه کردم، خیلی حس های خوشایند جدیدی را برای اولین بار تجربه کرده ام که دیگه الان بودنشون برام عادی شده، و حس های غمگینی که به اونها هم عادت کردم و یه جورایی اثرشون را روی من گذاشته اند و ورژن جدیدی از من را ساخته اند؛ رد پایِ همه ی اینها لایه لایه، ذره ذره تو اون موهای سفید باقی مونده... 

 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۹ ، ۱۱:۲۶
زری ..

زبان خوندن و در واقع امتحان زبان دادن غوله و لیسنینگ شاخ غولindecision

این را اینجا مینویسم فقط به امید روزی که بیام و با خودم بگم دیدی از پس این هم براومدی!

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۹ ، ۲۰:۱۶
زری ..

قدیم یه وبلاگی میخوندم که دیگه ننوشت امروز تو لینک وبلاگ یکی از دوستان اسمش را دیدم، یادش افتادم و چون قلمش یادم بود سریع زدم روی لینک. آخرین پستش هنوز همونی بود که قدیم خونده بودم، فقط از دیدن تاریخ پست چشمهایم چهار تا شد، فروردینِ نود و چهار!!! اوووه اصلا باورم نمیشد این پست را من پنج سال و نیم پیش خونده ام! پس چرا اینقدر در ذهنم روشن بود؟ نزدیک شش سال از اون روزهایی که وبلاگ ایشون را میخوندم گذشته! شش سااااال! من از این سرعت برق آسای زمان وحشت دارم. 

+دیشب تا صبح سردم بود، سرم را میکردم زیر پتو که شاید گرمم بشه اما فایده ای نداشت، صبح از شوهر پرسیدم دیشب هوا خنک تر بود یا من لرز داشتم؟ ترس این را داشتم که کرونا گرفته باشم، شوهر گفت هوا سردتر بود. اما الان هم که نزدیک ظهر شده هنوز لرز دارم:(

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۹ ، ۱۱:۵۴
زری ..

دقایقی پیش مقاله را فرستادم  برای استاد:) فقط خوشحالم که فعلا تموم شده، اصلا کار لذت بخشی نبود برام. تنها قسمت خوشایندش تموم شدنش بودlaugh 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۹ ، ۱۵:۲۴
زری ..