یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

از همه ی بی زمانی ها گریزونم، هوایی که در آخر بهمن بوی نوروز میده، پرستوهایی که یکماه زودتر اومده اند، یاکریم هایی که یکماه زودتر تخم میگذارند و آقای شوهر خبر تخمگذاری اشان تو خرپشته را داد، از جوونه هایی که روی درختها میبینم، از گل کلمی چقدر سفید که همین پریروز باهاش چند تا شیشه سالاد مشهدی درست کردم، این سالاد مشهدی یه مدل ترشی هست که تو دوران خوابگاه از دوست مشهدی ام یاد گرفتم و بسی خوشمزه است، از ده تا شیشه ی رب گوجه ای که با گوجه های قرمز و فوق العاده رسیده ای پختم که به آقای شوهر گفتم بگیره برای رب پختن که دیگه یه قاشق هم رب نداریم و من همونی هستم که از رب گوجه های شرکتی فراری ام:( از همه ی این نا زمانی ها بیزارم... الان وقت ترشی انداختن که نیست ترشی را باید تو پاییز انداخت و وقتی تنبلی کنی دیگه هر چی چشم بندازی گل کلم گیرت نیاد، و از اون بدتر آخه رب پختن الان؟ اون هم چه گوجه ای با چه قیمت مناسبی؟ دقیقا هم قیمت گوجه وسط تابستون تازه اون هم تابستون شش ماه پیش تو مملکت خراب شده ای که در هر دفعه ی خرید قیمت ها رفته بالاتر! من از اینهمه بی اعتباری گریزونم یعنی اصلا راستش را بخواهید میترسم ... من دلم ثبات میخواد هر چند که باعث زحمتم بشه حتی اگر یه دونه گوجه ی بدردبخور تو زمستون گیرم نیاد، میدونم خودم میدونم که اینها نتیجه ی گلخونه ای شدن محصولات هست اما من آدمی ام که زحمتِ روتین را ترجیح میدهم به اینهمه بی ثباتی. من آدمی ام که نمیتونم از هیچکدوم از اینها لذت ببرم.

*نتونستم از این مورد ننویسم، از شنیدن خبر اعدام جوونهایی که الان وقت مردنشون نیست، آخه لعنتی ها الان که هر موجود زنده ای داره سر از خاک در میآره اینها چطوری باید بروند زیر خاک؟ از بی زمانی اینهمه مرگ وحشت دارم. 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۹ ، ۱۲:۳۸
زری ..

دچار یه سردرگمی و خوددرگیری عجیبی شدم، الان توضیح میدهم منظورم چیه. این روزها هر کاری میکنم ذهنم درگیر این هست که من الان دارم اینکار را میکنم اما بجای این کار باید پشت لپتاپ نشسته میبودم به درس خوندن. یکسری کارها ضروریه مثل غذا پختن، رسیدگی به بچه ها، یه جمع و جور کردن سطحی و معمولی، هر نیم ساعت یکبار پسر کوچیکه را ببرم دستشویی تا مرحله ی پوشک گرفتن سپری بشه، کلنجار رفتن با پسری ها که با هم دعواشون نشه، کلنجار رفتن با دختری که تمرین موسیقی اش را انجام بده، حموم بره، اتاقش را جمع و جور کنه و از این قبیل کارها، وقتی دارم تک تک این کارها را انجام میدهم ذهنم میگه خوب زود جمع و جورشون کن و برو بشین سر کار خودت. یه موقعی میبینی از هشت صبح تا سه یا چهار عصر که آقای شوهر بیاد من هی دارم  با خودم کلنجار میرم که عه ببین الان باید میشستی  سر لپ تاپ، اما مشکل من با خودم وقتی هست که دیگه واقعا همه چیز مهیا هست و اومدم تو اتاق نشستم پشت لپ تاپ اما همه جا میروم الا اونجایی که باید بروم! یعنی فکر کنید از صبح هی با خودم گفتم کی بشه که من بشینم سر درس خوندنم، بعد حالا که فرصت جور شده بجای درس خوندن میرم مدام گشتن و چرخیدن، و اونها را هم با لذت که انجام نمیدهم باز سر اونها هم هی دارم با خودم میگم تو الان کارت اینجا چیه بیا برو سر فایل درسی ات! بعد فرقش با صبح اینه که اون موقع چاره ای دیگه نبود به هرحال باید غذایی پخته میشد، باید بچه دستشویی برده میشد و همه ی بقیه ی کارها، اما الان واقعا هیچ ضرورتی نیست که از این صفحه به اون صفحه یا از این وبلاگ به اون وبلاگ برم و .... اون هم وقتی که لذت نمیبرم و مدام دارم خودم را شماتت میکنم اما باز هم تکرارش میکنم .... باید بتونم خودم را مجبور کنم که به برنامه هام متعهد باشم و این پرسه زدن های اینترنتی را مهار کنم. نمیدونم به این داغونی که من هستم کسی دیگه هم هست؟ واقعا اگر شماها هم به این مشکل مبتلا هستید(با هر میزانی)، راهکارتون چیه؟ چطوری حریف خودتون میشوید؟

* عنوان پست را فی البداهه ساختم :))

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۹ ، ۱۵:۵۸
زری ..

یه مطلب طولانی  نوشتم درباره ی حذف بعضی آدمها از زندگی ام... بقدری بنظرم  مطلب مسخره اومد که دیدم اصل کلام و حس من را بیان نمیکنه ... در جا کل مطلب را حذف کردم ... الان حالم بهتره ... هم یه آدم مزخرف را امروز از زندگی ام حذف کردم و هم از انتشار یه متن سخیف جلوگیری کردم و قبل از انتشار حذفش کردم، یک لحظه هم دلم نسوخت برای اون همه تایپ کردن. 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۴۲
زری ..

این روزها سعی میکنم شاد و سرحال باشم و با هر ترفندی شده پویایی داشته باشم، اما شادی را گم کرده ام حتی مثل سایه ای هم نیست که بتونم ببینمش و دنبالش برم، نه! اصلا نیست. دارم زندگی ام را میکنم، انگار همه چیز خوبه، داریم زندگی امان را میکنیم، ظاهر زندگی مثل همیشه هست مثل پارسال، مثل پیارسال، مثل قدیم ترها، اما درون من هیچی مثل اون موقع ها نیست. دیشب رفتیم خونه ی مامانم اینا، دور هم بودیم و به مناسبت روز مادر کیک گرفته بودند و بچه ها شمع فوت کردند و خلاصه جمع شاد بود، عکس گرفتیم و امروز عکس ها را نگاه میکردم واقعا چشم ها و چهره ها شاد بود. میخوام بگم باهمه ی این اتفاق های خوبی که میافته و در ظاهر همه چیز خوبه،اما یه غم و نگرانی تو تمام وجودم هست که دلم را آشوب کرده، از درون سرد هستم انگار، میام اینجا پشت میز ناهار خوری پشت پنجره میشینم که آفتاب روزهای زمستونی با همه ی موهبتی که داره گرمم کنه، انصافا هم خوبه، حس میکنم قشنگ من را در آغوش میگیره، گرم میشم. 

روحم را مثل یک ورق آلومینیوم میبینم که مدام داره چکش میخوره، ضربه های آروم و محکم، ضربه های جدید روی ضربه های قدیمی فرود میآیند و مدام چروک تر میشه. این آشفتگی را به صورت دلشوره، اضطراب، استرس، بغض در گلو و گاهی پریدن پلک چشم چپ نشون میده. حتی نمیدونم برای آروم شدن چکار باید بکنم. واقعیت اینه اینقدر خبرهای تلخ و مرگ و غصه و بغض میشنوم که دیگه خودم را در دریایی از تلخی میبینم. 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۹ ، ۱۴:۵۴
زری ..

 زنان بعنوان جنس ضعیف! خودشان تا کجا و چه اندازه این موضوع را پذیرفته اند؟

پرده ی اول؛ یادمه تو دانشگاه مقطع فوق لیسانس برای ناهار رفته بودیم سلف، یکی از بچه ها اومد در بطری دوغ را باز کنه یه ذره زور زد نشد، اومد بلند بشه که بره عوض کنه دستم را دراز کردم و بطری را ازش گرفتم، یه ذره با فشار در بطری را پیچوندم و باز شد، یام نیست یه کار دیگه چی بود که باز من براش انجام دادم، یه گروه چهار نفره بودیم، با شوخی و خنده رو کرد به بقیه و گفت امروز با یه مرد اومدم ناهار! (منظورش من بودم)

پرده ی دوم؛ زمان بارداری اولم، میرفتم کلاس های زایمان در آب، یادمه مربی کلاسمون گفت این چه افتخاریه که زن ها با افتخار میگویند من نمیتونم، من میترسم از زایمان طبیعی. گفت آیا واقعا نتوانستن و ترسیدن مایه ی افتخار هست؟ 

پرده ی سوم؛ یه موقعیتی پیش اومد با یه آقایی از آشنایان با هم رفتیم بازار تره بار اصلی (اونجا کلا میوه ها را جعبه ای میفروشند)، رفتیم تو یه غرفه و چند مدل میوه خریدیم که روی هم پنج شش تایی جعبه میوه شد، ایشون یه جعبه را برداشت رفت سمت ماشین و به من گفت شما پیش این جعبه ها بایست، چهار پنج ثانیه ایستادم بعد با خودم فکر کردم خب چه کاریه مثل مترسک بایستم اینجا، چهل پنجاه قدمی با ماشین فاصله داشتیم و راحت میشد بار خرید شده را دید، یه جعبه را برداشتم و رفتم سمت ماشین و سایر جعبه ها را هم کمک کردم یعنی حداقل خرید خودم را تا پای ماشین بردم.  

پرده ی چهارم؛ به پیشنهاد دوستم، یه مطلبی برای صفحه ی اینستاگرام گروه اجتماعی اشان نوشتم، بعد از اینکه من مطلب را برایش فرستادم، ایشون برای نمونه و اینکه آدرس صفحه را داشته باشم لینک یکی از مطالب را برام فرستاد. مطلب نوشته ی مادری بود که سه روز درگیر تب بعد از واکسن نوزادش بوده بود و این مقطع زمانی سه روزه را تعریف کرده بود، خب صادقانه اصلا خوشم نیومد و فکر کردم ای بابا چه تشکیلات و جنبشی باید راه بیفته برای تأمین آرامش این زنان، بهش گفتم من از این نمایش ضعف خوشم نمیاد، البته که خیلی با هم صحبت کردیم و من تا حدودی نظرم تعدیل شد، یعنی حداقل پذیرفتم که یک حرکت اجتماعی لزوما از یک مسیر جواب نمیگیره و همه جور قشر و همه نوع مطالبه ای در آن وجود داره و برآیند تمام اینها بمرور منجر به تغییر خواهد شد، هر چند که هنوز هم روش انتخابی من بیان ضعف و سختی کار و وظیفه نیست.

پرده ی پنجم؛ دختر یکی از دوستانم به تازگی ازدواج کرده، این دوست من خودش شاغل هست و ادم مستقل و با اعتمادبنفسی است. ازش در مورد دخترش و کارش پرسیدم که گفت بعد از ازدواج دیگه سر کار نرفته، شوهرش گفته چه کاریه خودت را خسته کنی؟ من دوست دارم تو سرحال و شاداب باشی. من نمیخوام تو را خسته ببینم. به دوستم گفتم به دخترت گفتی این سرحالی و شادابی به چه قیمتی هست؟ متوجه هست که چه چیزی را از دست خواهد داد در ازای این کار نکردن و وابستگی مالی به شوهر؟ 

پرده ی ششم، پرده ی هفتم، پرده ی هشتم، .... بقیه ی موارد را شما ها بگید ... همه مون چقدر نمونه های زیادی دیده ایم از زنانی که خودشون را از قسمت تولیدکننده ی جامعه حذف کرده اند و نقش اجتماعی اشان محدود شده است به یکسری کلاسهای صرفا آموزشی، باشگاه و ... که عملا برای هزینه ی آنها هم وابسته به شوهرانشان هستند .  

+به بهانه ی روز زن این مطلب را نوشتم. 

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۱۴
زری ..

1- صبح از خواب بیدار شدم، آقای شوهر گفت از این توالت استفاده نکنید، همسایه پایینی گفته راه آب بسته شده و آب فاضلاب برمیگرده تو توالتشون. قرار شد حواسمون باشه فقط از اون یکی توالت استفاده کنیم. 

2- دو ساعت بعد همسایه اومد بالا که باز هم آب میزنه بالا، بهش گفتم اما ما از این توالت استفاده نکردیم!

3- یک ربع بعدش باز همسایه اومد بالا، که میشه کلا شیر فلکه ی آب را ببندید! فکر کردم منظورش فلکه ی آب اختصاصیِ توالت هست، بهش گفتم ما اصلا از این توالت استفاده نکرده ایم ها! گفت نه! شیر فلکه ی آب کل ساختمان را! گفتم باشه! و بستمش.

4- نزدیک سه ساعت، از ساعت ده صبح تا نزدیک های یک بعد از ظهر بدون آب سپری کردیم! میخواستم برا ناهار غذا بپزم که فکر کردم مرغ و برنج پختن آب میریزه، باشه کوکو سبزی بپزم. 

5- آقای شوهر اومد خونه و اومد دستش را بشوره گفتم فلکه آب را بستم، فلکه را باز گرد. اومد دست بشوره بهش گفتم یه ظرف بذار تو سینک که آب نره تو راه آب! همسایه میگه آب برمیگرده تو خونه شون! (هر چند مشکل ایشون توالت بود اما من محض احتیاط گفتم تو آشپزخونه هم رعایت کنیم)

6- آقای شوهر گفت، دو ساعتی هست که مشکلشون حل شده! وقتی برگشتم خونه اول رفتم دم خونه شون!

7- آقای شوهر گفت همسایه گفته آقایی که اومده فنر زده گفته پوشک بچه انداخته بودید و 

گیر کرده تو راه آب!!! اقای شوهر پرسیده مگه پوشک را درآورد؟ همسایه گفته نه! فنر زد رد کرد، رفت!!! حالا چطوری فهمیده پوشک بچه بوده؟؟؟ (خودم یاد این دستگاه های اندوسکوپی معده افتادم، که یه دوربین سرش هست و میفرستند پایین تو معده که ببینند اون تو چه خبره smiley)

نتیجه گیری: هنوز تو حیرتم از این حجم بیشعوریِ همسایه؛ اولا که وقتی میآیی میگی فلکه آب را ببند و من میبندم چرا فکر نمی کنی وقتی مشکل خودت حل میشه، باید بیایی به من بگویی که فلکه آب را باز کن! ثانیا چطوری فکر کردی ما پوشک بچه مون را انداختیم تو راه آب، بعد از بالا رد کرده و اومده بعد از سیفون توالت شما گیر کرده!!! چرا ذره ای فکر نکردی مشکل گیر کردن سیفون توالت شما، نتیجه ی اشتباه خودتون باشه؟ 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۹ ، ۱۳:۱۰
زری ..

 من آرزویم هست در امتداد همچین ساحلی قدم بزنم:) یعنی بهتر هست اینطوری بگم، آرزومه در نزدیکی همچین ساحلی  زندگی کنم که برای قدم زدن برم تو این ساحل:) یه نگاه بندازید به عکس بالای همین صفحه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۱۵
زری ..

خب من قبلا رمان این فیلم را خوندم و یه پست هم در موردش گذاشتم، همونجا گفتم هر وقت فیلمش را دیدم در مورد آن خواهم نوشت. 

الان اصلا نمیخوام نقدی بر فیلم یا هر چیزی شبیه  این بنویسم الان هدفم اینه به چرایی پیدایش این حس در زنِ فیلم بپردازم و اینکه چرا آن تصمیم را گرفت و حسی که از تصمیمش بعد از سالها داشت. 

زنِ داستان فرانچسکو زنی تقریبا 40 ساله، اصالتا ایتالیایی که با شوهرش که سربازی در جنگ بوده در ایتالیا آشنا شده بود و همراه او به آمریکا آمده بود و الان دو تا بچه ی 16 و 17 ساله داشت. فضای زندگی یه زندگیِ کاملا معمولی و جاافتاده را نشون میداد که زن خانه هدفش نگه داشتن آرامش خانه و خانواده بود و البته که شوهرش هم همینطور هم بود، یه مردی به گفته ی زن زحمتکش و خانواده دوست که پدر خوبی برای بچه هایش هست. در فیلم هم همینطور بود هیچ نکته ی منفیِ شخصیتی از شوهرش سرنمیزد بجز یک نکته! اینکه زنش را نمیدید!!! در چندین موقعیت شاهد این خصلت مرد بودیم، در زندگیِ روزانه اشان و در پایان فیلم وقتی زن ماشین مرد را دید که از آن روستا خارج میشد، بخاطر حسی که به او داشت شروع به گریه کرد شوهرش که مشغول رانندگی بود بدون آنکه کلامی حرف بزند تنها به یک نگاه به زنش بسنده کرد. موقع غذا خوردن، سر میز غذا زن فقط با دیدنِ غذا خوردن خانواده اش لذت میبرد، از اینکه میدید خانواده اش دور یک میز جمع شده اند و غذایی را که او پخته بود را با اشتها میخورند لذت میبرد انگار با خودش فکر میکرد همین برای من کافیه! این همان مهره ی گمشده ی من از شادی است، بیا همین را بچسب بعنوان رویاهای دست یافتنی ات و باهاش راضی باش و قدردان، انگار زن با خودش بگه من یه مادرم و شادیِ من در گرو آرامش خانه و خانواده ام است. در واقع زن سعی در مجاب کردنِ خودش داشت که مبادا افسارگسیخته رفتاری از او سر بزند. در همه ی این جنجال ها، زن در شوهرش هیچ نقطه ی روشن و تکیه گاهی نمیدید که بتواند شادیِ زندگی اش را جستجو کند یا حتی بتواند در مورد آن با مرد حرف بزند (این نیاز به حرف زدن را در مرحله ای میبینیم که با مرد عکاس ازخاطراتش از ایتالیا با ذکر جزییات حرف میزند). در تک تک حرکات زن نوعی آشفتگی و دلخوری دیده میشد، تا زمانیکه زن در بالکن خانه ایستاده بود و مرد عکاس به دنبال پرسیدن آدرسی وارد مزرعه ی آنها شد، واقعیت اینه چه دلیلی برای تمایل زن به صحبت با مرد وجود دارد؟ جز اینکه زن خسته بود و دلش تغییر میخواست دقیقا همان تردید و چالشی که از قبل با خودش داشت، نه میتوانست شاکی باشد و نه میتوانست دل بدهد به زندگی روزانه اش و از آن بدون تردید لذت ببرد، زن به مرد پیشنهاد داد  برای نشان دادن آدرس پل،همراه مرد برود، بنظر من در این مرحله هر مرد دیگری هم بود (با اندکی اطمینان در مورد کیفیت ظاهری) زن این پیشنهاد را میداد، من به عشق در نگاه اول اعتقاد ندارم، بنظر من گاهی اوقات ما آدمها آماده ی پذیرفتن شخصی جدید در زندگی امان هستیم و این برحسب اتفاق یا شانس است که در آن لحظات چه کسی در مسیرمان قرار بگیرد. هیچ عشقی در نگاه اول وجود ندارد تنها یک چیز است و آن هم تلاقیِ نیازهاست. 

از اینجای داستان مدام زن از همکلامی و همراهی مرد لذت میبره و متوجه ی اون شعف و شادی ای که دنبالش بود میشود. اینجاست که زن از فرصت غیبت چهار روزه ی شوهر و فرزندانش استفاده میکند و با جسارت وارد رابطه ی با مرد میشود. در لحظه ی لحظات بودن با مرد میتوان سرزندگی و خوشحالی زن را شاهد بود و دیگر از آن استرس رفتاری و بهم ریختگی زن خبری نیست. زن به وضوح از معاشرت با مرد لذت میبرد. 

و اما سؤال پایانی داستان؛ چرا زن تصمیم گرفت با مرد نرود؟ آیا پشیمان شد؟ 

بنظر میرسه دو مورد مانع از رفتن زن با مرد شد، مورد اول اینکه زن نسبت به آینده ی شوهرش احساس مسوولیت کرد و از اینکه باعث سرشکستگیِ شوهرش در آن جامعه ی روستایی بشود عذاب وجدان داشت. مورد دوم زن تردید کرد که بودن با مرد زندگی اش را به مرز عادت و روزمرگی خواهد کشاند، زن ترسید که مبادا عشق بینشان قربانیِ با هم بودنشان شود. در واقع زن به پایداری عشق با این شدت و کیفیت شک کرد و نهایتا تصمیم گرفت با مرد نرود. 

در مورد پشیمان شدن یا نشدن زن در زمان پیری اش که این داستان را برای فرزندانش نوشت؟ حقیقتا روایت داستان در فیلم به گونه ای چیده شده بود که ظاهرا میخواست بگوید زن از تصمیمش راضی است! اما برداشت من در زمان خواندن رمان متفاوت بود، هیچ کجای رمان نگفت زن از اینکه با مرد نرفته بود پشیمان است، نه. اما برداشت و حس من این بود زن اگر پشیمان هم نشده باشد، لااقل حسرت داشت.    

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۱۰:۲۳
زری ..