دختری ده ساله ی من خیلی کتاب خونه، چند وقتی هست که تشویقش میکنم که نظراتش را در مورد کتابهایی که میخونه بنویسه. مخصوصا اگر کتابی را در طاقچه خونده باشه بهش میگم بی تفاوت رد نشه و حتما تو قسمت نظرات نظرش را بنویسه. جدیدا هم شروع کرده به خلاصه نویسی کتابهایی که میخونه. البته هنوز فقط یه دونه نوشته:)) به دو دلیل خلاصه ی کتابی را که نوشته اینجا میذارم. دلیل اولش اینه که موضوع کتاب برام خیلی جالبه؛ کتاب با عنوان تو اخراجی! در مورد پسری هست که مادرش بهش میگه من بین تو و خودم، خودم را انتخاب میکنم چون نمیخوام وقتی چهل سالم شد موهام بریزه و دیوونه بشم! موضوع جالبیه نه!؟ دلیل دوم که خلاصه ی کتاب را اینجا میذارم که شاید دلیل اصلی تری باشه اینه که میخوام پز بدهم که بچه ام کتابخون هست
خلاصه کتاب را تو لپ تاپ تایپ کرده و من همون را بدون هیچ تغییری کپی میکنم و میذارم اینجا:
خلاصه داستان بر اساس کتاب ( پسرعزیزم، تو اخراجی !!!!!!!!!! )
مادر نامه را به میگل داد و یک ماه بهش وقت داد تا جا برای ماندن پیدا کند!
میگل فکر کرد مادر با او شوخی می کند ولی دید او کاملا جدی است، در نامه نوشته شده بود: ( پسر عزیزم به این دلیل که از خیلی وقت پیش یعنی از وقتی که چهاردست و پا راه میرفتی همه جا را بهم می ریختی، ولی اصلا به نظر نمی اید که بخواهی رفتارت را عوض کنی.
من اصلا دوست ندارم تو 40 سالگی موهام بریزه و دیوانه بشم، به همین خاطر باید بین خودم و تو یکی را انتخاب کنم و من خودم را انتخاب میکنم.
من به این نتیجه رسیدم که تو را اخراج کنم ولی به طور قانونی، بهت یک ماه وقت میدم که برای خودت جایی برای موندن پیدا کنی ، تا این یک ماه تموم شود تو زندگیت مثل همیشه است، پول تو جیبی، تلویزیون و ... همه ی این ها سر جاش هستن اما بعد از آن، نه!!!! )
مارتیز....................
میگل رفت پیش مادرش و دید مادرش بدون توجه به اون داشت لباس هایش را اتو میکرد.
به مادرش گفت تو نمی تونی من را اخراج کنی!
مادرش گفت چرا نمیتونم؟
میگل گفت: نمیدونم.
مادر گفت اگه نمی دونی چرا حرف میزنی. برو برای خودت جا پیدا کن و بگذار تا من به کارم برسم . جا پیدا کردن را مثل همه ی کارهات نگذار برای دقیقه ی 90!
ولی میگل در طول این 30 روز جایی پیدا نکرد، چون فکر میکرد مادرش این سی روز را بهش فرصت داده تا پسر خوبی باشد.
تو این سی روز میگل اتاقش را مرتب کرد و از این جور کارهای خوب.
وقتی اخرین روز رسید میگل دید جلوی در دوتا چمدون بود!
مادرش گفت وسایل مهمت را برات گذاشتم هر وقت جا پیدا کردی بیا بقیه اش را هم ببر.
میگل رفت تو پارک تا ماجرا را به دوستانش بگه.
وقتی رفت سه تا از دوستاش را دید که توی پارک بودن دوستاش گفتن میگل بیا!
ولی میگل از جاش تکون نخورد، دوستاش از او پرسیدند چی شده؟
میگل گفت مامانم از خونه من را انداخته بیرونL یعنی اخراج کرده! دوستاش گفتن وحشتناکه، ولی امی گفت: من مامانم حامله است به زودی داداشم دنیا می اید اگه داداش نداشتم حتما بهت اجازه میدادم بیایی خونمونJ
امی بهش گفت: چه چیزی لازم داری؟ میگل گفت امممممم یک چیزی برام میاری بخورم؟
بعد رفت جلوی خونشون ومادرش و پدرش را دید که بی تفاوت از کنارش رد می شوند!
میگل رفت پیش همسایشون که وکیل بود و مشکلش را بهش گفت.
اقای وکیل گفت اگه پول نداری باید بعد از ظهر را پیش من کار کنی و میگل قبول کرد.
بعد اقای وکیل برایش یک نامه نوشت و به او گفت درنامه از پدر و مادر میگل خواهش کرده که یک فرصت دیگه به میگل بدهند. میگل آن نامه را به مادرش داد. مادرش رفت تا با بابای میگل حرف بزند. مادر و پدر میگل یک فرصت دیگه به میگل دادند :)