یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

اومدم یه سری به وبلاگم بزنم بعد چشمم خورد به گوشه ی سمت که شورت کات بود از گوگل ترنزلیت:) قبلا نبود. زدم انگلیسی کردم صفحه ی وبلاگ را! جالب بود برام:) رفتم تو کامنتها دیدم رویا جون را نوشته dream , ترانه جان را نوشته song :) دوستان من dream و song smiley 

خودم و صبا هم اورجینال مونده بودیمlaugh

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۹ ، ۱۰:۲۷
زری ..

دیروز یه اتفاق خیلی خوب و یه اتفاق بد برای دو دوست مختلف پیش اومد. هر دوی اتفاقات بغض به گلویم آورد؛ یکی از خوشحالی و دیگری از ترس و غم. اتفاقهای خوب که عموما دنباله ندارند ولی امیدوارم اتفاق بدی که پیش اومده در همین مرحله بخیر بگذره و تموم بشه. 

دیشب با فکر اینها خوابیدم و ذهنم درگیرشون بود. صبح هفت و نیم بیدار شدم و دیدم آقای شوهر پای لپ تاپ بود انگاری داشت یه گزارشی را تهیه میکرد. آخرهای کارش بود که نشستم رو مبل و بعد از کمی کلنجار رفتن با خودم خبر بد را بهش گفتم و از نگرانی ام و حال بد خودم در حد یه جمله! ایشون سری تکون دادند! و همین! 

رفتم تو آشپزخونه و دوتا چایی ریختم و داشتم برای ناهار بچه ها آبگوشت ماهیچه بار میگذاشتم که پسر کوچیکه بیدار شد و یکراست اومد تو آشپزخونه و چسبید به پاهام.

آقای شوهر چایی اش را خورد و رفت. من نشستم چایی ام را با بغض در گلویم قورت دادم... با خودم فکر کردم شوهری برای تمام زمانهای خنثای زندگی! نه از غم ها و ترس ها و تردید هایم میتوانم چیزی بگویم و نه از شادی ها و ذوق هایم. 

+ این بغض لعنتی هم با هیچی پایین نمیره، دوباره میآد سرجای خودش و هی میخواد راهش را بگیره به سمت تیغه ی بینی و پشت چشم ها 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۹ ، ۰۹:۰۴
زری ..

این روزا پسر کوچیکه را نگاه میکنم، قد و قامتش و رفتارهاش را که میبینم یادم  میآد به دوسال پیش که پسر بزرگه همینقدری بود که من فهمیدم این یکی را حامله ام! چقدر بهم سخت گذشت:( ویار و ضعف عمومی بدن، سرگیجه و حالت تهوع شدید و وظایفی که بر عهده ام بود:( ماه چهارم که ویارم تموم شد و حال عمومی ام بهتر شد دچار افسردگی بارداری شدم و این افسردگی نه تنها تا دقیقه ی زایمان باهام بود تا چند هفته بعد از زایمان هم موند. چقدر همیشه حالم بود چقدر دوست داشتم گریه کنم و چقدر همیشه یه بغض تو گلو داشتم:( با اینکه میدونستم دلیل همه ی اینها بهم خوردن هورمون ها هست اما واقعا دست خودم نبود و هیچ منطقی حریفم نمیشد. من تو دوران دو بارداری قبلی تجربه ای از افسردگی نداشتم ایندفعه احتمالا دلیلش بارداری زودهنگام بود. پسر بزرگه یکسال و چهار ماهش بود که کوچیکه را باردار شدم.  

الان با هر منطقی که فکر میکنم نمیفهمم چرا قبل از گرفتن بیبی چک و تست بارداری اینقدر ته دلم میخواستم حامله باشم! هیچ جوره خودم را درک نمیکنم که چرا وقتی فهمیدم حامله ام  اینقدر خوشحال شدم. 

میدونید بنظرم انسانها با همه ی اجتماعی بودنشون ذاتا انگار باید بار تنهایی را به دوش بکشند، اما زن ها شدیدتر در معرض تحمل این بار هستند. هر چقدر هم زن و مردی هم دوش و همقدم همدیگه باشند این زن است که نهایتا باید تمام تردیدها و ترس ها و فشارهای از تصمیم و انتخابش به بارداری را تنهایی به دوش بکشه. نمیدونم آیا اگر زنی بچه اش را نخواهد چطور بتواند این بار تنهایی را تحمل کند؟! بنظرم یک زن برای اینکه بتونه با دوران بارداری اش کنار بیاید و آن را بعنوان دورانی از دوران زندگی اش بپذیرد، باید بچه اش را بخاطر خودش که مادرش است، بخاطر تصمیمش که خواسته بچه ای داشته باشد، بخواهد، فارغ از اینکه بابای بچه اش چه کسی هست. باید بپذیره که همه ی بار مسوولیتِ خواستنِ بچه اش بر دوش خودش است! او حامله شده چون خودش خواسته! نه چونکه مثلا با مردی که شوهرش است داره زندگی میکنه و بچه داشتن خواسته ی او هم بوده. اگر شوهرش نقش حمایتگری اش را خوب انجام داد نشونه ی اینست که این زن در انتخاب همسر اشتباه نکرده است! اما تاکید میکنم اگر شوهر به هر دلیلی وظایف همسری و پدری اش را درست انجام نداد، مادر بایستی بقدری از تصمیمش برای بارداری مطمین باشد که رفتار شوهر هیچ خللی در تصمیمش وارد نکند. میدونم خیلی سخت است در مرحله ی تصمیمگیری مخصوصا خیلی خیلی دشوار است که آدم همه ی بار تصمیم را به دوش بکشد اما وقتی با این دید تصمیمش را گرفت بعدها در هر موقعیتی پذیرش شرایط و دشواری ها برایش راحتتر است چون میداند خودش خواسته است و با علم به همه ی بار تنهایی که بر دوش داشته تصمیم گرفته است و دیگه دنبال مقصری (بابای بچه) نیست که تقصیرها را گردنش بیندازد.خیلی از مواقع این بار تنهایی باعث میشه آدم فکر کنه باید وا بده، اما پذیرش مسوولیت تصمیم هایی که گرفته ایم ما را به ادامه مسیر وامیداره. 

+ بهونه ی نوشتن این پست عکسی بود که یکی از دوستانم از دوستش فرستاد، عکس از سطح یک میز بود پر از دارو و شیاف و آمپول های هورمونی از زنی باردار در ماه هفتم و درد دل اینکه دوستم با اینهمه سختی و دشواری داره دوران بارداری اش را میگذراند و شوهرش هم بجای حمایت مدام باهاش دعوا و اوقات تلخی دارد. 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۰:۲۵
زری ..

اف اف خونه ی مامانم اینا زده شد، مامان رفت اف اف را جواب بده صدای خانمه پیچیده شد که با یه حال آمرانه ای گفت در را باز کن اومدم واحد طبقه دوم را ببینم! تو دلم گفتم چقدر تند حرف میزنه!!! مامانم در را باز کرد. 

دو دقیقه بعد دوباره صدای زنگ خونه و صدای همون خانم که تقریبا داره داد میزنه و به مامانم میگه چرا کسی نمیآد به من واحد را نشون بده؟ بنگاه به من گفته واحد ده را بزنم ! من از این طرف به مامانم صدا میرسونم این فکر کرده سرایداری! مامانم هم سریع پشت اف اف میگه خانوم من که سرایدار نیستم وظیفه ی بنگاه بوده که با شما میاومد واحد را نشونتون میداد! خلاصه مامانم به خانمه گفت صبرکن الان میام پایین. 

+ این ساختمان را بابا اینا ساخته اند و خودشون تازه تو یکی از واحدها نشسته اند و خیلی از طبقاتش هنوز خالیه

+ اف اف گوشی نداره، دکمه ی کال داره میزنی و صدا رو اسپیکر پخش میشه بخاطر همین من میشنیدم

+موندم تو هوش خانمه که چطوری فکر کرده واحد سرایداری واحد ده است؟ خانمه علاوه براینکه بی ادبه، کم هوش هم هست!

+حالا اصلا سرایداری، تو باید اینطوری حرف بزنی؟

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۹ ، ۲۰:۳۳
زری ..

دیشب ساعت هشت بود که شوهر زنگ زد پاشو بیا خونه دیگه! هشت و ده دقیقه خونه باش!!!! من هم همچین پیش خودم شاکی شدم که وااااا چه برای من ساعت تعیین میکنه! ما اصلا همچین ادبیاتی بینمون نبوده هیچ وقت. لپ تاپ را خاموش کردم و بساطم را جمع کردم بیام که مامانم دو تا ظرف قیمه داد گفت ببر! البته من بهش گفتم یکی اش را بده اما تو ماشین دیدم زبل بازی درآورده دو تا گذاشته خخخ:) رسیدم خونه زنگ زدم به دختری گفتم ریموت پارکینگ ‌را بزن! اومدم تو و رسیدم بالا دیدم در را باز نمیکنند و دختری با هیجان هی پشت سر هم‌ میگه باید پنج دقیقه صبر کنی :)) حالا تو اون حالت هم خنده ام گرفته ازشون و هم دارم شوهرم را تصور میکنم که خونسردانه میخواد با عجله یه کارایی را انجام بده ؛)))) در باز شد و اومدم تو. در هال که باز میشه آشپزخونه میافته پشت در، بنابراین کسی که اون پشت باشه را نمیبینی، اومدم تو دیدم شوهر و بچه ها سیخ ایستادند جلوی در! با خودم گفتم وا اینقدر در باز نمیکردند همین بود!؟! تا در هال را بستم دوستم را دیدم که جلوی در آشپزخونه ایستاده با یک کیک و شمع های روشن روی اون :)) واقعا سورپرایز شدم اصلا انتظارش را نداشتم! این دوستم با شوهری هماهنگ کرده بود برای غافلگیر کردن من ... 

طفلکی دوستم هفته ی دیگه دفاع دکترایش هست و خیلی برنامه هایش فشرده هست اما گفت چند سال میخوام این کار را بکنم و هر سال یه جوری نمیشد، امسال دیگه با خودش گفته بوده دیگه بهونه ی دفاع دکتری را نیارم! (اینها چیزهایی بود که خودش گفت) 

برای شام شوهر همبرگر گرفته بود با نون ‌و... که دوستم وقتی ظرفهای غذا را دید گفت بیایید همین ها را گرم کنیم بخوریم با اون ماکارونی هاتون:)) ناهار ظهر را میگفت که مونده بود:) 

همبرگرها رفت تو فریزر، غذاها گرم شد و خورده شد. خوب شد مامانم بی توجه به حرف من، دو تا طرف قیمه گذاشته بود:) 

بعد از شام سریع عکس و تولد بازی داشتیم و دوستم دیگه نمیتونست بمونه براش کیک گذاشتم ببره خونه با خانواده بخورند و راهی شد رفت. طفلک از هفت و نیم‌ خونه ی ما بود، دختری میگفت هی میگفت چرا مامانم اینقدر دیر میآد؟ بنده خدا دلش شور میزده که به کارهای پایان نامه اش و اسلاید ها برسه. 

واقعا برام خیلی ارزشمند بود، خیلی حس خوبی داشتم از اینکه حواسشون بهم بوده:) عکسها را میدیدم دیدم برق چشم های دوستم حتی از من هم بیشتره! چقدر خوبه وقتی کسی را خوشحال میکنیم خودمون هم همونقدر از انجام اون‌ کار حس خوب داشته باشیم و واقعا خوشحال بشیم. 

خدا رو شکر بابت نعمت خانواده و دوستان ارزشمندی که بهم داده ای.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۲:۵۸
زری ..

صبح شنبه است امروز، بیدار شدم با فکر اینکه اوووووف چقدر کار دارم، شب قبل از باغ برگشتیم و کلی میوه هست که باید تو یخچال جاسازی کنم و یا باهاشون یه کاری کنم که نگهداری اشان بهتر بشه. اومدم تو آشپزخونه دیدم شوهر چایی دم کرده و رفته، یه لیوان چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به سبک سنگین کردن کارها! آلبالو ها که باید مربا بشه! گیلاس های هفته ی پیش که چوبش دیگه خشک شده و باید آماده بشه برای مربای گیلاس، زردآلو ها که باید سوا جدا بشه سفت ها بره تو جامیوه ای و نرم ها و رسیده ها دم دست گذاشته بشه که زودتر مصرف بشه. آلوچه ها باید شسته بشه اگر حال و وقت داشتم بره برای لواشک وگرنه که یه مقداری اش را بذارم تو یخچال خودمون و بقیه را بذارم روی جعبه ی زردآلویی که پدرشوهر داده برای مامانم اینا (که آخر سر هم همین کار را کردم و خودم را راحت کردم از دستشون) و در آخر این گوجه سبزها هم که الان دیگه حسابی رسیده و نرم شده شسته بشه بره تو یخچال برای خوردن. تا اومدم شروع کنم پسر کوچیکه بیدار شده بود و اومد تو آشپزخونه که بهش یه سبد کوچیک دادم و  از چوب گرفتن گیلاس ها شروع کردیم، بعدش شستم و فکر کردم عمرا نه وقت دارم و نه حوصله که بشینم هسته بگیرم این بود که همون طوری با هسته روشون شکر ریختم و گذاشتم تو یخچال که فردا بپزمشون. آلبالو ها را چوب گرفتم و شستم اما قبل از شکر ریختن از دختری که خواب بود پرسیدم هسته ی آلبالو میگیری یا همین طوری شکر بریزم که دختری تو خواب و بیداری فرمودند همونطور شکر بریز! (آخه پارسال گفته بود مربای آلبالوی بدون هسته میخوام و من هم با دو تا بچه ی کوچیک دو ساله نیمه و شش ماهه گفته بودم اگر میخواهی خودت باید هسته بگیری و به اندازه یه شیشه ی کوچیک مربا هسته گرفته بود اما امسال اون هم حال نداره خخخ) برای پسر کوچیکه تخم مرغ پختم و تو لپ تاپ براش بیبی انیشتن گذاشتم و نشوندمش پای لپ تاپ که خودش تخم مرغش را بخوره، و رفتم تو آشپزخونه تدارک ناهار را ببینم تا بعد دوباره نوبت بقیه ی محصولات باغی بشه! برای ناهار ماکارونی میخواستم بذارم! تو این مرحله پسر بزرگه هم بیدار شد و بقیه ی کارها را تا ظهر سه تایی و با کل کل کردن با دو تا بچه ی کوچیک انجام دادم. دختری ساعت یازده گذشته بود که بیدار شد! ساعت دوازده میخواستم ماکارونی آبکش کنم که مامانم زنگ زده امشب شام میآیید اینجا یا فردا؟ میگم چرا؟ میگه خوب میخوام بچه ها را هم بگم بیایند ؟ (منظورش دو تا داداش هام هست) میگم خوب چه خبره؟ چه اصراریه وسط هفته؟ میگه تولدته :))) حالا در این حین میبینم ماکارانی ام داره زیادی نرم میشه وباید زودتر آبکش کنم! و نگم که پسر کوچیکه چسبیده به پاهام گوشی را بگیره و پسر بزرگه گریه میکنه که اون میخواسته گوشی را برای من بیاره! به مامانم گفتم عه تولدمه! دستت درد نکنه نمیخواد تو زحمت بکشی و اون هم تعارف که نه میخوام بکنم و من هم گفتم باشه پس برای فردا شب! و دوباره مامانم تعارف که اگر امشب نمیآیید ظهر برای ناهار بیایید!!! میگم نه مرسی ناهار داریم ماکارونی داریم که از اون ور خط داره توضیح میده که چی ها تو یخچال داریم و ...... که دیگه با عجله میگم نه مرسی ماکارونی ام نرم شده و میخوام آبکشش کنم و خداحافظی میکنم:) 

تا ماکارونی دم بکشه میام تو خونه و لباسهای از باغ برگشته را مرتب میکنم و سطح خونه را یه کم جمع و جور میکنم و  ناهار را میارم با بچه ها میخوریم:) فقط پسر کوچیکه صبحونه خورده بقیه که صبحونه نخوردیم حسابی گرسنه ایم . تا ناهار میخوریم آقای شوهر میرسه خونه و داره ناهارش را میخوره که من هم وسایلم را جمع میکنم میام خونه ی مامانم اینا که بشینم پای کارهام :))  

توی مسیر که دارم میآم اینجا، متن این پست را تو ذهنم مینویسم و با خودم فکر میکنم تولدمه!!!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۹ ، ۱۵:۴۸
زری ..

من اصلا دوست نداشتم دختری از ادرس وبلاگم مطلع بشه devil اما خب با توجه به گپ هایی که با هم میزنیم و اینکه لپ تاپ و گوشی ام یه وقتهایی دستش هست قابل پیش بینی بود که متوجه بشهindecision  اولین جمله اش هم این بود که تو وبلاگ داری؟ چرا به من نگفته بودی؟

شماها هم اینطوری هستید که مثلا ترجیح بدهید بچه یا شوهرتون از ادرس وبلاگتون اطلاعی نداشته باشه؟ 

حالا یکی از چالش هایم این شد که بی توجه به اینکه احتمالا اینجا را خواهد خواند، بنویسمsurprise

معلم زبان گرفتم، امیدوارم وقت کشی نشه و خوب پیش برویم. 

 

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۱۱:۳۱
زری ..

هفته ی پیش که روز دختر بود، آخرهای شب که من دیگه طاقتم طاق شده بود و دیگه واقعا داشت حالم بهم میخورد از اینهمه حجم سادگی مردم و اینکه هی روز دختر را تبریک میگفتند! خب من هم کلا آدمی نیستم که ساکت بمونم! این بود که استاتوس گذاشتم تو واتساپم، با این مضمون که خوشحالم داره روز دختر و حجم تبریکات تموم میشه! و در صفحه ی دوم عکس از ماده ی قانونی گذاشتم که میگه اگر آلت مردی ضربه ببیند و .... اگر از کار بیفته دیه اش مساوی یک مرد کامل است. خوب میدونید هم که دیه ی زن هم کلا نصف مرد هست. و در صفحه ی سوم استاتوس کردم که اگر به دخترتون روزش را تبریک گفتید، اگر روتون شد بهش بگید دیه اش نصف آلت مرد است. 

این استاتوس را که گذاشتم، چند تایی از دوستانم پیام مخالفت دادند و خب چند تایی موافقت و تایید. دختری تو واتساپ ریپلای کرد که روز‌زن و مادر و کادوی روز زن پس چی؟ براش توضیح دادم که چرا از این رفتارها در این روز ها بدم میاد و اینکه فلسفه ی واقعی نامگذاری این روزها اینه که مردم متوجه ی مشکلات اون اشخاص بشوند و  امکانات بیشتری در جامعه براشون فراهم بشه. و البته که در جوابش که از قبل گفته بود روز دختره برام کتاب کادو بخر توضیح داده بودم که چرا من برای این روز کادو نمیگیرم. وقتی پرسید چه مشکلاتی و چه امکاناتی؟ در حد خودش از مشکلات زنان گفتم. 

این قضیه تموم شد تا دیشب که دیدم استاتوس گذاشته. باز کردم و با دیدن استاتوسش تمام وجودم پر از ذوق و غرور شد.از خوشحالی داشتنش ذوق کردم. یه عکس گذاشته بود با این متن نوشته، دختر روز نمیخواد، برای دخترا امنیت فراهم کنید، همه ی روزها روز دختره

صداش زدم، بغلش کردم و بهش گفتم بهش افتخار میکنم.

یعنی این ها میشه اول حرکات مطالبه گرایانه ی دخترم:) خوشحالم از اینکه میبینم دارم روی یکی از نزدیکترین و مهم‌ترین افراد زندگی ام تأثیر میگذارم.

۱۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۹ ، ۰۷:۵۵
زری ..

دختری ده ساله ی من خیلی کتاب خونه، چند وقتی هست که تشویقش میکنم که نظراتش را در مورد کتابهایی که میخونه بنویسه. مخصوصا اگر کتابی را در طاقچه خونده باشه بهش میگم بی تفاوت رد نشه و حتما تو قسمت نظرات نظرش را بنویسه. جدیدا هم شروع کرده به خلاصه نویسی کتابهایی که میخونه.  البته هنوز فقط یه دونه نوشته:)) به دو دلیل خلاصه ی کتابی را که نوشته اینجا میذارم. دلیل اولش اینه که موضوع کتاب برام خیلی جالبه؛ کتاب با عنوان تو اخراجی! در مورد پسری هست که مادرش بهش میگه من بین تو و خودم، خودم را انتخاب میکنم چون نمیخوام وقتی چهل سالم شد موهام بریزه و دیوونه بشم! موضوع جالبیه نه!؟ دلیل دوم که خلاصه ی کتاب را اینجا میذارم که شاید دلیل اصلی تری باشه اینه که میخوام پز بدهم که بچه ام کتابخون هستsmiley

خلاصه کتاب را تو لپ تاپ تایپ کرده و من همون را بدون هیچ تغییری کپی میکنم و میذارم اینجا:

خلاصه داستان بر اساس کتاب ( پسرعزیزم، تو اخراجی !!!!!!!!!! )

مادر نامه را به میگل داد و یک ماه بهش وقت داد تا جا برای ماندن پیدا کند!

میگل فکر کرد مادر با او شوخی می کند ولی دید او کاملا جدی است، در نامه نوشته شده بود: ( پسر عزیزم به این دلیل که از خیلی وقت پیش یعنی از وقتی که چهاردست و پا راه میرفتی همه جا را بهم می ریختی، ولی اصلا به نظر نمی اید که بخواهی رفتارت را عوض کنی.

من اصلا دوست ندارم تو 40 سالگی موهام بریزه و دیوانه بشم، به همین خاطر باید بین خودم و تو یکی را انتخاب کنم و من خودم را انتخاب میکنم.

من به این نتیجه رسیدم که تو را اخراج کنم ولی به طور قانونی، بهت یک ماه وقت میدم که برای خودت جایی برای موندن پیدا کنی ، تا این یک ماه تموم شود تو زندگیت مثل همیشه است، پول تو جیبی، تلویزیون و ... همه ی این ها سر جاش هستن اما بعد از آن، نه!!!!   )                                                      

                                                                                                                                         مارتیز....................

 

میگل رفت پیش مادرش و دید مادرش بدون توجه به اون داشت لباس هایش را اتو میکرد.

به مادرش گفت تو نمی تونی من را اخراج کنی!

مادرش گفت چرا نمیتونم؟

میگل گفت: نمیدونم.

مادر گفت اگه نمی دونی چرا حرف میزنی. برو برای خودت جا پیدا کن و بگذار تا من به کارم برسم . جا پیدا کردن را مثل همه ی کارهات نگذار برای دقیقه ی 90!

ولی میگل در طول این 30 روز جایی پیدا نکرد، چون فکر میکرد مادرش این سی روز را بهش فرصت داده تا پسر خوبی باشد.

تو این سی روز میگل اتاقش را مرتب کرد و از این جور کارهای خوب.

وقتی اخرین روز رسید میگل دید جلوی در دوتا چمدون بود!

مادرش گفت وسایل مهمت را برات گذاشتم هر وقت جا پیدا کردی بیا بقیه اش را هم ببر.

میگل رفت تو پارک تا ماجرا را به دوستانش بگه.

وقتی رفت  سه تا از دوستاش را دید که توی پارک بودن دوستاش گفتن میگل بیا!

ولی میگل از جاش تکون نخورد، دوستاش از او پرسیدند چی شده؟

میگل گفت مامانم از خونه من را انداخته بیرونL  یعنی اخراج کرده! دوستاش گفتن وحشتناکه، ولی امی گفت: من مامانم حامله است به زودی داداشم دنیا می اید اگه داداش نداشتم حتما بهت اجازه میدادم بیایی خونمونJ

امی بهش گفت: چه چیزی لازم داری؟ میگل گفت امممممم یک چیزی برام میاری بخورم؟

بعد رفت جلوی خونشون ومادرش و پدرش را دید که بی تفاوت از کنارش رد می شوند!

میگل رفت پیش همسایشون که وکیل بود و مشکلش را بهش گفت.

اقای وکیل گفت اگه پول نداری باید بعد از ظهر را پیش من کار کنی و میگل قبول کرد.

بعد اقای وکیل برایش یک نامه نوشت و به او گفت درنامه از پدر و مادر میگل خواهش کرده که یک فرصت دیگه به میگل بدهند. میگل آن نامه را به مادرش داد. مادرش رفت تا با بابای میگل حرف بزند. مادر و پدر میگل یک فرصت دیگه به میگل دادند :)

                                                                  

                                                                                                                                     

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۹ ، ۱۲:۰۸
زری ..

ه

هفته ی پیش شوهر و بچه ها رفتند باغ، من نیومدم به چند دلیل، یکی اینکه هفته ی قبلش حساسیتم به گیاهان اینقدر زیاد بود که واقعا کلافه ام کرده بود و فکر کرده بودم چند هفته ای نیایم تا بهتر بشه، از طرفی هم با آقای شوهر رابطه ام شکراب بود و ترجیح میدادم یکی دو روزی کمتر ببینمش، خوب ایشون هم حالا بدلیل غرور هست یا محبتش به بچه ها، هیچ مشکلی نداره بچه ها را تنهایی نگه داره و من هم همیشه از این موهبت کمال استفاده را کرده ام:)) اینکه میگم غرور از این جهت که مثلا نشون بده بدون من هم مشکلی نداره برای نگهداری بچه ها! خلاصه که اونها پنجشنبه و‌جمعه باغ بودند. این هفته هم من اعلام کرده بودم که نمیآم و آقای شوهر هم هیچ حرفی نزد، وسایل را جمع کردند راه بیفتند که پسر بزرگه گفت مامان هم بیا، فسقل بچه گفت هفته پیش تو نبودی بهم خوش نگذشت! اینقدر این بچه قانع هست که دلم نمیاد به حرفش نکنم و البته آقای شوهر هم نیمچه حرکتی زدند مبنی بر اینکه من بیام باغ! دیگه خلاصه قید لذت تنهایی و سکوت دو روز خونه را زدم و آماده شدم باهاشون اومدم باغ! 

امروز از صبح یک دقیقه هم کار نکردم، ظهر رسیدیم باغ. مادرشوهر ناهار گذاشته بود و با اینکه دیر رسیدیم منتظرتون بودند برای ناهار، بعد از ناهار هم که رفتیم تو استخر آبتنی و بعدش هم با دختری رفتیم قدم زدن و توت خوری و‌عکاسی، جاتون خالی:) 

به پیشنهاد ترانه ی عزیز از باغ عکس گرفتم و براتون میذارم البته از میوه ها:) سه سال بود که سرما میزد و میوه ای نمی موند اما شکر خدا امسال سرما نزد و‌میوه هست. 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۹ ، ۲۰:۲۹
زری ..