بچه ها را برده بود مدرسه و تازه برگشته بود خانه. پشت میز آشپزخانه صبحانه میخورد که وارد آشپزخانه شدم. لیوان چایی ام هنوز کنار کتری بود. تازه چایی ریخته بودم که یکهو یادم افتاده بود قرار بوده دیشب یک لایحه برای کسی بفرستم، در واقع برای یک زن بیچاره که شوهرش بطور ناخواسته درگیر دعوای جعل چک شده است. لیوان چایی را همانجا گذاشته بودم، اول به زن پیام داده بودم و معذرت خواهی کرده بودم که فراموش کرده ام و نوشتم تا نیم ساعت دیگر لایحه را براتون میفرستم. تا متن لایحه را بنویسم و برایش بفرستم ساعت هشت و ربع شده بود. با خودم فکر کردم خوبه! فرصت داره ببره دادگاه تحویل بدهد. یک قلپ از چایی تو لیوانم را خوردم، چایی را برگردانم تو قوری و دوباره ماگ بزرگم را پر کردم.
رو کردم به شوهرم و گفتم اگر چهارشنبه صبح از تهران راه بیفتیم، تا عصری میرسیم، شب میخوابیم، پنجشتبه کارمون را انجام میدهیم و جمعه صبح به سمت تهران حرکت میکنیم. اینطوری بچه ها فقط یک چهارشنبه را از مدرسه غیبت میکنند. اگر هم دیدیم خیلی هوا خوب هست و ارزش یک روز بیشتر ماندن را دارد، جمعه هم میمانیم، شنبه برمیگردیم تهران. شوهر بی توجه به حرفهایِ من گوشی اش را برداشت و شروع به بالا پایین کردن صفحه ی موبایلش کرد، یک نفس نیمه عمیق کشیدم، لبها را بر هم فشار دادم و ادامه دادم هواشناسی را چک کرده ام، هفته آینده هوا آفتابی است. دیروز هم که هوا را چک کردم شبیه تهران هست، فقط دو درجه خنک تر است. اینطوری، هم یک سفر پاییزی رفتیم و هم کارمون را انجام داده ایم.
شوهر از پشت میز بلند شد و گفت نه آون هفته نمیریم. پرسیدم چرا؟ گفت کار دارم. گفتم آخر هفته چه کاری داری؟ این هم کار! من میخوام هفته ِ آینده این کار جمع بشه که استرس انجامش از روی دوشم برداشته بشه، هر چی زودتر بهتر.
شوهر همینطور که صفحه موبایلش را نگاه میکرد گفت بذار برای هفته ی بعدش. با عصبانیت گفتم، پرسیدم آخر اون هفته چکار داری. جواب داد کار دارم. تکنیک های فروخوردن خشم را رها کردم و با صدای بلند گفتم اوکی! گفتی کار داری، پرسیدم چکار داری. مرد با همان صدای معمولی اش گفت کار دارم دیگه. مثل انبار باروتی که منتظر کوچکترین جرقه ای باشد با عصبانیت گفتم میخوام بدونم چکار داری، من اگر میگم آخر هفته آینده همه چیز را چک کرده ام، همینطوری نگفته ام هفته ی آینده که تو با بیخیالی میگی نه، این هفته نه، هفته بعدش. بالاخره مرد سرش را از روی گوشی بلند کرد، خیره بهم نگاه کرد، پوزخندی زد و گفت دقیقا چکار داری میکنی که استرس داری و حالت خوب نیست؟
دو قدم به سمتش رفتم، زل زدم تو صورتش، ایندفعه نه تنها هیچ تلاشی نداشتم که خشمم را کنترل کنم بلکه برعکس دلم میخواست با تمام صورتم متوجه ی خشمم و عصبانیتم بشود. انبار باروت منفجر شد و من بودم که سعی میکردم ذرات منفجر شده را درست هدفگیری کنم که حتما ضربه ای کاری به شوهرم وارد کنم. دو سه تایی جمله گفتم، رفتم به سمت اتاق خواب که دیدم هنوز دلم خنک نشده است، دوباره برگشتم به سمتش و چندتایی حرف درشت زدم. فقط صدای خودم بود که در خانه پیچیده بود.
شوهرم رفت تو اتاق خواب، کتش را برداشت و از خانه رفت بیرون. برگشتم تو آشپزخانه لیوان چایی هنوز کنار کتری بود و من هنوز هم نمیدانستم واقعا آخر هفته چکار دارد که نمیتوانیم این سفر را برویم.