یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

 صبح قبل از اینکه پست قبلی و قسمت ششم ژنو را بنویسم، یه استاتوس تو واتساپ گذاشتم، در مورد هواپیمای اکراینی که توسط سپاه سقوط کرد و تمام سرنشینانش کشته شدند، چهار سال پیش سه روز تمام مردم گفتند کار خودشونه و من با اینکه ته ذهنم میدونستم احتمالا مردم راست میگند، اما هی با خودم میگفتم نه اینطورها هم نیست، مردم عادت کرده اند که اینقدر به اینها بدبین باشند. روز سوم بعد از اینکه بدلیل حضور چند دو تابعیتی بین کشته شده ها، آخر سپاه مجبور شد راستش را بگه و اعلام کردند کار خود بی وجودشون بوده و سه روز دروغ گفته اند. واقعا اون روز چیزی به اسم میهن و مام وطن و هر مفهوم دیگه ای شبیه این در من از بین رفت، به معنای واقعی کلمه چیزی در من سقوط کرد که هنوز هم بعد از چهار سال بغض به گلویم و اشک به چشمانم میاره. ج ا دیگه چه چیزهایی از ما ربودی؟ روسیاهی تاریخ بر تو میمونه.  

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۲ ، ۱۳:۲۴
زری ..

سلام، انشالله خدا بخواد بیام بقیه میلان بنویسم:) 

 

اینقدررررر دلم میخواد یه پست بذارم و غر بزنم و درددل کنم و از همه چیز بگم:( ولی نمیدونم چرا اینطوری شدم انگار لذت میبرم که هی همه ی کارهام عقب باشه و من واقعا هیچ کاررری براشون نکنم و فقط حرص بخورم:( اما خب این حرفها را بذاریم کنار و سریع برم سر اصل مطلب و سفرنامه نویسی. 

 

تا اینجا گفتم که روز اول صبح از کلیسای دومو گردش را شروع کردیم، برای اینکه یادم باشه کجاها رفتیم از توی گالری گوشی عکسها را نگاه میکنم :)، بعد از اونجا با راهنمایی پسر هندی که با گوشی اش مسیرها را چک میکرد رفتیم به دیدن یه قلعه ی دیگه به اسم Sforzesco Castle، که یه قلعه بزرگی بود شبیه سربازخانه ها، و بعد از اون هم همون نزدیکی یه پارک جنگلی خیلی بزرگی بود که از تو مسیرش که رد میشدیم میرسیم به یه محوطه خیلی بزرگ که اون موقع داشتند از این اسکرین های بزرگ وصل میکردند و برای یه نمایش یا فستیوالی سن آماده میکردند که نگو همون شب محل فستیوال LGBT ها اونجا بود که وقتی شب برگشتم اینجا دیدم عه این همون جای صبحی هست :) توی مسیر از اون پارک جنگلی که رد میشدیم یه جایی یه تپه مانند سبزی بود که یه درخت خیلی بزرگ وسطش بود که به پسر هندی گفتم بیا اینجا بشینیم یه ذره خستگی در کنیم که البته هدفم این بود یه چیزی هم بخوریم، که همونجا نشستیم و تکیه دادیم به اون درخت بزرگه. من تو کوله ام آجیل و میوه خشک داشتم که آجیل را تو این ظرف های دردار ریخته بودم. در آورم و گذاشتم وسط که با هم بخوریم که پسر هندی هم چند تا بسته بادوم هندی و بادام درختی در آورد و باز کرد ریخت تو همون ظرف من، روی آجیل ها و با هم خوردیم. و یه کمی در مورد خانواده هامون حرف زدیم. عکس پدر مادرش را نشونم داد، جالب بود باباش وکیل بود :) و تک بچه بود. من هم از خودم و خانواده ام براش گفتم. تو گوشی هامون یکسری عکس از خانواده هامون نشون دادیم و کمی حرف زدیم و دیگه بلند شدیم بقیه مسیر را رفتیم تا Arco della Pace که در انتهای همون مسیر پارک بود که بعد شب که اومدم اینجا و بعد از فستیوال میخواستم برگردم هاستل، در واقع دوباره از همین مسیر پارک پیاده برگشتم تا رسیدم به ایستگاه مترو دومو که روبروی همون کلیسای دومو بود. بعد از اینجا با یه تراموا که خیلی جالب بود و تمامش چوبی بود! یه مسیری را رفتیم تا به کلیسای خیلی معروفی رسیدیم که داخلش فوق العاده زیبا بود و کلی نقاشی و تابلوهای زیبا داشت الان تو گوشی نگاه کردم اسمش را سانتا ماریا، یه تایم  طولانی تو اون کلیسا وقت گذاشتیم و دور تا دور اونجا که مثل غرفه مانند بود و نقاشی های دیواری داشت و تابلو داشتند را دیدیم و عکس انداختیم. کلی از این غرفه ها از این جاهایی که جای روشن کردن شمع داشتند و شمع های سوخته بودند، داشتند. اینقدر اون روز از صبح سرم را بالا گرفته بودم که ساختمون ها و سقف ها را نگاه کنم اصلا گردن درد گرفته بودم. واقعا دیگه نمیتونستم سرم را بالا بگیرم :) ارتفاع سقف ها بلند و چه معماری زیبایی داشتند فوق العاده بودند! واقعا اونجا با خودم فکر کردم ما ایرانی ها چه اعتمادبنفس کاذبی داریم وقتی میگیم هنر نزد ایرانیان است و بس ! خدایی خیلی مسخره ایم:( بقدر داخل کلیسا زیبا بود که بنظرم دو سه دور همه جا را گشتیم و همه جا را چندباره نگاه کردیم. برای نگاه کردن و قدم زدن هم اصلا اینطوری نبود که با همدیگه بگردیم هر کسی برای خودش میگشت، نمیدونم وقتی به پسر هندی گفتم بمونیم هنوز یا برویم آیا اون خیلی وقت بود دیگه میخواست برود یا نه؟ ولی خب گفت برویم. دیگه از اونجا اومدیم بیرون. و رفتیم سمت ایستگاه قطار. آهان یادم رفت بگم، اونجایی که زیر درخت نشسته بودیم و حرف میزدیم قرار شد ظهر تا غروب را برویم دریاچه ی کومو، یه شهر با یه دریاچه ی خیلی خوشگل که بیست دقیقه با قطار از میلان فاصله داشت. بلیط قطار پنج یورو بود. رفت و برگشت میشد ده یورو. دیگه همونجا زیر درخت پسر هندی بلیط رفت و برگشت را گرفت. برای ساعتش هم مشورت کردیم و حساب کردیم مثلا ساعت یک برویم و ساعت شش و نیم برگشتمون باشه. که همونطوری بلیط را گرفته بود. دیگه از اون کلیسا اومدیم بیرون و رفتیم ایستگاه قطار. فکر کنم با مترو رفتیم. فقط یادمه تا برسیم سکو را پیدا کنیم یه کمی گیج زدیم و وقتی رسیدیم به قطار فقط فرصت کردیم خودمون را بندازیم تو قطار و راه افتاد:))) 

از کومو براتون بگم عاااااااالی بود. یه شهر خیلی خوشگل بود و البته کوچیک. خیابونها و خونه های خوشگل، و مسیر خیابونها میرفت به سمت دریاچه. اول قرار شد برویم یه چیزی برای ناهار بخوریم. البته اگر یادتون باشه پول مترو را هم همون شب اول همین پسر برای من زده بود، دیگه فرداش (که میشد همین امروز) هم را دیدیم قرار شد بقیه خرج ها را هم اون بزنه و بعد در آخر من حساب کنم باهاش. پول بلیط رفت و برگشت قطار را هم اون برام زد و اینجا هم ناهار را هم با اینکه میشد خودم کش حساب کنم، برای راحتتر بودن قرار شد اون بده. برای ناهار اون یه تیکه پیتزا گرفت. من یه چیزایی دیدم شبیه پیلاشکی گوشت بود که هلالی مانند بود. من از اونها گرفتم. آقاهه گذاشت تو مایکروفر گرم شد و بعد گذاشت تو یه بشقاب و وسطش را برش زد که یعالمه پنیرپیتزا شل و گرم از وسطش ریخت بیرون. طعم نونش هم خیلی خوب بود. و اصلا بوی روغن سوخته نمیداد. ناهارمون را خوردیم و رفتیم به سمت دریاچه. خیلی خووووب بود. کنار دریاچه من کتونی هام و جورابم را در آورذم و یه کمی پاچه شلوارم را تا زدم که البته اصلا تا زدن لازم نداشت چون تا بالاتر از زانوهام خیس شد و بعدا که خیلی سریع خشک شد کلا پشیمون شدم که چرا بیشتر نرفتم تو آب؟ خیلی حیف شد واقعا آبش عااااالی بود و هوا هم فوق العاده بود. این دریاچه کومو یه طوری بود که از مردم خود میلان هم بعنوان تفریحی یکروزه با همون قطارها میاومدند. میخوام بگم فضا یه طوری بود که خیلی ایتالیایی مانند بود. 

پسر هندی چند بار با یه ذوقی میگفت من خیلی خوشحالم امروز اینجا هستیم :)) من هم تایید میکردم :)) 

دیگه عصری اومدیم برگردیم به میلان، نمیدونم چرا قطارش تاخیر داشت، فکر کنم بیست دقیقه ای حداقل معطل شدیم تا قطار رسید. وقتی سوار قطار شدیم انگار ملت با شماره صندلی ننشسته بودند. دو تا زن ضربدری روبروی هم نشسته بودند و هر کدام کنار دستشون یه کیف گذاشته بودند که من به اولی گفتم میتونم اینجا بشینم که کیفش را برداشت، یه عده ای هم کنار پنجره ها یا راهرو ایستاده بودند، پسر هندی هم تصمیم داشت بایسته که قبل از اینکه بشینم به اون یکی زن هم گفتم این صتندلی کسی میشینه که اون هم کیفش را برداشت، خلاصه یه صندلی برای خودم خالی کردم یکی هم برای پسر هندی و نشستیم خخخ خیلی خسته بودیم فکر کنید از صبح که رفته بودیم دومو و بعدش کلی تو شهر میلان گشته بودیم و بعد هم کومو را گشته بودیم! هیچکدوم رمق نداشتیم:) من که همینکه نشستم تا خود میلان خوابم برد همون بیست دقیقه را، وقتی رسیدیم پسر هندی بیدارم کرد. پیاده شدیم و هنوز هوا روشن بود که تو همون ایستگاه قطار گفت نظرت چیه برویم محله ی چینی ها؟ من موافق بودم که از همونجحا مترویی را سوار شدیم که میرفت محله چینی ها. همینکه تو محله چینی ها از مترو اومدیم بالا مردمی را میدیدیم که یه نشونه ای از رنگین کمانی ها را داشتند، از جوراب و حلقه گل گرفته تا پرچم و .... . بعضی هاشون هم که کاملا ظاهرشون متفاوت بود مثلا مردهایی که دامن پوشیده بودند و یا تاپ زنانه تنشون بود، آرایش داشتند و .... . بهش گفتم عه فکر کنم امروز یه فستیوالی چیزی باشه ها:) که ابرو بالا انداخت که نمیدونم شاید. دیگه رفتم از یکی پرسیدم شما اینطوری لباس پوشیدید خبریه؟ که گفتند بله :)) دیگه داشتیم محله چینی ها را نگاه میکردیم که بنظر من اصلا هم هیچ چیز جالبی نداشت و فقط قدم به قدم رستوران چینی بود فهمیدیم همین محله چینی ها را تا ته برویم میرسیم به همون میدان مانندی که صبح دیدیم و داشتند برای مراسم آماده اش میکردند. من با اشتیاق گفتم که این را برویم که حس کردم پسر هندی چندان علاقه به این فستیوال نداره، ازش پرسیدم که برات جالبه؟ میخواهی بیایی؟ که گفت اگر تو میخواهی بروی باشه بریم! که من فکر کردم نه دوست ندارم مجبور باشه بخاطر من حداقل دو سه ساعت وقت بذاره، گوشه ذهنم یه ذره درگیر بودم که خب الان این بیاد با هم برویم حداقل برای بعد از مراسم و رفتن به ایستگاه مترو چون گوشی این اینترنت داره، راحتتر هستم ولی درجا بهش گفتم نه اگر خودت دوست نداری من میتونم تنها بروم، بنده خدا دو سه بار پرسید مطمینی؟ که گفتم آره :)) ولی ته ذهنم داشتم به بی سلیقگی اش فحش میدادم که نمیخواست همچین جایی را بیاد :))) دیگه بهش گفتم ببین یکبار گوشیت را هات اسپات کن من بهت وصل بشم تا مسیر را ببینم چطوره و یکبار هم مسیر از اونجا تا ایستگاه مترو را که مطمین باشم چطوری باید برگردم هاستل، و تو گوشی ام داشته باشم. دقیقا همین لحظه که گوشی ام به اینترنت وصل شدم پیام شوهرم اومد. من هم سریع براش یه وویس گذاشتم که من با کسی هستم و از اینترنت گوشی دارم استفاده میکنم برای گرفتن مسیر، الان هم اینترنتم قطع میشه، بعدا پیام میدهم. که این پیام بعدا شد پیرهن عثمان که چرا با کسی رفتی؟ از اول برنامه ات همین بوده و هزار کوفت و زهرمار دیگه که واقعا بعدا اعصابم را خورد کرد! حالا بیایید صداقت داشته باشید :)))  دیگه خلاصه ازش خداحافظی کردم. من مسیر را ادامه دادم و اون برگشت که بره همون مترویی که اومده بودیم که باهاش بره هاستل خودش. با همون جمعیت همراه شدم، همه میرفتند سمت محل فستیوال و یه چیز خیلی بد اینکه گوشی ام هم چندان شارژ نداشت و بخاطر همین برای گرفتن عکس هم محدودیت داشتم:( یکسری عکس از جمعت و فستیوال گرفتم که تو همون کانال تلگرام هم گذاشتم. تجربه ی خیلی جالبی بود، به قول یکی از دوستانم میگفت خیلی خرشانس هستی که دقیقا همون روزی که تو اونجا بودی همچین فستیوالی هم اونجا بود:) مخصوصا که من هم خبر نداشتم و اصلا اگر بجای محله چینی ها، مپلا میرفتیم یه منطقه ی دیگه شهر چون مسیر مستقیم به محل فستیوال نبود، اون ازدحام جمعیت را نمیدیدم شاید اصلا متوجه نمیشدم اون روز تو میلان همچین خبری هست، خلاصه که خیلی به قسمت اعتقاد پیدا کردم :)) دیگه فکر کنم تا یازده اینها اونجا بودم که دیگه با خودم گفتم بروم که تا دوزاده شب برسم به هاستل :) اما جمعیت هنوووووووز همنطور نشسته بودند و روی سن برنامه بود و اونها هم برای خودشون نشسته بودند. دیگه همون مسیر را از وسط همون پارک صبحی رفتم تا رسیدم به ایستگاه مترو، برای اطمینان هم چند باری تو مسیر پرسیدم که مطمین باشم دارم درست میرم، آخه من کلا جهت یابی ام ضعیفه :/  رسیدم هاستل دیگه گوشی ام خاموش بود، زدم به شارژ و پیام پسر هندی را جواب دادم که پرسیده بود رسیدی؟ جوابش را دادم و اومدم به شوهرم پیام دادم که فکر کنم ادا در آورد و عمدا جوابم را نداد:) یا هر چیزی که واقعا من اینقدر خسته بودم، اصلا ذهنم را درگیرش نکردم و گرفتم خوابیدم! بعدا تو گوشی ام چک کردم اون روز بیست و پنج کیلومتر راه رفته بودم!!! 

این شد پایان روز اول میلان و کومو. انشاالله روز دوم و سوم و برگشت به ژنو را تو پست بعدی بنویسم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۲ ، ۱۱:۳۱
زری ..

سلام، قبل از ادامه ی سفر میلان، یه گزارشی بدم از این ده روز اخیر، خیلی شلوغ و متفاوت بود و دلم میخواد اینجا در موردش بنویسم. 

اواسط دو هفته قبل بود که یه دوستم که ساکن قزوین شده بهم پیام داد که آخر این هفته بیایید قزوین :) و گفت که یکی دیگه از بچه ها هم با دخترش همون روزها میروند خونه شون و  خب من هم هر دوی اینها را خیلی دوست دارم:) بهش گفتم باشه و به اقای شوهر گفتم که فلانی برای آخر هفته دعوتمون کرده قزوین و اول اوکی بودیم تا یهو نیم ساعت بعدش یادش افتاد که ای بابا برای تمدید پروانه، نظام مهندسی براشون کلاس گذاشته چهار روز آخر هفته را. خلاصه اومدم به دوستم پیام بدهم که ما نمیتونیم بیاییم که همزمان با خودم فکر کردم ای بابا من واقعا دلم میخواد این سفر را بروم و از اونطرف دیدم دوستم داره مهمونداری میکنه خیلی ستمه که باز دوباره چند هفته دیگه بهش پیام بدهیم وبگیم ما میاییم :( دیگه اینطوری شد که وسط چت کردن با این دوستم در لحظه هم نظرم عوض شد و بهش گفتم ببین من با بچه ها میآم :) از اونطرف هم به شوهرم گفتم من دلم میخواد بروم و میدونم بهمون خوش میگذره :) اول بهش گفتم ماشین برمیدارم، حالا این شوهر من یا برای خراب کردن اعتماد بنفس من یا اینکه واقعا براش بچه ها خیلی مهمند و استرسی میشه براشون، گفت اگر خودت تنها میروی ماشین بردار وگرنه با بچه ها نه! خب صادقانه بگم با اینکه من آدم سرتقی هستم ولی سر بچه ها همیشه انگار میترسم یک دندگی کنم. خلاصه گفتم بذار ببینم بلیط قطار هست. برای رفت ظرفیت ها تکمیل بود و برای برگشت دیدم عه جمعه ساعت 2:45 دقیق چهار تا صندلی خالیه. به شوهرم گفتم ببین مطمینی من ماشین برندارم! این بلیط ها را بگیرم؟ گفت بگیر. خلاصه ما بلیط برگشت را گرفتیم و از اونطرف دوستم گفت ببین یکشنبه هم تعطیلی هست و ما بچه ها را شنبه نمیفرستیم مدرسه و تو هم نفرست و بمون شنبه برو و من هم یکدنده که نه! مدرسه باز باشه بچه باید بره و از این اداها نداریم :) حالا تو فکر این بودیم که برای رفت پنجشنبه صبح اسنپ بگیریم. که آقای شوهر چهارشنبه ظهر داشتند ناهار میخوردند که بعدش بروند به کلاسشون برسند که گفت نه! اسنپ نه! دیگه من جوش آوردم که داری ادا در میاری و فلان که گفت اگر زودتون نیست میتونم بعد از کلاسم ساعت شش و نیم رسیدم خونه، ببرمتون قزوین. از اونطرف هم دوستم طفلک از اول گفته بود چهارشنبه بیایید که من گفته بودم نهههه خیلی زیاد میشه، پنجشنبه صبح میاییم و جمعه ظهر برمیگردیم. دیگه اینطوری شد که باز بهش پیام دادم که فلانی اینطوری شده و ما غروب داریم راه میافتیم. دیگه ساعتهای هفت و ربع که از خونه راه افتادیم. ساعت ده هم تقریبا رسیدیم قزوین خونه دوستم. تا بچه اه با هم آشنا بشوند و بازیشون شروع بشه و شام بخوریم و بخوابیم ساعت دو گذشته بود. صبح ساعت هفت بلند شدم دیدم شوهرم هم رفته. که خب منطقی بود چون ساعت نه، ده کلاس داشت. دیگه بچه ها یواش یواش بیدار شدند و صبحونه خوردیم و قرار شد من و دوستم و اون یکی دوستم با دختر من برویم سعد السلطنه و بازار. دم شوهر دوستم گرم که قرار شد پنج تا بچه را نگه داره و برای ناهار هم برنج را بپزه، دوستم مرغ را صبح گذاشته بود. هوا عاااالی بود، رفتیم تو پارکینگ سعد السلطنه ماشین را پارک کردیم و دیگه کلی پیاده روی کردیم، تا بازار قدیم هم رفتیم. من لیسانس اولم را قزوین گرفته بودم و خب الان بیشتر از بیست سال گذشته و کلی خاطرات زنده شد. تا رسیدیم خونه ساعت سه شده بود، ناهار راخوردیم و یه کم بچه ها بازی کنند، گفتند بچه ها را ببریم خانه بازی :) بهتون بگم دختر من تا تنها بود از این جاها زیاد میرفت و انواع تئاتر و ... اما صادقانه از بس این پسرها با خودشون دو نفره خوب بازی میکنند عموما اینجور جاها رغبتی ندارند و نهایتا انواع و اقسام موزه حیوانات و باغ وحش و ... اینجور جاها میروند. حالا رفتیم اونجا بچه ها رفتند ماشین سواری که پسر کوچیکه گفت من نمیروم :) البته تو خونه ماشین شارژی دارند ولی والله با اون هم چندان بازی نمیکنند. دختر میزبان که نه ساله هست با دختر من رفتند تونل وحشت (بعدا که دخترم داشت جلوی باباش میگفت یارو تو تونل وحشت یهو جلو ادم سبز میشده و یا طرف را میگرفته و دو بار مچ پای دختری را گرفته شوهرم درجا گفت میزدی تو گوشش خخخخ)، بعد بچه اومدند قرار شد بروند ترامپولین، از اونجایی که ما تو خونه ترامپلین داریم بچه های محتاط من اعلام خوشحالی کردند که همین بازی خوبه خخخ نشون به اون نشون که پسر کوچیکه رفته بود اونجا و فقط این پا اون پا میکرد و از لای اون توری ها پایین را نگاه میکرد و میپرسید نمیافته خخخ اونجا هم شلوووغ و یه جورایی فضای بسته بود و من هم خدایی کلافه طور شده بودم دیگه گفتم بچه ها هر بچه ای دو تا بازی کرده جمع بشید برگردیم دیگه :) دیگه برگشتیم خونه و تا ساعت دو و نیم بیدار بودیم و حرف میزدیم و بچه ها هم انگار نه انگار ساعت گذشته! خلاصه خوابیدیم و صبح ساعت شش و نیم هفت بود که چشمهام را باز کردم و تو خواب و بیداری با خودم گفتم بلیط را چک کنم ببینم دقیق ساعتش کی هست:) همینکه بلیط را باز کردم دیدم عه! چرا زده 2:45 بامداد!!! ای تو روحت من اصلا این بامداد را ندیده بودم. دیگه بعدا که بیدار شدیم به بچه ها گفتم دیشب اون موقع که داشتیم چرت و پرت میگفتیم قطار من داشته میرفته! خلاصه به شوهرم زنگ زدم که ببین من بعد از ظهر بلیط ندارم و اینطوری شده. از اونطرف هم دخترم و پسرها دیدند اون یکی مهمون تا فردا هستند و داشت بهشون خوش میگذشت دوست داشتند بمونند و فردا شنبه برگردیم. نهایتا شد آنچه که از اول من مقاومت داشتم :) هم بچه ها شنبه را غیبت کردند و هم ما از چهارشنبه شب تا شنبه شب مهمون بودیم. شوهر دوستم روز اول رفته بود خرید و برای صبحانه سرشیر هم گرفته بود ولی نمیدونم چرا یطوری بود و هیچ کس دوست نداشت و البته از همه بیشتر همین دوستم بد گفت دیگه جمعه ظهر من گفتم میخواهی باهاش کیک درست کنم؟ که استقبال شد، دست بکار شدم و یه کیک سیب پختم که واقعا خوب شد، دیگه کیک را برداشتیم و گفتند برویم جاده سلامت. والله قدیم ما دانشجو بودیم همچین جایی نبود، تازه ساخته بودند یه مدلی جنگل کاری کرده بودند و پیست موتور و یه پل معلق بود. بد نبود رفتیم قدم زدیم و کیک را خوردیم و برگشتیم خونه و ناهار را باز ساعت چهار عصر خوردیم. باز اول شب گفتند برویم کافی شاپ که بچه ها بستنی خوردند :) یعنی اون چند روز بچه ها تو آسمونها بودند رسما! شب قرار شد فردا صبح که بچه ها خوابند خودمون مادرها برویم کافه صبحانه :)) شب قبل خواب آروم به دخترم کفتم میایی بیدارت کنم؟ گفت آره. صبح زود بلند شدیم و آروم به دختری گفت پاشو که گفت بروید نمیام میخوام بخوابم. عاااالی بود رفتیم بیرون صبحونه خوردیم و باز هم دست شوهر دوستم درد نکنه  که شنبه را دورکاری کرده بود و خونه پیش بچه ها بود و البته تا برگردیم هیچ بچه ای بیدار نشده بود مگر پسر کوچیکه من :)  که خدایی از اول هم میدونستم بچه ی من بیدار میشه! اون یکی دوستمون گفت نمیاد خونه میخواد بره کمی قدم بزنه و عکاسی کنه به من هم گفت تو هم بیا، که دیگه بهش گفتم عزیزم تو یه بچه داری، من سه تا بچه را گذاشته ام بهتره دیگه برگردم خونه :))  این دوستمون برای ناهار رسید خونه و گفت رفته موزه مردم شناسی که تو حموم قجری بوده را دیده  و موزه سنگ را، و قرار شد بعد از ناهار سریع برویم این دوجا بچه ها ببینند. سه تا مامان ها بچه ها را راه انداختیم، دو تا بچه میزبان، سه تا من و یکی هم اون یکی دوستمون، و رفتیم این دو موزه که واقعا خوب بود مخصوصا موزه سنگ که تو یه فضای سبز زیبایی بود و تا دم غروب اونجا بود و یه غروب پاییزی زیبا شد. دیگه داشتیم برمیگشتیم خونه که شوهرم زنگ زد که کجایید رسیده بود خونه دوستم، یادم رفت بگم دیشب قبل از بیرون رفتن به مقصد بستنی فروشی، دوستم یه ماشین آشنا رزرو کرد برای شنبه غروب. من هم به شوهرم گفتم بنظرم تو نیا ما با هم برمیگردیم تهران، که گفت نه صبر کن خبر میدهم. تو همون مراسم بستنی خوردن قطعی شد که شوهرم میاد دنبالمون و همونجا دیگه به دوستم گفتم ماشین را کنسل کن و با ما برمیگردی تهران. دیگه رسیدیم خونه یکی دو ساعتی نشستیم و راه افتادیم به مقصد تهران و ساعت تهران خونه بودیم. خدایی چند روز پر خاطره ای شد، ما نسبتا رفت و آمد داریم با اقوام اما من خیلی دوست دارم که با دوستان هم رفت و آمد کنیم چون فکر میکنم اینقدر که رفت و آمد با غریبه ها و دوستان به خودم و بچه هام چیزی یاد میده رفت و آمد با اقوام اونقدر موثر نیست. 

یکشنبه یه مراسم ختم باید میرفتیم که مسجد نزدیک خونه ما بود، صبح بیدار شدم از همون تو تخت به جاری پیام دادم که بعد از مسجد بیایید خونه ما برای شام، گفت نمیدونه شاید پسرش را بذاره وخونه مامانش اینها که گفتم خوب بیاریدش اینجا و بعد از اینجا میرویم مسجد، دیگه همینکار را کردند و بعد از مسجد با پدر شوهر مادر شوهرم اومدند خونه ما، دیگه یکسری هم پسرها با پسرعموشون بازی کردند و حسابی اون چند روز را به تفریح گذروندند.

حالا من هم از دو هفته قبل برای کاری باید میرفتم یزد، اول اینقدر سختم بود که به شوهرم گفتم بیایید همه با برویم من چهارشنبه کارم را انجام بدهم و بعد تا جمعه هستیم و برمیگردیم که بنده خدا شوهرم هم قبول کرد. اون روز موعود ساعت چهار صبح پاشده بودم که ته مونده وسایل سفر را جمع کنم که دیدم وااااای چقدر همه جا تاریکه و چقدر سرده! دیگه همونجا در لحظه تصمیم گرفتم بگبرم بخوابم و بعدا خودم تنهایی بروم و اینها را دنبال خودم راه نندازم :) نزدیک های پنج شوهرم بیدار شد و گفت پاشو چرا خوابیدی بهش گفتم ولش کن بگیر بخواب هوا سرده خخخ گفت مگه کار نداری؟ گفت حالا بلیط میگیرم خودم میرم، گفت نه نمیخواد با اتوبوس بروی، گفتم حالا شاید قطار بود خخ خلاصه همون موقع چک کردم و دیدم قطار دارم ولی برای دوهفته بعد جای خالی داشت، که همون موقع گرفتم که دوشنبه شب بروم و سه شنبه صبح یزد باشم و کارم را انجام بدهم و همون سه شنبه هم بلیط برگشت گرفتم که برگردم. این دوشنبه شد هموین دوشنبه بعد از یکشنبه که تعطیلی بود. خلاصه هنوز خستگی قزوین و مهمونی رفتن و مهمونداری تو خونه خودم در نرفته بود که عازم یزد شدم. از همون قبلش با خودم عهد کردم چه کارم انجام بشه چه انجام نشه، بعد از اتمام وقت اداری تا ساعت نه و نیم شب که بلیط برگشتم هست وقت میذارم و میروم برای تفریح. خوشبختانه ساعت ده صبخ کارم انجام شد! و من شاد و خرم راه افتادم به گردش. پیاده رفتم باغ دولت آباد، اونجا که رفتم من تنها بودم و هیچ کس دیگه ای اونجا نبود که بعد از نیم ساعتی دیدم یه گروه دارند میآیند، نگو یه تور بودن داز کرمانشاه، دیگه لیدر که براشون توضیح میداد من هم گوش میدادم و یکسری هم عکس خوشگل اونجا گرفتیم. یه چیز جالبی که لیدر گفت، گفت این باغ دولت آباد مالک شخصی داره و نوادگان میرزا تقی خان بافقی هستند که اینجا را به میراث فرهنگی اجاره داده اند، فکر کنم هشت هزار متر فقط باغ بود؟ مطمین نیستم باید گوگل کنم بعدا. خلاصه بعد از اونجا و خوردن ناهار، دوباره پیاده گز کردم به سمت میدان امیرچخماق، یکی دو ساعت اونجا بودم و بعدش پیاده راه افتادم به سمت آتشکده زرتشیان، واقعا دیگه خسته شده بودم، بعدا نگاه کردم اون یک روز تو یزد من نوزده کیلومتر راه رفته بودم. البته یادمه تو میلان ایتالیا من رکورد 25کیلومتر  پیاده روی هم داشتم ولی فکر کنم این دفعه بخاطر سنگینی پالتو  و سردی هوا خسته تر شدم. واااااای براتون بگم از فضای آتشکده، حقیقتش داخل ساختمون و یه گالری عکاسی و یه فضایی که یکسری عکس و ماکت مراسم زرتشتیان را گذاشته بودند چندان جالب و قوی نبودند اما یه زیر زمین داشت که آب انبار بود که رفتم اونجا و هیچ کس اونجا نبود و نیم ساعتی تو آب انبار تنها نشستم برای خودم و خیلی حال داد و فضای سبز و محوطه ی باغ مانند آتشکده که عاااالی بود. من ساعت پنج و نیم بود رسیدم اونجا وموقع گرفتن بلیط پرسیدم تا کی بازه که گفتند تا نه شب. دیگه خلاصه تا هشت شب اونجا بودم و عالی بود. بعدش هم ماشین گرفتم رفتم راه آهن وبعد هم تهران و خونه. 

از معاشرتها و مراودات و صحبتهایی که تو مسیر و تو یزد صورت گرفت فاکتور گرفتم، ولی شما بدونید که من با کلی آدم هم معاشرت کردم خخخ خیلی خیلی راضی بودم که این سفر را تنها رفتم و طفلکی شوهر و بچه ها را راه ننداختم، واقعا یزد با اون شرایط و سرمای هوا هیچ جذابیتی برای بچه ا نداشت و هزار و خورده کیلومتر رفت و برگشت فقط براشون خستگی داشت.  

و اما قسمت سوم این سه گانه تفریحی ده روز اخیر، عصر پنجشنبه دوستم زنگ زد و حرف میزدیم که گفت یکی از دوستانش برای فردا (جمعه عصر) بلیط کنسرت بانوان گرفته تو تالار وحدت، من هم گفتم عه چه خوب، گفت میایی ببینیم بلیط هست دوستم برای تو هم بگیره؟ گفتم باشه. بعدش زنگ زد گفت بلیطی 450 هست، برای دخترت هم میگیری؟ که دیدم خدایی گرونه برام و اگر قرار باشه ادا در بیاره زورم میاد، گفتم بذار بپرسم. که دخترم بعنوان یه تینیجر فرمودند نه! دیگه خلاصه ما بلیط را گرفتیم و بعدش دخترم گفت من هم میخوام که دیگه گفتم نمیشه و من نمیتونم از دوست دوستم بخوام دوباره برات بلیط بگیره. من چند سال پیش رفته بودم از این مدل کنسرت های بانوان، اما نمیدونم الان همه گروهها اینقدر خوب و قوی شده اند یا این گروه اینقدر خوب بود؟ واقعا فوق العاده بودند. مخصصا چند تا اجرای رقص داشتند که عاااالی بودند. رقص های گروهی  و فردی. اینقدر خوب بود که خیلی دلم سوخت دخترم اونجا نبود و با خودم گفتم انشالله تو همین روزها یه کنسرت دیگه اینطوری بلیط بگیرم دخترم و مامانم را هم بیارم :) به این دوستانم میگفتم که چقدر این گروههای موسیقی و رقص تو یران با انگیزه هستند. شما فکر کن بدونی که قرار نیست هنر تو درست و حسابی پخش بشه و فقط محدود میشه به همون تعداد محدودی که در کنسرت حضور دارند و تو باز هم اینطور با جون و دل تمرین کنی و اجرا داشته باشی!  

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۲ ، ۰۱:۰۷
زری ..

سلام به همگی انشالله که خوب باشید. 

بدون هیچ حاشیه ای بیام بقیه سفرنامه را بنویسم که یه کاری خدا بخواد انجام شده باشه :) 

 

خب من اون شب رسیدم هاستل و گرفتم خوابیدم صبح بلند شدم مقداری نون خشک دهاتی که از ایران آورده بودم و یه مقدارش را با خودم آورده بودم تا میلان و بقیه اش را با بقیه وسایلم تو اون کمد امانات هاستل ژنو جا گذاشته بودم، با مقداری مغز گردو و میوه خشک و فلاکس کوچیک استیلم را آب کردم و لوکیشنی که پسر هندی برام فرستاده بود را زدم و رفتم که کنار اون داروخانه که آدرسش را فرستاده ببینمش. یه چیزی بگم بهتون شما وقتی لوکیشن را تو گوگل مپ میزنید و استارت سفر را میزنید برای نشون دادن مسیر شما دیگه نیازی به اینترنت نیست مگر اینکه به اشتباه صفحه را ببندید که خب دیگه از دستش دادید. خب یه مسافت کوتاهی رفتم و رسیدم به داروخانه. من نمیدونم محله های مرکزی یا اصلی میلان چطوره، مثلا تو استانبول همه میگند اگر میدان تکسیم باشه دسترسی ات به همه جا بهتره، و انگار تراکم هتل ها و .... بیشتر هست. ولی خب برای من هاستل تو یه منطقه مسکونی مانند بود که وقتی پیاده میرفتم تا به یه جایی برسم فضا و محیط محل زندگی شلوغ و پر ازدحام و پر تراکمی نبود ولی از اونطرف دسترسی با مترو و اتوبوس خیلی راحت و نزدیک بود. مثلا شما فکر کنید فرق غرب تهران با شرق تهران را. اگر غرب زندگی کنید واقعا داشتن ماشین شخصی یا استفاده از اسنپ و در بهترین حالت تاکسی خطی به نوعی ضرورت تبدیل میشه ولی تو شرق تهران برای دسترسی به هر نقطه ای همیشه چند تا اپشن مترو و اتوبوس و تاکسی خطی یطور همزمان وجود داره. میلان هم از این لحاظ بنظرم مثل شرق تهران بود :) دو سه دقیه ای ایستادم تا پسر هندی اومد. البته انصافا ملاحظه من را کرده بود و جایی که لوکیشن داده بود برای قرار برای من پیاده تقریبا ده دقیقه راه بود ولی خودش با مترو باید میاومد اونجا و از اونجا خط عوض میکرد که خب چون با من قرار داشت از ایستگاه میاومد بیرون و بعد با هم باز بریم داخل و ادامه مسیر را برویم. البته از اونجاییکه بلیطی که خریده بودیم از نظر تعداد استفاده نامحدود بود و ظرف سه روز هر تعداد میشد ازش استفاده کنیم مساله مالی نداشت فقط همینکه مرام میذاشت یکبار از ایستگاه میاومد بیرون و باز با هم میرفتیم داخل، دیگه من هم قبول کردم و گیر ندادم همون داخل بمونه حقیقتش ترسیدم گم و گورش کنم اون تو و اونطوری بیشتر اذیت بشیم. 

آخ بهتون بگم چقدرررر راحته یکی گوشی بدست مسیرها و مقاصد گردشگری را چک کنه و بهت نشون بده و بگه موافقی از اینجا شروع کنیم و شما در حالیکه ته دلت خوشحالی که یکی دیگه داره به جای شما فکر میکنه فقط از سر کنجکاوی نگاه کنی و بگی آره حتما :)) بعدا هم که میرفتیم تو قطار برای اینکه یه ذهنیتی داشته باشم کجا میریم گهگداری بهش میگفتم نشون بده ببینیم کجا میریم :)) و تو گوگل عکسها را نشون میداد و وااای چقدر خوب بود خخخ کلا از این بایت نیازی به فکر کردن نداشتم و کیف میداد :) قرار شد از میدان دومو شروع کنیم که با یه خط مترو از همونجا که بودیم میتونستیم برویم و موقعیت مترو اونطرف هم اینطوری بود همینکه از پله ها میاومدی بالا یهوو جلوی رویت ساختمان بزررررررگ و سفید و پر ابهت و زیبای کلیسای دومو را میدیدی!!! فوق العاااااااده بود! بزرررررگ، سفید، زیبا و پرابهت! یه چیزی بگم شاید براتون عجیب باشه، من تقریبا پونزده سال پیش که رفتم مکه، مسوول تور ما یه آقایی بود که روحیه جالبی داشت و حقیقتا گیرهای مذهبی آزاردهنده نداشت، یادمه برای اولین بار که میخواستیم برویم کعبه یه جهتی را انتخاب کرده بود و شما وقتی میرفتی یهویی با کعبه مواجه میشدی، ایشون هم گروه را که داشت میبرد چند قدم مونده به اون موقعیت بهمون گفت بایستیم و گفت همینطور که به زمین نگاه میکنید این چند قدم باقیمانده را بیایید و اگر راز و نیازی و نیتی با خدا دارید بکنید و همینطور بیایید تا جاییکه من بهتون بگم و بالا را نگاه کنید، بنظرم حرکتش جالب بود، اونجا وقتی که گفت حالا میتونید بالا را نگاه کنید با اون فضا و جو مذهبی که بهمون داده بود و البته خود فضا هم جو خاص خودش را داشت، دیدن کعبه برای من خیلی با ابهت و پر عظمت بود و یه جوری دلم خالی شد، نمیدونم دلیل این اتفاق چی بود آیا انرژی خاص محیط، آیا صحبتهای مدیر کاروان، آیا شرایط روحی خود من، به هر حال هر چی بود اون روز در حریم کعبه یه حس خاصی را تجربه کردم، حالا اون روز از پله های مترو که اومدم بالا اصلا هیچ تصوری نداشتم که همینکه برسیم بالا به جای دیدن فضای جلوی مترو قراره با ابهت کلیسای دومو مواجه بشم، همینکه رسیدیم به بالا و یهوو چشمم خورد به اون عظمت سفید و زیبا یهویی دلم خالی شد و همون حسی که از دیدن کعبه بهم دست داده بود یهوو تو دلم زنده شد و انگار با خودم گفتم عه من این حس را اونجا با دیدن کعبه هم داشتم، حالا جالبه من اون موقع که میرفتیم تو ذهنم این بود که میریم میدان دومو که از این بناهای سنگتراشی و پیکر تراشی ایتالیایی داره، میخوام بگم ذره ای برام بعد کلیسا بودن اونجا مطرح نبود، پس مطمینم حس من ناشی از بعد مذهبی بنا نبود بلکه زیبایی معماری اش بود که من را اونطور جذب کرد. فوق العاده بوووووووود! البته که ما هم ساعت خیلی خوبی اونجا بودیم، اول صبح بود و خلوووووت و شلوغی آدمها باعث نمیشد که زیبایی فضا را درک نکرد. هشت و نیم هنوز نشده بود. (اگر این بنا را ندیدید پیشنهاد میکنم یه گوگل کنید و عکسهای دومو را ببینید) خیلی زیبا بود و وقتی از نزدیک میدیدی مبهوت زیبایی پیکر تراشی ها و ظرافت مجسمه ها میشدی. من تو عکسها دیدم که هندی ها هم خیلی معبد و از اینجور چیزها دارند که پر هست از مجسمه سازی و پیکرتراشی، اما برای پسر هندی هم جذاب بود و با شوق نگاه میکرد. کلی اون اطراف چرخیدیم و عکس گرفتیم، یکسری هر کسی با گوشی خودش که یا سلفی میگرفت و یا از بنا عکس میگرفت و یا اینکه گوشیمون را میدادیم به همدیگه که از خودمون و فضا از همدیگه عکس بگیریم. کلی دورتادور کلیسا چرخیدیم و از بیرون نگاه کردیم و در کلیسا هنوز باز نبود و گویا ساعت نه باز میشد، پسر گفت با دادن ده یورو میشه رفت بالای کلیسا و از اونجا همه شهر قابل دیدن هست! فکر کنم این اطلاعات را از گوگل داشت. که من همزمان که داشتم به مبلغ به تومان فکر میکردم از پسر پرسیدم میخواهی بروی؟ با یه فکر کردن و انگار اون هم داشت مبلغ را حساب میکرد گفت نه، تو چی؟ که گفتم نه :)) روبروی اونجا هم که باز کلی فضاهای خوشگل بود که راهروهای یکسری مغازه های لباس بود. خیلی سقف و معماری زیبایی داشت که اونها را هم گشتیم و باز برگشتیم سمت همین میدان دومو که دیدیم اووووه چقدر شلوغ شده و هر دو به این نتیجه رسیدیم خیلی خوب شد که صبح زود اینجا بودیم و تو خلوتی هم از فضا لذت بردیم و هم راحت عکسهامون را گرفتیم. تو فضای میدان کلی از این کفترچاهی ها بودند که یه مرد سیاه پوست اونها را عادت داده بود که با سوت زدن و ریختن ارزن تو دست و باز نگه داشتن کف دست میاومدند و از روی دستت ارزن میخوردند و اون خودش هم دوربین عکاسی از این مدل بزرگ ها داشت که ازت عکس میگرفت و ..... بامزه بود:) یه زن و مرد اروپایی بور داشتند ارزن میدادند به کبوترها و عکس و فیلم میگرفتند و اون آقا هم که داشت کاسبی میکرد، من هم داشتم از اون دو تا و کبوترها فیلم میگرفتم:) آقاهه اومد به پسر هندی گفت ارزن میخواهی؟ پسره گفت نه :) بهش گفت شاید همسرت بخواد :) بعد رو کرد به من هندی هستید؟ که من گفتم من نه ولی اون بله. گفت زن و شوهرید که گفتم نه:) خلاصه عکس و فیلمها را گرفتیم و اینجا تموم شد تا اینکه شب آخر که من تنها بودم و پسر هندی عصرش برگشته بود ژنو دوباره تنها هم اومدم اینجا و موسیقی زنده اونجا را هم تجربه کردم که اون هم عاااالی بود. 

ببخشید طولانی شد، این را پست کنم و بعد میام باز بقیه میلان را مینویسم. 

خدایی ببینید برنامه ریزی کردنِ من را! همه ی کارهام اینطوریه همیشه از برنامه ریزی کلی عقب هستم :( 

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۲ ، ۰۹:۳۶
زری ..

سلام به همگی:)) 

میدونم خیلی ها استانبول رفته اند و چم و خم اونجا را بلدند، من تا حالا نرفتم، احتمالا قسمت بشه از آخر این هفته مسافرم با پسرها و آقای شوهر. دخترم از اول گفت نمیام، نمیخوام مدرسه غیبت بخورم. 

میشه لطف کنید راهنمایی کنید برای خرید کجاها بروم، چیزهایی که قصد خرید دارم اینها هستند: کفش کتونی، کوله، چمدان، لباس خونه ای و لباس گرم و یکسری ظروف آشپزخونه مثل ظروف استیل و گوشتکوب برقی (اصلا نمیدونم خرید این ظروف از اونجا منطقی هست یا نه، فقط چون لازم دارم گفتم بگم)

در مورد جاهای تفریحی هم ممنون میشم بهم بگید کجاها خوبه و دسترسی راحت و ارزان را بهم بگید، با توجه به اینکه دو تا بچه چهار و نیم و شش و نیم ساله باهامون هست باید حواسم به حضورشون باشه:) دلم میخواد برای بچه هام هم خاطره بشه.

راستی نمیخوام تور بگیرم، برای جای موندن هم پیشنهادی دارید بهم بگید لطفا:)

مرسی:) انشالله جبران کنم براتون :) 

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۲ ، ۰۹:۳۶
زری ..

تا حالا دیدید یه نفر تو مراسم عزاداری عزیزش از زور احساس بی کسی و تنهایی یا نمیدونم چه حسی، یه دفعه یه مهمونی را که خیلی وقت ندیده بوده و یا حتی باهاش از قبل کدورت داشته را تو مراسم میبینه و انگار نمیخواد به هیچ کدورت قدیمی فکر کنه و بغلش میکنه و های های گریه کنه :( 

همیشه دیدن یا تصور همچین صحنه هایی برام خیلی رقت انگیز بوده.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۰۲ ، ۲۲:۳۷
زری ..

 

سلام، اومدم اون دو تا پست باقیمانده از سفر ژنو را بذارم، الان دیدم حقیقتش با اون ترتیبی که نوشتم خیلی جذابیت نداره، تصمیم گرفتم اول یه پست بذارم در مورد "مقدمات سفر ایتالیا و سفر ایتالیا و دریاچه ی کومو، یک روز در شهر اننسی فرانسه و ماجرای برگشت به ایران" و بعدش اون یکی پست مربوط به داخل خود زنو و دانشگاه  ... را بذارم. خب پس بریم بقیه سفرنامه :)) 

دلم براتون بگه، که من اول تصمیم داشتم اون ویکند بین کلاسها را بروم فرانسه یعنی مشخصا پاریس، بعد یکی از دوستان بهم گفت ببین پاریس اونقدر که اسمش خاص هست برای تفریح و گشت و گذار خفن نیست، مخصوصا که تعداد روزهات هم زیاد نیست و گزینه میلان خیلی بهتره و جاهای بیشتری برای گشت و گذار داری. یادمه چهارشنبه بود که دیگه فکر کردم باید شروع کنم برای آخر هفته یه تصمیمی بگیرم و یهویی اصلا ترس برم داشت که وقت کم دارم برای برنامه ریزی :)) سر یکی دو تا کلاس صبح با گوشی سرچ میکردم که چطوری بروم میلان و اتوبوس قیمت هاش چطوره و چه ساعتی بروم که از اونطرف کی برسم میلان که خیلی دیر نباشه و با حساب سه ساعت و نیم فاصله زمینی بین ژنو تا میلان، نهایتا تصمیم گرفتم نصف کلاس آخر روز جمعه را زودتر بلند بشوم و بروم ترمینال، برای این هم زدم تو گوشی که از دانشگاه چطوری بروم ترمینال که دیدم با یه اتوبوس از روبروی دانشگاه ژنو میره تا نزدیکی ترمینال و یه کوچولو پنج دقیقه پیاده روی دارم. از اونطرف هم برای تا ظهر جمعه خوابگاه ژنو را گرفته بودم که صبح ساعت هشت قبل از کلاس اتاق را تحویل دادم و با دو فرانک یه کمد کوچیک گرفتم که وسایل اضافی ام را بذارم توش که میخوام بروم میلان بار و بندیل اضافه باخودم نبرم. بیشتر شامل دو دست لباس و کمی آذوقه بود که از ایران برده بودم :) همون روز چهارشنبه با کارت یکی از دوستان که ایرانی و ساکن سوییس بود و با هم اتاق هاستل را گرفته بودیم بلیط اتوبوس را گرفتم. فرداش هم زووم کردم یه تخت تو میلان اجاره کنم به طرز غیرقابل باوری میلان واقعا شهر گرونی بود از نظر هزینه جا اصلا ارزونتر از ژنو نبود البته جایی که گرفتم ده یورو شبی ارزونتر از ژنو بود اما اصلا اتاقش و امکاناتش با خوابگاه ژنو قابل مقایسه نبود! یه ساختمان بزرگ سه طبقه که تو هر راهرو کلی اتاق داشت و تو هر اتاق مثل اتوبوس شش تخت بود که در واقه سه تا تخت دو طبقه که یه راهرو باریک بینشون بود! بدون اشپزخانه و حمام دستشویی هم انتهای سالن مشترک بین همه اتاق ها و اینکه اتاق ها میکس بود:) زن و مرد قاطی بود. حقیقتش اتاقی که تو ژنو داشتم اصلا سطح توقع من را برده بود بالا و به محض اینکه وارد اتاق شدم تو ذوقم خورد عجیب :) بعد با خودم گفتم همینه که هست اینهمه آدم با همین شرایط دارند شب را میخوابند :)) حالا تجربه میکنی.

برگردیم به جمعه ظهر که کلاس آخر را زودتر پیچوندم که بروم ترمینال یه بیست دقیقه زودتر رسیدم یه اتاق بود تقریبا بیست متر مربع که توش بیست تایی صندلی بود و یه آقایی که تو یه فضای مثل باجه مانند نشسته بود و بلیط میفروخت و ... بلیطم را تو گوشی بهش نشون دادم و گفتم من درست اومدم همینجاست که گفت آره. بعد هر یه ربع یکبار بهش میگفتم چرا اتوبوس نیومد که میگفت تاخیر داره! دیگه یه کم میرفتم بیرون اتوبوس هایی که میاومدند را نگاه میکردم. بی سروصدا میاومدند گوشه ترمینال میایستادند مسافرها را پیاده یا سوار میکردند و راه میافتند میرفتند اصلا بدون داد و بیداد و سر وصدا که تو ترمینال ها زیاد میشنویم :)) یه عده هم بیرون اون اتاق کنار پنجره ها که شیشه ای بلند بود تو همون فضای ترمینال ماشین ها ایستاده بودند، یه پسر هندی کم سن و سال هم بینشون ایستاده بود ازش پرسیدم اینجا بجز این فضا که اتوبوس ها میایستند فضای دیگه ای هم هست که اتوبوس بیاستند؟ بهش گفتم اتوبوس من بیشتر از یکساعت هست که تاخیر داره و من نگرانم که جای اشتباهی منتظر ایستاده ام:) که گفت نه همینجاست فقط! اتوبوس من هم همینقدر وقت هست که تاخیر داشته! بهش گفتم میلان میری که گفت |آررره خخخخ خلاصه یه نیم ساعتی اونجا حرف زدیم و فهمیدم دانشجوی مستر برق یا مکانیک (الان شک کردم) دانشگاه واشنگتن هست و بیست و سه چهار ساله بود و استادش فرستادتش ژنو که سه ماه تابستون اونجا کار کنه و اون هم الان برای ویکند داره میره میلان :) دیگه حرف زدیم تا اتوبوس اومد. راستی در مورد محل اقامتمون تو میلان هم حرف زدیم که از تو نقشه متوجه شدیم اصلا نزدیک نیستیم یعنی از ترمینال میلان یه خط مترو را سوار میشدیم اما اون دو ایستگاه بعد خط عوض میکرد و من چند ایستگاه بعدش باید خط عوض میکردم. دیگه از همونجا من استرس افتادم تو جونم که الان دیر برسم میلان نصف شبی چکار کنم :( خلاصه رسیدیم میلان و رفتیم بلیط مترو و اتوبوس درون میلان بگیریم، این پسره گفت برای سه روز میشه یه بلیط گرفت سیزده یورو. و روزانه هم بگیری هفت یورو. خلاصه اون بلیطش را گرفت و منتظر شد من هم بگیرم که با هم برویم اون قطار مترو را سوار بشیم. من پولم برای سوییس فرانک بود و مقداری هم یورو همراهم بود که خوردترینش پنجاه یورویی بود، پول را دادم دستگاه و پس داد که پول خوردتر بده! که خب من هم نداشتم. این پسره هم گفت من برات میگیرم بعدا بهم بده. دیگه خلاصه برام بلیط مترو خرید و بدو بدو رفتیم تا سوار قطار قبل از ساعت دوازده شب بشیم. سوار شدیم و قرار شد فردا با هم برویم میلان را بگردیم:) من هم از خدا خواسته خخخخ آآآخ نمیدونید چقدر برنامه ریزی برای گشت و گذار سخته مخصوصا که گوشی ات هم اینترنت نداشته باشه و مثلا فقط بخواهی از اینترنت هاستل استفاده کنی. سریع شماره من را گرفت که بهم پیام داد که بعدا رسیدم هاستل پیامش را ریپلای کنم. اون پیاده شد رفت و من تو قطار بودم که خیلی هم خلوت نبود که تو ایستگاه بعدی یهویی هزار تا آدم ریختند تو قطار! اصلا انگار نه انگار نصف شب گذشته بود به یه دختره گفتم من خیلی نگران بودم که نصف شب برسم میلان و همه جا خلوت باشه اما الان میبینم چقدر شلوغه که اون هم گفت همه ما از کنسرت فلانی اومدیم و خیلی خوب بود و به به چه چه :) واقعا هم جمعیت جالبی بودند اصلا انگار کارناوال عروسی بود :) دختره فکر کنم گفت 27 سالش بود و گفت تو یه شهری دیگه زندگی میکرده برای کار اومده میلان و رسپشن یک هتل هست و پدر مادرش تو شهر خودش هستند و الان تابستونها خیلی سرش شلوغه چون میلان پر از مسافره. پرسید کجا جا گرفتی که بهش گفتم و نقشه را تو گوشی ام نشونش دادم و گفت عه باید فلان ایستگاه خط عوض کنی و ... که خب البته خودم میدونستم. یه حرکت بامزه دختره این بود اول صحبتمون یه نگاهی به صندلی ها کرد و گفت ببخشید خیلی شلوغه و صندلی خالی نیست که بشینی :) خیلی برام حرکتش بامزه بود بهش گفتم اوکیه از ژنو تا اینجا نشسته بودم راحتم. اوووف رسیدم ایستگاه آخر و دیدم خدایا یه اتوبان مانند هست که یه طرفش درخته و یک طرفش خونه های مسکونی و باید این را بروم تا یه جایی و بعدش بپیچم چپ و بعدش اونجا اون هاستل هست. پیاده چهار دقیقه بود ولی بنظرم اصلا امن نیومد. ایستاده بودم تراموا اومد به راننده اش گفتم میخوام بروم فلان جا، اینجا امن هست الان این موقع؟ یه فکری کرد گفت آره خخخ خلاصه گفت بخواهی میتونی با اتوبوس هم بروی اما اتوبوس زود نمیاد و این فقط پنج دقیقه راه هست. خلاصه با ذکر صلوات اون مسیر را رفتم. تو مسیر چند گروه دختر و پسر را دیدم که با هم بودند و کلی هم شیشه های مشروب که خالی شده بودند و کنار خیابون بودند. کلا میلان خیلی آشغال سیگار روی زمین میدیدی و شییشه های مشروب کنار خیابون. بقیه چیزهاش تمیز بود :) دیگه رسیدم به هاستل که دیدم اوووه یه ساختمان بزرگ چند طبقه هست. رفتم بهم کلید اتاق و کلید صندوقم که وسایلم را داخلش بذارم و قفل میشد را داد. رفتم بالا، در اتاق را که باز کردم از دیدن اتاق یهووووویی دلم گرفت اصلا دوستش نداشتم :) که خب با ژنو مقایسه میکردم.  رفتم دیدم همه تخت ها پر هست و از روی کفش ها فهمیدم فقط یه زنه و بقیه مرد هستند. البته موقع رزرو تو درخواست نوشته بودم که اتاق ترجیحا خانمها باشند میخواهم ولی خب اونها هم به هیچ جا نگرفته بودن این درخواست را :) دیدم یه ملافه اضافه هر تخت داره که روی میله ی تختش اویزان میکنند که روی تخت دیده نشه یه جورایی برای خودشون پشت اون پرده مانند یه فضای خصوصی ایجاد میکردند. دیگه رفتم گرفتم خوابیدم و همینکه به اینترنت هاستل وصل شدم دیدم پسر هندی بهم پیام داده رسیدی؟ که گفتم آره تازه رسیدم. گفت فردا بیام دم هاستلت دنبالت؟ گفتم اونطوری راه تو دور میشه نمیخوام اینطوری بشه. گفتم تو یه ایستگاه مترو که میخواهیم برویم قرار بذاریم که گفت تو اینترنت نداری احتمالش زیاده نشه پیدات کنم. دیگه خودش درجا لوکیشن یه داروخونه را فرستاد نزدیک یه ایستگاه مترو که از اونجا میرفتیم. گفت ببین اینجا را میتونی بیایی؟ زدم تو مپ و دیدم راحته. گفتم آره و خلاصه فردا صبح قرارمون هشت صبح از اونجا شد. 

میخواستم همه ایتالیا را تو یه پست بنویسم ولی زیاد شد، بنظرم بهتره این را ثبت کنم بقیه اش را بعدا مینویسم.   

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۲ ، ۱۶:۴۰
زری ..

ایکاش همت کنم بشینم اون دو تا پست باقیمانده از سفر ژنو را بنویسم، بعدش میخوام یه برنامه ی روزانه نویسی بذارم! مثلا شاید یکماه! 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۰۲ ، ۲۱:۰۹
زری ..

امروز یه مطلبی تو تلگرام خوندم در مورد احساس رضایتمندی، میگفت شما از یه دوره ای میفهمی که تلاشهات برای موفقیت و داشتن دستاورد تو را شاد نمیکنه و شادی را در جایی دیگه جستجو میکنی، این یک مهارت هست که بمرور و ذره ذره این مهارت را یاد بگیریم که چطور میشه با وجود اینهمه غم و اتفاقهای ناگوار که اتفاقا عموما هم خارج از پیش بینی ما سرمون آوار میشوند به یک شادی و حس رضایتمندی برسیم. دقیقا من همونی هستم که همیشه فکر کردم راه رضایتمندی و خوشحالی از سختکوشی میگذره، همیشه خودم را تشویق کردم که قرار نیست هیچ کسی هیچ کاری برای من بکنه هرچیزی میخوام باید خودم براش تلاش کنم، واقعا هم آدم بدشانسی نبودم هر جایی تلاش کردم و پشتکار داشتم کمابیش نتیجه عینی تلاشم را دیدم، از نظر تحصیلی و شغلی و مالی تو رده پایین نیستم اما اون خوشحالی و رضایتمندی نیست، واقعیت اینه فکر میکنم از نظر رضایتمندی از زندگی در پایین ترین رده بین آدمها باشم، اتفاقا پریروز میگفتم من به آدمهایی که با پول شاد میشوند و پول براشون رضایتمندی میاره حسودی میکنم، خودم میدونم اگر وضع مالی ام بد بود الان مشکلات و بدبختی های بیشتری رو سرم ریخته بودند اما این باعث نمیشه که الان غمم را نبینم، این چه آموزش مزخرفی هست که ما داریم که برای نالیدن و ناراضی بودن سریع یه بدبخت بیچاره تر از خودمون را جلوی خودمون علم میکنیم و میگیم ببین ببین اگر جای این بودی پس چی؟ پس زر نزن خفه شو برو خدا رو شکر کن و خلاصه جای سفت نشاشیدی که عاشقی یادت بره :(  خلاصه اینکه بله من میتونستم بدبختر از الان هم باشه، ولی حالا که نیستم آیا این یک دستوره که باید شاد باشم؟ اصلا یه دستور، ولی وقتی شاد نیستم، نیستم دیگه، زوریه؟؟؟

من نمیتونم خودم را گول بزنم و برای خوشحالی به دستاوردهای ریز و درشت بچسبم  چون میبینم تو سرزمینی که جان جوان‌ها و آینده شون به اندازه یک پشگل ارزش نداره حماقت محضه خودم را گول بزنم و خوشحال باشم، از اونطرف هم میدونم این رویکرد من بجز افسردگی هر روزه و هر روز لباس غم و رزم پوشیدن هیچ خوشحالی و رضایتمندی ای از زندگی بهمراه نداشته و نداره، زندگی من شده سعی صفا و مروه بین غم و رزم. مطابق اون پست تلگرام، واقعیت اینه برای آدمهایی مثل من، دیگه تلاش برای موفقیت و سختکوشی راه حل رضایتمندی نیست بلکه نیاز به آموختن یک مهارت دیگه داریم، و البته که این مهارت یک شب حاصل نمیشه، یک اپرووچ هست این مهارت.

به این نتیجه رسیدم  که تو این خاک برای من تخم غم پاشیده اند، من آدمی نیستم که بتونم خودم را گول بزنم، این مهارت باید طوری باشه که بر اساس لذت بردن از اینکه در موقعیت آدم‌های بدبخت بیچاره تر از خودم نیستم، نباشه. چون همچین مقایسه و خوشحالی ای حالم را از خودم بهم میزنه. من همیشه فکر میکردم نیاز به یه شادی جمعی دارم، اینکه ببینم یعالمه آدم رضایتمندی دارند حالم را خوب میکنه ولی خب این که نشدنی هست، باید به راه حل ها و اپرووچ های دیگه فکر کنم، اما واقعا سرنخ یادگیری اون مهارت چیه؟ راه حل شما چیست؟

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۲ ، ۱۰:۵۸
زری ..

 

پر از بغضم، حالم خوب نیست، یعنی بد هستم.از پس اینهمه بغض و غم برنمیام. تو یه برزخی زندگی میکنم که  برامون ساختند. 

 

پسر بزرگه دو هفته ای هست که مریض احواله، سرماخوردگی گرفته. هر هفته دو روزش را نتونست بره مدرسه. بچه ای که عاشق کتاب و یادگیری بود و نه تنها من که همه اطرافیانم هم مطمین بودیم که این بچه با درس و مشق مشکلی نخواهد داشت، گریه میکنه که نمیخواد بره مدرسه. صبح با بغض پاشدم رفتم مدرسه، خیلی تحملم کم شده، همیشه انگار یه بغض و اشک دم دست نشسته اند که خودشون را نشون بدهند. صبح رفتم مدرسه و به معلمش گفتم که من نمیدونم باید چکار کنم، گفت پسرت جز بهترین بچه های کلاس منه ،گفت بغل دستی اش راعوض کرده بودم و بغل دستی اش سه روز میاومد گریه که برشگردونم پیش پسرت، میگفته من فلانی را دوست دارم باهام مهربونه. گفت این مدت چند بار هم تو کلاس گریه کرده. بچه ام هیچی تو خونه نگفته بود، فقط رفتارش بد شده , عصبی و پرخاشگر و زودرنج شده. الهی من بمیرم که بچه ام اینطوری داره اذیت میشه.  قبل از صحبت با معلمش، جلسه بود و داشت از سختی و فشردگی کار کلاس اول میگفت؛ پرسیدم خانم فلانی کلاس دوم هم اینقدر سخته؟ گفت نه! نصف میشه سختی هاش. گفتم خب وقتی قراره چهار کلاس بروند دوم چه اصراریه اول هم همون تعداد باشند خب اول هشت کلاسشون کنند که معلم بتونه به بچه ها برسه، یهوو چند تا مادر گفتن خب نیرو ندارند! گفتم کمتر پول بفرستند غزه و فلسطین. نمیدونم چرا خندیدند! تو راهرو ایستاده بودم که پسرم بره حیاط تا من بروم تو کلاسش که جلسه با معلمش اونجا بود، معاون پایه اول خانمه، اومده به من میگه خانم روسریت را سر کن اینجا مرد هست، گفتم باشه و داشتم با بچه ام حرف میزدم یهوو دیدم یه دستی داره روسری ام را میکشه روی سرم!!! باورتون میشه معاون مدرسه با سابقه کار فلان و .... اینقدر احمق باشه که نفهمه نباید به سر و روسری من دست بزنه!!! با یه حرکت دستش را از سرم دور کردم، اما الان به شدت پشیمونم که چرا نزدم پشت دستش زنک احمق! کوره نمیبینه بچه ی دست گل آدم میره مدرسه و بخاطر کمبود امکانات اینها پژمرده میشوند و هیچ غلطی نمیکنند اونوقت دستش را میاره سمت سر من که روسری من را بکشه بالا!؟

 

اومدم خونه همینکه گوشی را باز کردم، دیدم مرگ آرمیتا را اعلام کردند. یکعالمه نوشتم و نهایتا پاک کردم. خیلی جسته گریخته نوشته بودم، از تمام حال بدی های این مدتم، از شرایط بد جامعه، از سالگرد جوون هایی که پارسال تو اعتراضات کشته شدند، از آرمیتا گراوند، از اینکه هنوز بغض هام برای نیکا و سارینا و مهسا و محسن و حمیدرضا و .... خشک نشده که باز هر روز، روز از نو و روزی از نو،  چی میخواهند از مردم ؟ دیگه همه چیز که دست خودشونه؟ واقعا ما چه تاوانی را باید پس بدیم؟ متنفرم از تمام کسانی که پشت این سیاست کثیف را میگیرند و به ضرب و زور توجیه میکنند. برید حیا کنید. 

 

یه زمانی شعار میدادند، نه غزه، نه لبنان/ جانم فدای ایران .....نه غزه ای باقی مونده و نه ایرانی .... همه چیز قربانی سیاست های قدرت طلبانی شده که از جان و مال مردم بیدفاع مایه میذارند. یه دیوار نوشته دیدم به زبان عربی بود، نوشته بود کسانی که مستحق مرگ نبودند، به دست کسانی که مستحق زندگی نبودند کشته شدند. احتمالا دیوار نوشته ای از غزه بود، میخوام بگم درسته، بله این جمله از اینجا، تا افغانستان و سیستان و بلوچستان و از غرب تا سوریه و غزه درست صدق میکنه. 

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۰۲ ، ۱۲:۲۱
زری ..