یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۰ مطلب در دی ۱۴۰۳ ثبت شده است

از پنجره ی قطار بیرون را نگاه میکردم. با رسیدن به منطقه ی کوهستانی تیکه تیکه قسمتهایی دیده میشد که کمتر افتاب گرفته بود و هنوز برف داشتند. آسمان آبی کمرنگی بود و نور یکدست خورشید در هوا پخش. پسرها دو طرف کوپه بغل پنجره نشسته بودند و پدرم روبرویم نشسته بود و مادرم کنار دستم. با بودنِ دخترم و همسرم جمع همانطوری بود که دلم میخواست. با این حس پیروزمندی خوشحال بودم. 

قطار همینطور به مناطق کوهستانی‌تر نزدیکتر میشد و منظره ی بیرون برفی تر. رسیدیم به جایی که برف یکدست بود و براق. نور صبحگاهی خورشید بر برفها میتابید و انعکاس آن شبیه الماس بود. تمام چشم شده بودم و بیرون را نگاه میکردم.  یک لحظه فکر کردم موبایلم کجاست که این لحظه را با عکس یا تیکه فیلمی در موبایلم جاودانه کنم! از دم در قطار که بلیطها را تو گوشی موبایل نشان مأمور قطار دادم و گوشی را تو کیف گذاشتم، دیگر به گوشی دست نزده بودم و الان اصلا نمیدونستم تو جابجایی کیفها و کاپشن ها و جاگیر شدنمان کیفم را کجا گذاشته ام! لحظه ای شک نکردم و بیخیال گوشی و جاودانگی منظره در موبایلم شدم. همه ی حواسم را دادم به تماشای بیرون. بلورهای برف زیر نور خوشید صبح چنان تلألؤیی داشتند که مطمین بودم خودِ خدا هم از بالا دارد اینهمه زیبایی را نگاه میکند. تا حالا همچین زیبایی ندیده بودم. اولین بار بود که فکر میکردم دیدن برف از پشت پنجره لذتبخش نیست و باید رفت، باید رفت و این هوا را نفس کشید و در این برف و زیر نور این خورشید باید راه رفت و با همه ی وجود این همه شعف را بلعید. باید آنرا ثبت کرد، نه در گوشی موبایل که قطعا ناتوان از ثبت اینهمه حس و زیبایی است. دلم میخواست همه چیز را در دلم ثبت کنم. در روانم. همراه با بقیه و در کنار عزیزانم بیرون را نگاه میکردم و فکر میکردم چقدر زندگی میتواند آرام باشد. صدای تلق تولوق قطار در یک کوپه ی فوق‌العاده متوسط بدونِ هیچ آپشن و لاکچری بازی ای برای من از بهترین موسیقی های عالم گوش‌نوازتر بود. حالم خوش بود. هنوز طعم این خوشی را مزه مزه میکردم که برفها تمام شدند! و من سربلند که با همه ی وجودم، با سلول سلوم این خوشی را چشیدم و در خودم جاودانه کرده ام. فریب جاودانگی‌اش در گوشی موبایلم را نخوردم. تا من هستم، این خاطره زنده است و جاودانه!و چه اهمیت دارد با نبود من، همراه با من این خاطرات نیز به زیر خاک بروند. الان در من لحظاتی ثبت شده است که در حافظه ی هیچ گوشی موبایلی نیست و من میدانم که چقدر شیرین است بودن در کنار عزیزانت ولو در قطاری بی ستاره.  

از آن روز بارها به خودم گفته ام، زندگی همین است. یک قطار بی ستاره ی فرسوده که به زور خودش را میکشد و صدای تلق تولوقش آنقدر زیاد است که نمیتوان نادیده اش گرفت. مانند شوالیه ای سوار بر این کهنه اسب میتازیم و شمشیرمان را در هوا تکان میدهیم. این شوالیه و اسب پیرش چاره ای دیگر جز تاختن ندارند. این قطار بی ستاره راه خودش را میرود ولی در همین مسیر به مناظری میرسد بس چشم نواز. شوالیه ی کاربلد میداند باید لختی درنگ کرد.  باید بعضی چیزها را فقط در دلمان، در روانمان ثبت کرد.

بودن در کنار خانواده ام، آرامشِ بودن در کنار پدر و مادرم وحضور دوستانم و خیلی چیزهای دیگر که اگر حواسمان نباشد زیر هیاهوی یک قطار کهنه ی پرصدا یا زرق و برقِ لاکچریِ یک قطار فوق مدرن گم میشود و ما میمانیم با دستانی خالی و گوشی های موبایلی با حافظه ای پر از ثبت صحنه های زیبا. اما چیزی که از آن غافل هستیم اینست که حافظه ی موبایل فقط یک حافظه است، لحظاتمان را ثبت میکند اما ناتوان است ذره ای از آن همه نور و افکت را در قلبمان و روانمان جاودانه کند. گوشی موبایل چه میفهمد که بودن در کنار عزیزان یعنی چه؟ چه میفهمد دیدن برق نگاه مادرت وقتی خودش را به سمت پنجره ی کوپه میکشاند که بیرون را بهتر ببیند یعنی چه؟ چه میفهمد از نگاه آرام پدرت و از حس آرامشی که بودنش به بچه هایت میدهد؟ گوشی موبایل چه میفهمد از کنجکاوی پسرت و خوشحالی اش که با دوربین شکاری اش پل ورسک را نگاه میکند؟ از خوشحالی تو وقتی میشنوی دخترت در کوپه ی قطار میگوید من به مامان گفته بودم اگر مامان جون، باباجون نیایند من هم نمیآیم! گوشی موبایل چه میفهمد وقتی کاپشن پسر کوچیکه را برمیداری و از سنگینی اش تعجب میکنی! دست در جیبش میکنی و متعجب که این بچه چطور اینهمه سنگ و تخم گیاه و تشتک نوشابه را در یک وجب جیب جا داده است! و قند در دلت آب میشود ولی رو به بچه میگویی اینها را برای چی جمع کردی؟! گوشی موبایل گویی که از همه ی لحظات هم عکس و فیلم بگیرد اما چه میفهمد وقتی همسرت حواسش به همه هست که این سفر یکروزه ی خانوادگی برای همه اشان خاطره ای باشد که تا روزگار دارند دلشان به آن گرم شود. 

از آن روز مدام به خودم یادآوری میکنم که حواسم باشد دارم چکار میکنم. اگر دنبال کیف و گوشی موبایل رفته بودم تا کیف را پیدا میکردم و از بین آنهمه وسایل، گوشی موبایل را درآورده بودم، هیچ چیزی از آن همه زیبایی و شکوه و آرامش نمیفهمیدم و بماند که احتمالا با رفتارم نمیگذاشتم دیگران هم با آرامش از آن لحظات لذت ببرند. قطار منتظر من نمی‌ماند! تا من گوشی را پیدا میکردم، برف ها و نور خورشید و تلألؤ الماس گونه ی آن ها را پشت سر گذاشته بودیم.   

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۰۳ ، ۰۸:۰۱
زری ..

تلخ ترین جمله ای که میتوانم تصور کنم. بدون شک همین است، جان پدر کجا استی؟ 

مهم نیست پدر چند بار به گوشی موبایل بچه اش زنگ باشد. چند بار تا ته ماجرا را رفته است و باز شماره ی بچه اش را گرفته باشد فقط به این امید، به این کور سو امیدی که شاید بچه اش، بچه اکش از سر سرخوشی جوابش را نداده است و هنوز زنده است. فقط زنده باشد. فقط زنده باشد.  چه استیصالی دارد این سه کلمه. دستانی که هیچ کاری از دستشان بر نمیآید. دل آشوب است. صاحب دل مثل مرغی سر کنده خودش را به همه جا میکوبد که شاید خبری بیابد. 

جان پدر کجا استی؟ تو چه میدانی با نبودت بر پدر چه خواهد گذشت؟ 

چه تلخی هایی که ما زندگی کردیم. از عکسهای عروسی آرش و پونه، از لنگ کفش قرمز دخترک مسافر، از عروسکی که در لاشه های هواپیمای سقوط شده دیدیم. و چه تلخی هایی که میدانیم هستند و فقط ما ندیدیمشان. ندیدنِ ما چیزی از تلخی اشان کم نکرد. هنوز رنگین کمان برای ما معنایی دیگر دارد و هنوز دخترکان پر از شور زندگی که اسیر دستان سرد خاک شدند، ما را شرمنده ی زنده بودنمان میکنند. هر یک از آنها جانِ پدری بودند، نورِ چشم مادری بودند.  

هنوز تا دخترک موبایلش را از میان خاک و خون بردارد و جواب پیام پدرش را بدهد، تا هواپیما بر زمین بنشیند و  مسافرینش موبایل ها را روشن کنند و پیام بدهند، به چشم های به راه پیام بدهند که ما رسیدیم.....تا پیام بدهند ما رسیدیم ...... هنوز ما چشم به راهیم و این تلخی را پایانی نیست ..... شرم ..... شرم باد بر این روسیاهانِ تاریخ

 

+ جانِ پدر کجا استی، مربوط است به پدری در کابل و هواپیما و مسافرینش که هنوز در راه هستند مربوط است به ایران و هزاران غصه ی نانوشته ی دیگر مربوط است به این نقطه از کره ی زمین 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۰۳ ، ۰۹:۰۱
زری ..

دختر و پسر بزرگتر مدرسه اند. پسر کوچکتر پشت لپتاپ نشسته و کارتن نگاه میکند. دودی، گربه کوچکتر، بین پای پسرک و بالشت مبل خودش را جا داده و خوابیده است.

لیوان خالی چایی در دستانم از جلوی پسرم رد میشود و میروم تو آشپزخانه. لیوان را پر از چایی میکنم و فکر میکنم دلم آشوب شده! روی میز را نگاه میکنم. پلاستیک نان از صبح روی میز است. یک تیکه نان میکنم و میگذارم دهانم. فکر میکنم بچه هم احتمالا گرسنه است. میپرسم صبحانه میخوری؟ جواب نمیدهد. بلندتر میپرسم چیزی میخوری برات بیاورم؟ این دفعه میگوید نه! میگم چی خوردی؟ میگه تخم مرغ! باباش قبل از اینکه از خانه برود بیرون به بچه صبحانه داده است. 

از ترس گربه ها، گوشت را گذاشته ام داخل کابینت تا یخش باز شود. نگاه میکنم میبینم حسابی شل شده است. 

پشت میز آشپزخانه نشسته ام و ارده شیره میخورم. گوشت و پیاز روی اجاق گاز تفت میخورند و دارم فکر میکنم با این گوشت چی بپزم؟ حوصله ی دنگ و فنگ های قیمه پختن را ندارم. یعنی حوصله ی بادمجان یا سیب زمینی سرخ کردن ندارم. اگر لوبیا خیس کرده داشتم قورمه سبزی میگذاشتم. از پشت میز بلند میشم و نگاهی به گوشتهای تو قابلمه میاندازم. انگار منتظرم خودشان بهم بگویند با ما چکار کن! از گوشتها ناامید میشوم و عقلم هم به جایی قد نمیدهد و دلم هم نمیخواهد تسلیم شوم و تن به سرخ کردن بادمجان یا سیب زمینی بدهم. نهایتا با خودم میگویم همینطوری میگذارمشان لای برنج! در کابینت را باز میکنم به امید پیدا کردن شوید خشک. آن هم تمام شده است! عیب نداره زرشک و زعفران میزنم به برنج. 

یکی دو قاشق رب خانگی به گوشتها میزنم. صیرم نیست آرام تفت بخورد، شعله گاز را کمی بیشتر میکنم. آب قابلمه را اضافه میکنم و برمیگردم تو اتاق، روی تختم. 

نیمساعتی پشت لپتاپ کار کرده ام که پسرم با گوشی قدیمی در دست وارد اتاق میشود. یک دستش گوشی است که یک آهنگ بچه گانه انگلیسی میخواند و با دست دیگرش رقصی شبیه هیپاپ میکند! دستش را بالا پایین میکند و UP , DOWN میگوید. تو عالم خودش است و هر چی از آهنگ را که میفهمد و بلد هست تکرار میکند. 

میآید روی تخت کنار دستم مینشیند. نور خورشید به صورتش میتابد و مژگانش زیر نور خورشید بلندتر و قهوه ای تر دیده میشوند. انگار طلایی شده اند. 

لپتاپ را میگذارم کنار. پسرم را به سمت خودم میکشانم. بغلش میکنم و محکم به خودم فشارش میدهم. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۸ دی ۰۳ ، ۰۹:۴۳
زری ..

 

صبح من و آقای شوهر هر کدام دو جای متفاوت کار داشتیم. بهش پیشنهاد دادم بیا با هم برویم، اینطوری پسر کوچکتر را هم با خودمان میبریم و زودتر کارهایمان انجام میشود. این شد که پسر بزرگه را برد مدرسه، پسر کوچیکه را آماده کردیم و هر سه با هم از خونه زدیم بیرون. دخترم هنوز خواب بود. از همان دم در صدایش زدم که بلند شو، خواب نمونی به امتحان نرسی! دوباره بهش یادآوری کردم که یادش نرود کلید را بردارد و دنبال برادرش هم باید برود. 

مسیر یاب از خانه تا مقصد اول را شصت و یک دقیقه نشان داد. از بس استرسی بودم نفهمیدم چطور رسیدیم. کار من خیلی زود و راحت انجام شد. شاید کمتر از پنج دقیقه. آمدم بیرون، سوار ماشین شدم و رفتیم به مقصد دوم که آقای شوهر کار داشت. بیست دقیقه ای رسیدیم  و چون میدانستیم کار او طول میکشد، جای پارک  باید پیدا میکردیم. ده دقیقه ای دنبال جای پارک مناسب گشتیم و بعد هر سه با هم روانه شدیم. آقای شوهر رفت داخل ساختمان و من که هنوز از استرس صبح سبک نشده بودم، نگران کار شوهرم و خوب پیش رفتن کارش بودم. یکی از عواقبی که این شغل برای من داشته است اینطور مضطرب شدن است. از بس در جریانات کارهای اداری دیده ام که خیلی الکی و بیخودی یک کار شدنی، نشدنی میشود و یا بالعکس! این عدم یقین باعث استرسی شدنم شده است. 

با پسر کوچیکه جلوی مغازه ها قدم میزدیم و سعی میکردم حواس خودم را پرت کنم. بچه بدجور بدقلقی میکرد. گیر داده بود که چرا تزیینات کریسمی تمام شده؟! تلاشم در پیدا کردن مغازه ای با تزیینات کریسمسی بی‌نتیجه ماند و بداخلاقی بچه بیشتر شد. متوجه نبودم نزدیک ظهرشده است و نه من و نه پسرم هیچکدام از صبح هیچ چیزی نخورده ایم. پسرم گفت مامان یه چیزی برام میخری؟ فکر کردم تو ویترین مغازه چیزی دیده است! پرسیدم چی؟ یه چیزی که سیرم کنه! تازه فهمیدم وااااای خودم هم چقدر گرسنه ام!

چهل پنجاه قدمی بیشتر نرفته بودیم که آن دست خیابان، تابلوی ساندویچ هایدا را دیدم! من که تازه فهمیده بودم گرسنه ام! با دیدن تابلوی ساندویچ هایدا از شکاری که کرده بودم شاد و خوشحال، با خودم گفتم یعنی این موقع صبح ساندویچ دارند؟ داشتم فکر میکردم به جای صبحانه به پسرم ساندویچ بدهم؟! که تازه مغزم روشن شد که زن! صبحانه چیه؟ نزدیک ظهر است! مغز مجوز خوردن ساندویچ هایدا را داد. رو به پسرک گفتم با ساندویچ موافقی؟ گفت هات داگ برام میگیری؟ بله!  

رفتیم داخل. مادر و پسری پشت میزی پشت شیشه نشستیم. پسرم که از صبح همراه با ما بدو بدو دنبال کارهایمان بود، قرار گرفت. بچه هنوز چیزی نخورده از گرمای داخل ساندویچی حالش بهتر شد. 

یک نیمکت بزرگ قرمز چرمی یکطرف یک میز چوبی را گرفته بود و سه صندلی هم بقیه ی اطراف میز را پر کرده بود. میز پشت پنجره را انتخاب کردیم و نشستیم. 

کاپشن ها را در آوردیم و صفحه ی منوی ساندویچی را برداشتم. منویِ عکس دار را جلوی روی خودم و پسرم گرفتم. بهش گفتم فقط هات داگ؟ نمیخواهی بدونی دیگه چی دارند؟ چشمم خورد به پیتزا! گفتم عه! هایدا، پیتزا هم داره! نمیخواهی؟ پسرک دل به شک شد و پرسید پیتزا چی؟ شروع کردم به خواندن! پیتزا قارچ و مرغ، پیتزا گوشت و قارچ و .... پسرک گفت نه ساندویچ! ساندویچ میخوام! صفحه منو را نگاه کردم، ساندویچ رویال! بنظر از همه  بهتر میآمد. پسرم پرسید هات داگش را درسته میذاره؟ نگاه عکسش کردم و گفتم آره بنظرم!

کارت پول را برداشتم و رفتم سمت صندوق. بجز ما هیچ مشتری دیگری در ساندویچی نبود و سه چهار کارگر ساندویچی، سینی های پر از ساندویچ های آماده را از پشت یخچال ها میآوردند و در یخچال میچیدند. یک خانم هم با یک ماشین حساب بزرگ و کلی ورقه پشت میز چسبیده به صندوق نشسته بود. حدس زدم از کارمندهای آنجاست و احتمالا به حسابهای مالی رسیدگی میکرد. چشمم به یخچالها خورد و از اینکه ساندویچ گرم سفارش میدادم راضی بودم. پول ساندویچ را حساب کردم و برای نوشیدنی بنا به نظر پسر یک نوشابه نارنجی. 

روی نیمکت چرمی قرمز بغل دست پسرم نشستم. هر دو حالمان خوب بود. گهگداری یاد کار شوهرم میافتادم و اینکه کارش چطور پیش میرود؟ تا میآمدم استرسی شوم، با خودم میگفتم هر کاری از دستت برمیآد انجام بده! الان این بچه از آنچه که در ذهن تو میگذرد خبر ندارد! بیخود فضای خودت و بچه را خراب نکن! چسبیدم به گرمای داخل رستوران و انتظار شیرین خودم و پسرم برای آماده شدنِ ساندویچ گرم! حال هر دویِ مان خوب بود!  

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۰۳ ، ۱۸:۴۱
زری ..

بچه ها و باباشون و گربه ها رفته اند بیرون. در واقع همگی با هم گربه ها را برده اند دامپزشکی. دامپزشکی هم آن کله ی تهران است. تا بروند و برگردند حداقل سه ساعتی تنها هستم. بعد از کلی سروصدا و داد و بیداد، بالاخره همگی آماده شدند و رفتند.  الان خانه در سکوتی است که بجز من و گیاهان، و دو ماهی که در آکواریوم هستند هیچ جنبنده ای در خانه نیست. البته که قدرتی خدا آنها هیچ وقت هیچ صدایی ندارند.  

قضیه ی این بچه گربه از این قرار است که یک روز در اوایل تابستان یکی از دوستان وبلاگی بهم پیام داد که یک بچه گربه ی دو هفته ای را از کنار جوب آب پیدا کرده است که مادر نداشته است و اگر تمایل داریم برای سرپرستی اش پیش‌قدم شویم. از اینطرف دخترم خیلی وقت بود که میگفت گربه میخواهد و من هم موکول میکردم به اینکه خودش بزرگتر شود و مسوولیت پذیرتر. انگار این بچه گربه اراده کرده بود بیاید خانه ی ما! همه ی کارها طوری پیش رفت که ما رفتیم خانه ی این دوست وبلاگی و بچه گربه ی کوچولوی سی روزه را بردیم دامپزشکی. معاینه شد و اولین دوز واکسن و انگل تراپی را دریافت کرد و با ما به خانه امان آمد. این دوست وبلاگی اسمش را آلوچه گذاشته بود. در دامپزشکی وقتی اسمش را پرسیدند دخترم گفت آلوچه:) و وقتی اسم صاحبش را پرسیدند من  اسم دخترم را گفتم. 

اما جریان آمدن دودی به خانه ی ما؛ یک روز پاییز که هوا یکهو خیلی سرد شده بود صبح قرار بود بروم دادگاه برای پیگیری یک پرونده. چند قدمی از خانه دور شده بودم که سر خیابان اصلی صدای بلند یک بچه گربه را شنیدم. بقدری صدا بلند بود که نمیشد بهش بی توجه باشم. نگاه کردم و یک بچه گربه ی کوچک به اندازه ی کف دست دیدم. نتوانستم در آن سرما رهایش کنم. یک دستم بچه گربه را برمیداشت و دست دیگرم میگذاشتش روی زمین که نه! ما نمیتوانیم دو بچه گربه را نگهداری کنیم. نهایتا زور دستی که بچه گربه را برمداشت بیشتر شد و قول داد که تا ظهر که کمی هوا گرمتر شود برمیگردم و بچه گربه را میگذارم که مادرش بیاید سراغش. میدانستم که این بچه ماندگار خواهد شد. همان هم شد. عصری با پسرها لباس پوشیدیم و بچه گربه را آوردیم تو خیابان، همان جای صبحی.  با فاصله از او ایستاده بودیم که مادرش اگر هست و بیاید و ببیندش اما بچه گربه با عجله و میو میو کنان خودش را به ما اینطرف کوچه میرساند و پسر بزرگترم گریه کنان که اگر الان کلاغی بیاید و برش دارد ما هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم! پسر کوچکتر با چشمانی مضطرب نگاهم میکرد که اگر گریه‌های برادرش کارساز نبود، او نیز دست بکار شود. به پسرها گفتم اوکی، برش دارید برویم خانه! داشتم فکر میکردم که اگر دختر باشد اسمش را بگذاریم سوده! پسر کوچکتر گفت اسمش دودی است. 

چند روز اول روزهای سختی بود. آلو به هیچ وجه روی خوشی به دودی نشان نمیداد. مدام باید مراقبشان میبودیم که مبادا آسیبی به آن برساند. آلو برای دودی و خاکش فیف فیف میکرد و به ما هم کم محلی میکرد. بابای بچه ها، همانطور که با تولد هر کدامشان مراقب بود که بچه ی قبلی آسیب نبیند بطرز عجیبی اینبار هم همین کار را کرد. مراقب آلو بود که احساس دلتنگی و غم نکند. آلو چند روزی با دخترم قهر کرده بود و سمتش نمیرفت. دخترم از اینطرف گریه میکرد که آلو دیگر پیش من نمیآید. میگفتم چکار کنم؟ یکی را پیدا کنم دودی را نگه دارد؟ باز گریه میکرد نه! چند روزی همگی صبوری کردیم و بمرور دیدیم آلو شروع به لیسیدن دودی کرد! و این شد سرآغاز دوستی این دو بچه گربه. آلو شش ماه و دودی دو هفته. 

  سفری که یکماه پیش رفتیم مادربزرگ بچه ها نگهداری از گربه ها را قبول کرد.در همان روزها آلو بالغ شده بود. روزی که ما برگشتیم مادربزرگ گفت تازه امروز آرام شده است. چند روز گذشته فقه میو میو میکرده است و حوصله ی دودی و بازی کردن هم نداشته است. ما که میو کردن‌های آلو را ندیده بودیم متوجه ی عمق ناراحتی حیوان بیچاره نشدیم تا این چند روز گذشته که باز هم آلو فحل شده بود و مدام با یک حالت ناله ای میو میکرد و هر کدام ما که دستمان خالی بود میرفتیم و ناز و نوازشش میکردیم. زنگ زدم دامپزشکی و گفتند باید فحل بودن حیوان بگذرد و بعد برای عقیم کردنش اقدام کنید. امروز آلو را برده اند برای آزمایش خون و دودی هم دوز دوم واکسن هایش است. 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۳ ، ۱۶:۰۰
زری ..

خانم شین رفته است قشم. عکسهایش را میبینم و سفر پارسالمان به قشم و هرمز برایم یادآوری میشود. چقدر من این سفر را دوست داشتم. همه چیزش خوب بود. هم قشم و هم گشت و گذار در هرمز.

شاه بیت این سفر، موتور سه چرخه ی عبدالله بود که در هرمز سوار شدیم. در خنکی صبح در کوچه های خلوت هرمز صدای آهنگ بندری را بلند کرده بود و ما شاد و شنگول پشت سه چرخه اش نشسته بودیم. چقدر همه خوشحال بودیم. راننده ی سه چرخه اسمش عبدالله بود و برادرِ زنی بود که ازش خانه را برای یک شب اجاره کرده بودم. از تهران باگرفتن چند شماره تلفن، نهایتا شماره ی خانمی به اسم مرضیه را بهم دادند. گفت خودم در آن تاریخ هرمز نیستم، اهل میناب بود و گفت میروم میناب خونه ی پدرم. قرار شد آن یک شب را برویم خانه اش.

بلیط تهران به قشم را با هواپیما گرفتم، مستقیم به قشم. چهار یا پنج روز اول را قشم بودیم، بعد با وسایلمان رفتیم هرمز، یک شب هم هرمز خوابیدیم و بعد با لنج رفتیم بندرعباس و از آنجا با قطار آمدیم تهران.

قشم را با پسری به نام علی آقا گشتیم. یک ماشین چهارصد و پنج داشت و غواصی هم میکرد. دو روز نصفه برایمان وقت گذاشت و همه ی قشم را نشانمان داد. هر جا میرفتیم به شوخی به بابا میگفتم اینجا آمده بودی؟ بابا را به زور راضی کردم گه با ما به سفر بیاید. میگفت حال سفر ندارم و قشم هم چندین بار رفته ام. چقدر خوشحالم حریف مامان و بابا شدم و همراهمان بودند. 

 مرضیه از قبل شماره برادرش را بهم داده بود. گفته بود برادرم سه چرخه دارد. رسیدید هرمز بهش زنگ بزن، میآید دم اسکله و میآوردتان خانه. گفت شوهرم تو هرمز است و خانه ی مادرش است، با مادرشوهرم دیوار به دیوار هستیم. 

به محض اینکه وارد هرمز شدیم، سه چرخه ها را دیدم و مرضیه و برادرش را فراموش کردم! به یکی از سه چرخه ها گفتم فلان جا میروی؟ گفت خانه ی کی؟ اسم شوهر مرضیه را گفتم و گفت بنشینید میبرمتان. پنج آدم بزرگ و دو بچه و دو چمدان پشت موتور سه چرخه اش سوار شدیم و رفتیم به خانه ی مرضیه. رسیدیم دم خانه ی مرضیه، تا بیایم زنگ بزنم به مرضیه راننده ی موتور سه چرخه، شوهر مرضیه را پیدا کرد و آورد و گفت مهمانهایتان تحویل شما:) ما تحویل صاحبخانه شدیم و خانه تحویل ما:)

آنروز را تا عصر در ساحل هرمز قدم زدیم. دم آفتاب غروب مامان و بابا هم با فلاکس چایی آمدند دم ساحل. تا آفتاب غروب لب آب بودیم. دو سه نفر بومی هم آنجا بودند، یکی اشان مدام فیلم و عکس میگرفت دخترم گفت این خانم بلاگر است. دو تا بچه کوچک هم باهاشان بود که یواش یواش با پسرهای من همبازی شده بودن و سنگ و صدف جمع میکردند. به بهانه بچه ها با آنها سرصحبت را باز کردم. دو خواهر بودند و برادرزاده اشان که پسری بیست ساله بود تقریبا. دختر بلاگر چند سالی از من جوانتر بود و خواهرش شاید همسن و سال مامان من. از صفحه ی اینستاگرامش گفت و از شوهرش که بعضی وقتها فی البداهه در گرفتن ویدیوهایش همراهی اش میکند و اینکه اتفاقا این ویدیوها بیشتر از همه بازدید میخورد و .... . دختر متولد هرمز بود و الان ساکن بندرعباس. خواهرش ساکن هنگام بوده و خانه ای داشته به چه بزرگی و بعد از فوت شوهرش، دخترش که با دامادش مشکل داشته پول لازم داشته فکرکنم گفت برای خرید خانه، مادر خانه ی هنگام را میفروشد و بین بچه ها تقسیم میکند و بعد یکهو خانه میکشد بالا و خودش دیگر نمیتواند هیچ بخرد و الان در هرمز مستاجر بود و آن دختر هم خودکشی کرده بود و مرده بود. راستی دختر بلاگر نام فامیلی اش را گفت و اینکه بنا به شغل پدرش که در جایی از همین هرمز کار میکرده است این فامیلی را دارند. فردا که با عبدالله  برادر مرضیه در گردش هرمز به محل کار پدرش هم رفتیم، البته که عبدالله نمیدانست من چه اطلاعاتی از اینجا دارم، اما آنجا یادی کردم از بابای دختر بلاگر و خواهرزاده اش و خواهرش که دیگر نتوانسته بود خانه ای بخرد.

هوا تاریک بود برگشتیم خانه. زنگ زدم به عبدالله برادر مرضیه. بهش گفتم برای فردا میتواند ما را ببرد تور جزیره؟ گفت ساعت چند؟ گفتم میخواهیم ساعت ده از هرمز برویم به سمت بندرعباس که بعد از ظهر بلیط قطار داریم. گفت ساعت شش بیدارید؟ گفتم بله! پرسیدم بعدش ما را تا اسکله هم میبری؟ گفت وسایلتان را جمع کنید بعد از تور، برمیگردم دم خانه وسایل را برمیداریم و میرویم اسکله! گفتم عالیه! فردا صبح ساعت شش، دم خانه ی خواهرت!

صبح ساعت شش صبح سوار بر موتور سه چرخه ی عبدالله با صدای بلند ترانه ی بندری در کوچه های هرمز میچرخیدیم، گویی عروس و دامادی بودیم شاد و سرخوش بر محملی پر از منگوله های رنگی:) موتور سه چرخه اش مثل بقیه ی موتورها با منگوله های رنگی تزیین شده بود. مثل محمل شتر. در کوچه های خلوت میراند و من با ترانه ی بندری اش همراهی میکردم. از عبدالله خواستم اول ما را ببرد دم  اسکله تا بلیط لنج هرمز به بندر را بخریم که بعد با خیال راحت برویم به گشت در جزیره. پرسیدم راهت دور نمیشود؟ گفت نه! همینجاست. 

چهارساعت ما را در هرمز گرداند، چقدرررر این جزیره زیباست. هزار رنگ دارد. هنوز دلم در هرمز است. دوست دارم باز سوار بر موتور سه چرخه شوم، هوای خنک صبح به صورتم بخورد و باد در موهایم بپیچد. با ترانه ی بندری ادای رقصیدن در بیاورم و چهره ی شاد بچه هایم و پدر و مادرم روبرویم باشد و پدر که بگوید هر جایی وسیله ی خودش را میخواهد، اینجا همین موتور سه چرخه را میطلبد.

 عبدالله مسلط به کارش و بلد مسیر، برایمان توضیح داد که کجاها خواهیم رفت. مسیر را میگفت و اینکه هر کجا چقدر باید بمانیم. گفت خیلی خوب است که صبح زود گردش را شروع کرده ایم. هم همه جا خلوت است و راحت میتوانید بگردید و هم عکسهایتان قشنگ تر میشود!

جزیره ی رنگارنگ هرمز را در چهار ساعت گشتیم. با غارهای دریایی دریایی شروع کردیم، عبدالله گفت اینجا زیاد نمانید جاهای بعدی قشنگ تر است، وقت کم میآورید! ما که از زیبایی صخره ها مبهوت و مسحور بودیم نمیتوانستیم تصور کنیم بقیه جاها چطور خواهند بود! آخ از دره ی رنگین کمان! هر گوشه اش رنگی بود. پسرها پشتشان پر بود از سنگهای رنگارنگ و نمیتوانستند تصمیم بگیرند کدام را برای خودشان بردارند! به بچه ها گفتم که عبدالله میگوید از این سنگها برندارید و سعی داشتم بچه ها را قانع کنم که بعدا دیدم مادرم هم با خودش از آن سنگها برداشته است. قول میدهم دفعه ی بعدی اگر قسمت شد و باز رفتم هرمز نگذارم کسی با خودش سنگی از آن تابلوی هزار رنک نقاشی بردارد. زیبا بود و دلربا. 

غار الهه نمک، قندیل های نمکی و رنگ های مختلفی از بلورهای نمک. 

دره مجسمه ها، وااااااای که چه صحنه ی زیبایی از دریا از آن بالا دیده میشد! واقعا چطور میتوانست اینهمه زیبایی یک جا جمع شود! زمین، آسمان و آب در اوج زیبایی و دلربایی اش بود. 

تا رسیدیم به ساحل سرخ! هنوز هم مسحور آنهمه زیبایی هستیم. گویی خدا با دست و دل بازی بینظری زیبایی ها و رنگها را به هرمز داده است. از هر چیزی به وفور. 

عبدالله برمان گرداند به خانه ی مرضیه، سریع وسایل آماده شده را گذاشتیم پشت سه چرخه و کلید را گذاشتیم زیر آجری در حیاط که بعدا صاحبخانه بیاید و خانه را تحویل بگیرد. خانه ی قشم هم همینطور شد. یک واحد آپارتمان را برای چند شب اجاره کرده بودیم. هر چقدر معطل شدیم و زنگ زدم صاحبخانه بیاید تا واحدش را تحویل بگیرد! نیامد که نیامد! ما هم کلید را زیر آجری در سوراخی آن اطراف گذاشتیم تا بعدا صاحبخانه بیاید و واحدش را تحویل بگیرد. 

همراهی پدر و مادرم با ما. لنج سواری از قشم به هرمز و از هرمز به بندرعباس. هواپیما و قطار سواری، همه و همه عالی بودند در آن سفر.

برای پنجشنبه هفته آینده بلیط رفت  و برگشت قطار به شیرگاه را گرفته‌ام،دخترم میگوید اگر باباجون باشد، من هم میآیم. امروز به مامانم گفتم و گفت نه روی ما حساب نکن.

ایکاش من میتوانستم حریف اینها میشدم و کمی حداقل کمی سبک زندگی‌اشان را عوض میکردند. ایکاش پدر مادرم بلد بودند شاد باشند و از زندگی‌شان لذت میبردند. 

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۳ ، ۲۳:۳۵
زری ..

قرار بود مرتب بنویسم. این چهل روز را معلوم کردم که چهل روز مرتب بنویسم. تقریبا دو هفته ای از برنامه عقبم! برای یک دوره چهل روزه یک خرده زیادی هست، اما خب به خودم سخت نمیگیرم و ادامه اش میدهم حالا فکر کنیم به جای چهل روز در شصت روز، چهل یادداشت نوشته باشم. 

تو این چله نویسی یک سفر پنج روزه داشتیم. با ماشین شخصی یک سفر به اربیل کردستان داشتیم. دو شب در اربیل خوابیدیم. یک شب رفت در مهاباد و یک شب هم برگشت باز در مهاباد خوابیدیم. شب آخر هم برگشتیم تهران. 

برای سفر با ماشین شخصی باید ماشین را کاپوتاژ کرد و گواهینامه راننده هم بین المللی شود. برای اینکار تمامی مدارکی که برای سند خوردن ماشین لازم است را باید همراه ماشین به گمرک غرب (در تهران، میشه جاده کرج) برد. نصف روز کار داره و همه ی کارها یکجا انجام میشود. 

مرحله ی بعدی، مسیریابی بود که برای رفتن به اربیل نزدیکترین مرز، مرز تمرچین در نزدیکی پیرانشهر است.  عصر وارد مهاباد شدیم، خیلی سریع رفتیم سد مهاباد. قبلا در موردش نوشتم. خیلی قشنگ بود و البته ما هم تازه از راه رسیده بودیم، دیدن زیبایی های دریاچه مهاباد و غروب آفتاب خستگی را از تنمان بدر کرد. ما تصمیم گرفتیم شب را در مهاباد بخوابیم و صبح زود به سمت پیرانشهر و تمرچین برویم. تقریبا دو ساعتی راه داشتیم. صبح با طلوع آفتاب از کنار سد و دریاچه ی مهاباد پیچ . خم های گردنه را رد کردیم. خورشید بالا میآمد و ما سربالایی ها را بالا میرفتیم و گردنه ها را رد میکردیم. بچه ها هم بخاطر خواب آلودگی صبحگاهی  و تاریک روشن بودن هوا و جاذبه ی زیبایی جاده ساکت بودند که هزاران بار جای شکر داشت! 

در پیرانشهر باک ماشین را پر کردیم. برای عبور از مرز هزینه ی یک باک را بصورت آزاد باید پرداخت کرد، بنابراین بهتر است که باک پر باشد که هم پول الکی ندهیم و هم اینکه نیازی نباشد در کردستان بنزین گران بزنیم. از کارمند پمپ بنزین سراغ فروشندگان دینار را گرفتم که گفت در میدان سردشت همیشه هستند. بعد از خرید دینار، رفتیم به سمت مرز تمرچین. 

در مرز، در مرز خروجی ایران، در یک صفحه لیستی از وسایل که همراهمان بود را نوشتیم و عوارض خروج را پرداخت کردیم و راحت رد شدیم. اما در قسمت ورود به خاک کردستان، من یک اشتباه کردم. من و بچه ها با دست خالی مرز  را رد کردیم و آقای شوهر ماند با همه ی وسایل!!!! و علاوه بر آن بازرسی ماشین!  بهتر بود من و بچه ها یکسری وسایل را دست میگرفتیم و با خودمان از بازرسی رد میشدیم تا شوهرم هم سریعتر کار بازرسی اش تمام میشد. 

یکسری پرداختی به دینار در مرز داریم. بیمه ی ماشین و عوارض ماشین یا چیزی شبیه این. تقریبا صد هزار دینار معادل پنج میلیون تومان این هزینه شد. در مرز ایران هم، نفری پانصد و بیست تومان عوارض خروج و یک و نیم میلیون هم هزینه ی بنزین آزاد را پرداخت کردیم. 

شب قبل در مهاباد علیرغم مخالفت شوهرم همراه با تخم مرغ، سوسیس هم گرفته بودم.  صبح زود قبل از راه افتادن، تخم مرغها را گذاشتم آبپز شده بود و سوسیس ها را درسته سرخ کرده بودیم. بعد از عبور از مرز همگی خسته و گرسنه بودیم. آن سوسیس ها بقدر به همگی چسبید که من به زحمت جلوی خودم را گرفتم و به شوهرم پز ندادم که وقتی یه چیزی میگم، لابد یه چیزی میدونم که میگم :)))) و از همه جالبتر اینکه علیرغم اینکه صبحانه ی هتل مفصل بود ولی سوسیس نداشت! و این یکعالمه سوسیسی که بچه ها اینجا خوردند پیشاپیش معضل نداشتن سوسیس صبحانه ی هتل را رفع کرد :)))))

جاده ی مرز تا اربیل، خیلی شبیه جاده چالوس است. کل مسیر کوهستانی و در کنار یک رودخانه میگذرد. تاکسی های خطی این مسیر را دو ساعت و نیمه میروند ولی ما تقریبا سه ساعت و نیم در راه بودیم. 

از راه رفتیم هتل. هتل را از سایت بوکینگ گرفته بودم. در واقع دوست وبلاگی ام شریک در هیجان من، چند تایی لینک برایم فرستاد و بین آنها این هتل نهایی شد. با توجه به تخفیف هفتاد و سه درصدی که خورده بود خیلی خوب و به‌صرفه بود. اتاق را تحویل گرفتیم و سریع آماده شدیم برویم پاساژی که روبروی هتل بود. گشتی در پاساژ زدیم و یه چیزی خوردیم و برگشتیم هتل. من اصلا اهل خرید نیستم و واقعا نمیدونم هر چیزی هرجایی چند است و اصلا آیا خرید بصرفه است یا نه؟! بنابراین خیلی خودم را اذیت نمیکنم که سر از قیمتها در بیاورم و یا مقایسه کنم. معمولا بطور کلی بحث خرید در سفر برایم قفل میشود :)) 

فردا صبح تا ظهر کار انگشت‌نگاری دخترم بود که انجام دادیم و بعد از آن رفتیم به سمت مرکز شهر که یک قلعه ی قدیمی و بازار سنتی اربیل آنجا است. ماشین را پارک کردیم و بترتیب اول بیرون قلعه را دیدیم (داخل قلعه بدلیل تعمیر بسته بود ولی بیرون آن و اینکه بر روی بلندی بود و میدان بزرگ پایین آن که شبیه میدان امیرچخماق یزد بود دیدنی بود) بعد هم از وسط بازار به سمت دو تا پارکی که جز جاهای دیدنی اربیل بود. مناره پارک و پارک شاندر . تا همه ی مسیر را پیاده بگردیم و یک چیزی بخوریم و دوباره برگردیم به سمت ماشین، شش ساعتی شد! سوار ماشین شدیم و برگشتیم هتل. تا چایی بخوریم و خستگی در کنیم ساعت هشت شده بود و رفتیم فامیلی مال، البته به هدف دیدن تزیینات کریسمسی و خوردن شام. شب خوبی بود. فردا روز آخر و تحویل هتل بود. صبحانه ی مفصل هتل را خوردیم، وسایل را جمع کردیم و هتل را ترک کردیم. 

دوباره همان جاده ی کوهستانی کنار رودخانه را آمدیم و این دفعه بلد بودیم من و بچه ها بخشی از وسایل و چمدان را با خودمان از مرز رد کردیم. این دفعه زودتر کارمان انجام شد و با ورود به ایران با جاده ی برفی مواجه شدیم. جاده ای که دو روز قبل آفتابی و گرم بود، الان پر از برف بود و ما برای انتخاب مسیر از پیرانشهر به مهاباد یا ارومیه اصلا حواسمان به گردنه ی مهاباد و برف و تاریکی هوا نبود!!!!! طی یک اشتباه اساسی تصمیم گرفتیم برویم مهاباد و شب را در مهاباد بخوابیم! مسیر پیرانشهر-مهاباد و آنچه که بر ما گذشت را در پست بعدی خواهم نوشت :) 

خلاصه کنم، شب رسیدیم مهاباد. با حجمی زیاد از خستگی و خستگی و خستگی. شام از بیرون گرفتیم، خوردیم و خوابیدیم. صبح زود به سمت تهران راه افتادیم. در میان مسیر آقای شوهر ایستاد تا بچه ها برف بازی کنند. هوا آفتابی بود و زمین پر از برف. پسرها که دستکش و وسایل برف بازی اشان دم دست بود، مجهز با خوشحالی پیاده شدند و یکساعتی بازی کردند. 

انگار قرار بود باز استرس برگردد، از یک جایی به بعد، طوری جاده برف و بوران بود که برفی که میبارید مثل یک لایه نازک یخ روی شیشه میچسبید و به هیچ وجه با شیشه پاک کن باز نمیشد. یک جایی به شوهرم گفتم آب بزن ببین بهتر نیست؟ امتحان کرد و متوجه شدیم آب در مسیر شیشه پاک کن یخ زده است و بیرون نمیآید. تنها راه این بود که از کنار جاده بیاییم و مدام بایستیم و با دستمال شیشه را تمیز کنیم!!!! تا الان همچین تجربه ای نداشتم! با رسیدن به زنجان، هنوز برف میآمد ولی هوا گرمتر بود و برف پاک‌کن ماشین کار میکرد و حریف برفها میشد. 

ناهار را در زنجان خوردیم، پسرها پیتزا میخواستند و من در منو چشمم به قیمه نثار خورد! چند روزی بود دخترم میگفت قیمه نثار چجوریه؟ این بود که من قیمه نثار سفارش دادم:) غذا و گرمای رستوران عااالی بود و از همه عجیب تر پسرها بودند! تا غذا آماده شود دوباره رفتند بیرون برف بازی!!!! 

بعد از زنجان تا نیمه های راه باز هم جاده بد بود و هنوز غروب نشده بود که آسمان و زمین صاف و خشک شد! ذره ای برف هیچ کجا نبود. از نیمه ی راه قزوین تا تهران و خانه امان همه جا خشک بود و اثری از برف نبود! 

شب ساعت هشت گذشته بود که رسیدیم به خانه امان :) 

این بود اولین سفر زمینی خارج از کشور ما با ماشین شخصی! تا یکسال کاپوتاژ ماشین اعتبار دارد. خوشحال میشوم اگر از دوستان کسی تجربه ی سفر زمینی به کشورهای اطراف را دارد بگوید. حالا که هزینه کاپوتاژ کردن ماشین را داده‌ایم، شاید یک سفر دیگر هم برویم! 

* عکس ها را همان روزها در کانال تلگرام گذاشته ام.

* راستی خیابان تهران در اربیل را هم دیدم :))) 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۳ ، ۰۹:۱۹
زری ..

به وقت شش دیماه هزار و چهارصد و‌ سه، ده زن چهل سال به بالا قرار مهمانی ای گذاشتند بر مبنای دوستی وبلاگی. 

وجه اشتراک همگی، ده زن جاافتاده، تحصیلکرده و تلاشگر که از خوانندگان یک وبلاگ بودند/هستند.  

 حرف‌های مشترکی برای زدن داشتند. تجربیاتی از تحصیلاتشان، کارشان، بچه داری، ازدواج و همسرانشان، پدر و مادرشان و.... . 

خیلی راحت درباره‌ی خودشان حرف میزدند، ظاهرا اینقدر پخته شده ‌اند که به قضاوت کردن دیگران از خودشان اهمیتی نمیدهند، و آنقدر خام نیستند که دیگری را قضاوت کنند. نتیجه این رشد، امنیتی بود که باعث میشد بدون خودسانسوری حرف بزنند و براحتی با هم شوخی کنند. 

اگر قرار باشد آدم در جمع دوستانه‌اش مدام نگران نظر دیگران باشد و ناچار به تظاهر و خودسانسوری باشد، چه دلیلی دارد این دورهمی؟ چه فایده ای دارد اینهمه زحمت و تلاش برای هماهنگی‌ها و به هم رسیدن؟ 

آنچه که از این جمع ناشناخته و دوستی جدید برایم ارزشمند بود، حس امنیتی بود که  همه‌امان در جمع داشتیم.

مرسی از خودمان، ما زنان که با همه ی فشاری که بر دوشمان است، با همه ی مسؤولیتی که داریم، خستگی ناپذیر راهمان را ادامه میدهیم و حواسمان هست ادامه ی این مسیر نیاز به انرژی دارد.  این دورهمی یکی از همان راههایی است که بعد از آن با انرژی به زندگی روزمره امان برمیگردیم، برای مقابله با خستگی و فرسودگی‌.  

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۰۳ ، ۲۳:۵۷
زری ..

معده ام درد  میکند، یک نوعی درد عصبی است. دلیلش را هم اتفاقا میدانم. از بس این روزها فکر و خیال دارم و کار دارم. اما واقعیت اینست علیرغم هزار کاری که باااااید، به معنای واقعی کلمه باید انجام بدهم، مجبورم بخش بزرگی از وقتم را صرف کارهای دیگری کنم که آنها هم ضرورت دارند ولی فقط به اجبار زندگی روزانه ملزم به انجامشان هستم و اگر کسی بخشی از آنها را تقبل میکرد بار بزرگی از روی دوشم برداشته بود. وسط این کارها یکهو یاد کارهایم میافتم و از شدت اضطراب معده ام درد میگیرد. یک دردی شبیه درد گرسنگی. 

دیروز برای فرار از پخت و پز، همان اول صبح آبگوشت را بار گذاشتم. فکر کردم تا کمی کارهایم را بکنم، گوشت و نخود در قابلمه پخته خواهند شد. تصور ظهر و عطر و بوی آبگوشت پیچیده در خانه حالم را بهتر کرد. غروب که دخترم پرسید شام چی داریم، گفتم از الان تا یک ماه و نیم دیگه من شام نمیذارم و در جواب دخترم که پرسید چرا؟ گفتم چون کارهایم زیاد است و فقط میرسم یک وعده ناهار بگذارم. 

امروز صبح با عذاب وجدان برای ناهار و شام دیروز بچه ها که باب میلشون نبود، فکر کردم برای ناهار ته چین گوشت و بادمجان بگذارم. یک بسته گوشت گذاشتم پخته شود و برگشتم پشت لپتاپ و سعی کردم با گذاشتن پمودورو خودم را مکلف کنم که ساعت بیشتری کار کنم. 

داشتم برنج و ماست و زعفران را قاطی میکردم که دخترم که برای امتحانها زودتر تعطیل شده بود، کنار دستم ایستاده بود گفت قول داده بودی که امروز برویم خرید. از تصور اینکه باید نصف روزم را بگذارم و برویم بازار همان لحظه معده‌ام تیر کشید. رو به دخترم گفتم زعفرون زیاد دم کردم! درجا گفت باهاش شله زرد درست کن.

هنوز داشتم ناهار میخوردم که دخترم زودتر بلند شد که برود آماده شود. ناهار خوشمزه شده بود، ارزشش را داشت که دوبرابر غذای معمولی برایش وقت گذاشته بودم. 

قبل از اینکه از آشپزخانه بیایم بیرون یک و نیم پیمانه برنج خیس کردم برای شله زرد و در آسانسور رو به دخترم گفتم یادت باشه بادام هم بخریم. 

چند سالی است که دخترم از یکی دو ماه مانده به کریسمس، برادرهایش را دست میاندازد که naughty list & nice list سنتا دست من است و بر اساس آن سنتا برایتان کادو یا ذغال میآورد. پسرها هم که کارتن دیدنشان محدود به کارتن های انگلیسی است کاملا با فضای کریسمسی آشنا هستند.  دیشب دخترم گفته بود برای پسفردا شب باید کادوهایش خریداری شده و آماده باشد.

برای پسرها هر کدام دو دست لباس گرفتیم و یک شلوار خانگی. یک بسته مارشمالو خارجی که از کارتن‌ها یاد گرفته اند باید روی آتیش کبابی ‌کنند و بخورند - چقدر هم بنظرم الکی گرون بود ولی از بس گفته بودند فکر کردم بچه دلش میخواهد- و برای خودم یک بسته کاپوچینو که مارکش جدید بود ولی تستر داشت و از طعمش خوشم آمد. تصمیم داشتم یک بوت که پاشنه نداشته باشد بخرم که موقع پا زدن وقتی به فروشنده گفتم نیم شماره کوچکتر میخواهم، دخترم گفت همین را بردار که من هم بتوانم بپوشم. دخترم هم امتحان کرد و همان را برداشتیم. و با یک بسته مغز بادام ایرانی که واقعا خوش طعم‌تر از بادام خارجی بود، به خانه برگشتیم. 

کمی با دوستان چت کردم و تلفنی حرف زدم، برنج و شکر را گذاشتم پخته شد. بادام‌ها را در آب جوش ریختم تا راحت پوست کنده شوند و با چاقو خلال کردم، زعفران باقیمانده از ظهر را در قابلمه ریختم، یک تیکه کره هم اضافه کردم و بادام های نامرتب خلال شده. زعفرانش کم بود ولی فکر کردم خوبه! حوصله نداشتم دوباره زعفران دم بگذارم.

امروز هم تمام شد و بجز اندک زمانی که صبح به لطف پومودورو خودم را مجبور کردم پشت لپتاپ کار کنم، بقیه ی وقتم صرف ضروریاتی شد که از یادآوری‌اش معده ام تیر میکشد، انگار گرسنه ام.   

 

 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۳ ، ۲۳:۲۴
زری ..

زندگی اینجاست، بین رنگهای نارنجی خرمالو و قرمزیِ انار و هندوانه ای که مادر گرفته و پسرک میوه‌فروش خودش برایش جداکرده و وقتی تردید مادر را دیده است گفته من شب یلداتون را با یک هندوانه‌ی بد خراب نمیکنم. 

زندگی اینجاست بین بغض ها و شادی‌هایمان. بین رخت سیاه عزا برتن‌کردن و رخت جشن عروسی پوشیدن. وقتی بچه ها را پیش دوست و آشنایی میگذاریم که شاهد گریه ها و بغض‌هایمان نباشند. صاحب عزا میشویم و به عزا مینشینیم. هنوز دلهایمان پر از غم است که عزیزی از خودمان جشن عروسی دارد. به قول مامان‌جون هم عزا از خودمان است و هم عروسی. بچه‌ها را آماده میکنیم، آرا گیرا میکنیم و اینبار به عروسی میرویم. 

زندگی اینجاست، درجشن عروسی. همه ی دستها بالا است و زیر نورپردازی سالن که صحنه ها جلوی چشمانت قطع و وصل میشوند، میبینی که  همگی دور عروس و داماد حلقه زده اند و میرقصند. وقتی دی‌جی میگوید قبل از شام کلیپی از عروس و داماد پخش میشود و آنجا که داماد از پدرش میگوید، پدری که برای همه‌امان عزیز بود و از پارسال دیگر بینمان نیست. همه ی چشمها پر از اشک میشود و همه ی حسرتی که از اول جشن در دلها بود که ایکاش پدرش هنوز بینمان بود، با اشک از چشمها سرازیرمیشود.

زندگی اینجاست، وقتی شب یلدا میروی خانه ی پدر و همانطور که پدرت با حافظه ی قوی ای که دارد از شعرهای دوران مدرسه اش میخواند و تو ازش فیلم میگیری. وقتی اشتیاق نوه را میبیند، بلند میشود و گلستان سعدی را میآورد و چند حکایتی از آنرا میخواند. میدانی دلش هزار جاست ولی امشب یلداست و حضورمان را، همین حضور را قدر میداند.

زندگی اینجاست، وقتی دل‌نگران باباجون و بیماری‌اش هستی. میروی پیشش و از همه ی ذهنت کمک میگیری که چه چیز مقوّی ای الان میتواند بخورد. وقتی به یاد کودکی بچه ات که هر وقت بیحال بود برایش شیره بادام درست میکردی، دست به کار میشوی و باباجون که با خوردن اولین نیم‌لیوان شیره بادام حال و حوصله اش برمی‌گردد و مینشیند به حرف زدن با تو. از اوضاع مملکت میگوید و سقوط بشار اسد و تعطیلی بیکباره ی مملکت به دلیل نبود گاز و سرما و یا هر دلیل نگفته ی دیگری و تو خوشحال هستی که حال باباجون خوب است.

زندگی اینجاست، وقتی دور هم جمع میشویم، به هر بهانه ای که بارقه ای از شادی داشته باشد. به بهانه ی تولدی مثلا. همه میدانیم این مدت غم بوده است که برایمان آمده است، آنقدر بزرگ که نیازی به گفتن ندارد. همه امان غم را زندگی کرده‌ایم ولی امروز که بهانه ای برای شاد بودن داریم، چنگ میزنیم به این بهانه و برای باباجون تولد میگیریم.  بچه ها را با خود میآوریم و کیک تولد و شمع و عکس گرفتن های دسته جمعی. 

زندگی اینجاست. ما غم هایمان را انکار نمیکنیم، اما نمیگذاریم غم پشتمان را به خاک بمالد. یاد گرفته ایم که تنهایی به نبرد غم نرویم، باید با هم غمهایمان را زندگی کنیم و با هم، با ذره ذره ی شادی به جنگش برویم. زور زندگی به غم میچربد. همانطور که زور نور بر تاریکی و زور خورشید بر یلدا. 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۳ ، ۰۹:۱۵
زری ..