یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۱ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

یک ربعی هست که تایپ میکنم و پاک میکنم. بنظرم نوشته ام جالب نیست و ترجیح میدهم به جای نوشتن و منتشر کردن یک مطلب سطح پایین، با پاک کردن آن به تمیز بودن ذهن و روان شما کمک کنم. اصلا دقت کرده اید ذات طبیعت اینگونه است که ضعیف ها حذف میشوند؟ در حیوانات، مادرانی که میبینند بچه اشان مریض است و ممکن است علاوه بر خودش، باعث بیماری و مرگ بقیه ی بچه ها بشود، در اولین اقدام بچه ی مریض را از بقیه جدا میکند و چون توان تغذیه اش محدود است از غذا دادن به آن بچه ی مریض خودداری میکند. حتی در برخی مواقع، ظاهرا در گربه ها، مادر اگر غذای کافی نداشته باشد، خودش آن بچه ی مریض را میخورد تا بتواند به بقیه ی بچه هایش شیر بدهد. البته که همه ی اینها را به اقتضای غریزه اشان انجام میدهند وگرنه که نه این مادر بیرحم است و نه آن مادری که غذایش را نمیخورد و در دهان بچه اش میگذارد زیادی مهربان است. 

در انسانها به این کار میگویند کمالگرایی. اینکه به گزینه های ضعیف اجازه ی عرض اندام نمیدهد، آنها را حذف میکند و اصلا در نطفه خفه میکند. اما ظاهرا انسان چون این امر را به اتکای اندک عقل و دانشش انجام میدهد، نه به پشتوانه ی غریزه، در اینجا هم اشتباه میکند.  

 شاید بد نباشد گاهی عقل را رها کنیم و بر اساس غریزه تصمیم بگیریم؟ امیدوارم با نخواندن آنچه که پاک کردم به آرامش روانتان کمک‌ کرده باشم.  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۰۳ ، ۲۳:۳۲
زری ..

به محض اینکه وارد پارک شهر شدیم کلاغها دسته جمعی شروع به همسرایی کردند. گفته بودم من عاشق کلاغ و صدایش هستم؟ وقتی روی زمین راه میرود پاهای سنگینش را محکم و پرقدرت بر زمین میکوبد. وقتی قارقار میکند صدایش جاندار و باصلابت است، لوس و نازنازی نیست. کلاغها دسته جمعی بالای درختهای زرد پاییزی به پرواز درآمدند و من سر به بالا گرفته، سعی کردم لحظه ای از آنهمه شکوه را با گوشی موبایلم ثبت کنم. بله موفق شدم، آن لحظه ی جادویی را ثبت کردم. وقتی به خانه برگشتم اولین کاری که کردم آنرا در کانال تلگرام وبلاگم آپلود کردم. حالا هر کسی آن ویدیوی یازده ثانیه ای را ببیند، در لذت تماشای پاییز و پرواز دسته‌جمعی کلاغها با من شریک میشود.  

من از ارتفاع میترسم، این را مطمینم نگفته بودم. در قسمت بازی پارک شهر سرسره ی عجیبی دیدیم. بلند و مارپیچ و تونلی. پسرها میخواستند بروند بالا، همراهشان شدم، بیشتر جهت اطمینان خاطر خودم و کمتر بخاطر خیال راحتی آنها. دو سرسره بود با اختلاف ارتفاع، اول سرسره کوچکتر در طبقه اول را رفتیم. پسر بزرگتر نشست و با هیجان سُرخورد و رفت پایین. پسر کوچکتر ایستاده بود و دست من را به سمت پله ها میکشید. همینطور که سعی میکردم به سمت نرده ها و سیاهی تونل سرسره نگاه نکنم، نفسی را که در سینه حبس کرده بودم رها کردم و گفتم میخواهی من باهات بیام؟ پسر گفت  بغلم میکنی؟ با هم میرویم پایین؟ نفسم را حبس کردم، سعی کردم به چشمانش نگاه کنم و گفتم آره! آرام دستش را کشیدم به سمت سرسره.  ورودی تونلیِ سرسره تاریک بود و ظلمات. مثل شبهای باغ که مهتاب نباشد و در راه باریکه ی بین درختها قدم میزنم و بنظرم میرسد زمان متوقف شده است و مدام به خودم میگویم نه کسی روبرویم است و نه پشت سرم. پسر با احتیاط نشست، نشستم و از پشت بغلش کردم. سعی کردم ابعاد خودم و دهانه ی تونل را ب چشم اندازه بگیرم و مطمین شوم که در میانه ی راه گیر نخواهم کرد. قبل از اینکه زیادی به تصور گیرکردن خودم در وسط راه شاخ و برگ بدهم، تصمیمم را گرفتم، وزنم را رها کردم، خودم را اندکی به جلو هُل دادم. پیش به سویِ دل ظلمات. 

 

    

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۰۳ ، ۲۳:۵۲
زری ..

با خانه ام غریبه ام. توی کمدها دنبال چیزی میگردم و انگار نه انگار چند ماه پیش که آمدیم این خانه، همه ی اینها را خودم در کمدها جاسازی کرده‌ام. به قدری با همه چیز غریبه ام که برای پیدا کردن هر وسیله ای باید همه ی کمدها را بگردم، هیچ نقشه ای از وسایل و کمدها در ذهنم ندارم. از یک جایی شروع به گشتن میکنم تا بر حسب اتفاق زود یا دیر یک جایی پیدایش کنم. خیلی وقتها اصلا یادم نیست وسیله‌ای را دارم .... بقدری با وسایلم بیگانه شده‌ام که دارم فراموششان میکنم. با بخشی از آنها که آنقدر بزرگ بودند که نه میشد پنهانشان کرد و نه میشد فراموششان کرد خداحافظی کردم، در خانه ی قبلی جا گذاشتمشان. ترفند خوبی بود حداقل از دستشان خلاص شدم. ایکاش میشد با حجم انبوه اسباب بازی پسرها هم همین کار را میکردم و اگر میشد با وسایل آقای شوهر هم همین کار را میکردم، آخ که چقدر خوب بود. 

امروز برای روز دوم پسر گفت برای صبحانه پنکیک میخواهد. حوصله ی پنکیک درست کردن نداشتم، به پسر گفتم میشه صبحانه چیز دیگری بخوری؟ دیروز هم پنکیک خوردی برادرت نخورد، بذار بعدازظهر برای عصرانه تون پنکیک درست کنم که با هم بخورید. چند تایی پیشنهاد بهش دادم که با لب و لوچه ی آویزان گفت نه خوشمزه نیست، پنکیک میخوام! رفتم تو آشپزخانه و همینطور که سعی میکردم حجم ظرفهای کثیف روی کانتر آشپزخانه و توی سینک ظرفشویی را نبینم، از کابینت یک ماهی‌تابه درآوردم و مشغول درست کردن پنکیک شکلاتی شدم. برای فرار از دیدن ظرفهای کثیف میروم جلوی پنجره ی آشپزخانه میایستم و با دیدن هوای ابری و زمین های خیس یادم میآید که دیشب با صدای رعد و برق از خواب پریده بودم. پنجره را باز میکنم، هوای خنک و بوی باران میخورد تو صورتم. چند نفس عمیق میکشم و با بی میلی که خانه سرد نشود پنجره را میبندم. پنکیک پسر آماده شده است، برایش میاورم. طعم پنکیک برایش آشناست و با لذت تیکه ای را که در دهان گذاشته است، میخورد. 

 به خانه ام و وسایلش نگاه میکنم، با خودم فکر میکنم از کی اینقدر با همه چیز بیگانه شده‌ام؟ من به هیچ کدام از اینها تعلق خاطری ندارم! اگر میشد از خیلی از چیزها خودم را خلاص میکردم.

به وبلاگم فکر میکنم و شماهایی که اینجا را میخوانید، تقریبا از شما هم هیچ نمیدانم. با شما هم غریبه ام! 

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۳ ، ۰۹:۱۶
زری ..

 یک زمانی خیلی دوست داشتم با بابام با هم برویم هند. فکر میکردم چقدر خوب میشد اگر با کشتی میرفتیم هند!  این حرف برای خیلی وقت قدیمهاست! وقتی که بچه نداشتم، نمیدانم ازدواج کرده بودم یا نه. اما الان ظاهرا خبری از آن اشتیاق نیست. بعد از یکی دو باری که برای سفر شمال و جنوب ایران خیلی اصرار بابام اینا کردم که همراهمون بیایند، انگار دلسرد شده ام. جنوب را باهامون آمدند و واقعا هم خوش گذشت، به همگی خوش گذشت. اما نتیجه ی اینهمه گفتن و چند باری هم نه شنیدن، برای من این شد که بیخیال آن آرزوی قدیم شوم..... از دست بابام عصبانی‌ام؟ آره، از اینکه تو این سن و سال خودش را وقف کارش کرده عصبانی‌ام، از اینکه فکر میکنم بلد نیست خوش‌تر و راحت‌تر زندگی کند از دستش عصبانی‌ام. از خودم هم عصبانی هستم. از اینکه نمیتوانم بیخیالشان شوم و به آنها فکر میکنم. از اینکه با شوهر و چند تا بچه و زندگی و کار و هزار مشغله ی دیگر تکلیفم با خودم معلوم نیست و هنوز در دل شوری دارم و در سر سودایی. از اینکه هنوز دلم میخواهد هند را ببینم هرچند خیلی دیگر به همراهی بابا فکر نمیکنم، دوست دارم هند را ببینم آنهم نه با تور  و یک هفته ده روزه بلکه یک سفر یکی دو ماهه! آنقدر که بشود بعنوان یک مسافر تاحدودی هند واقعی را دید. دلم میخواهد خیلی جاهای دیگر را ببینم، دلم نمیخواد هیچ جایی را بصورت توریستی بروم. دوست دارم فرصتی باشد و فضایی که مفصل بروم دنیا را ببینم. و به جای همه ی اینها دست و پایم بسته است. از مسوولیت های بچه و سرشلوغی های خودم و متأهل بودن و هزاران دلیل دیگر. بیقرارم، در دلم هوس زندگی دیگری را دارم و در واقعیت زندگی و باید ها و نبایدها سریش‌وار به من چسبیده اند و البته که من هم ذره ای و دقیقه ای آنها را رها نمیکنم، هرچند که از دید شوهرم همچین هم به آنها نچسبیده‌ام. 

در سرم هوای قدم زدن در کوچه های بهاری استرالیا، در محله های قدیمی و اصیل شهرهای اروپایی، در سنگفرش های خیابان های قدیمی پراگ و بناهای تاریخی و معماری اسپانیا دارم؛ حتی پاریس که خیلی ها میگویند بوی شاش میدهد و من دوست دارم بروم و ببینم چطور میشود درباره پاریس این حرف را زد؟ !  دوست دارم هند را ببینم، کشور هفتاد و دو ملت، کشور مهاراجه ها و سیک ها و اینهمه تناقض را از نزدیک ببینم. نمیدانم باز هم به بابا پیشنهاد نوجوانی و جوانی‌ام را بدهم؟ آن روزها که وقتی گفتم میشه با کشتی رفت؟ گفت آره بعید نیست، تو بندرعباس یکبار سوار کشتی هندی ها شدم و غذت خوردم، خیلی غذاشون تند بود! اما احتمالا از سمت چابهار باید رفت! آنروزها بابا فکر میکرد میشود برویم و حداقل در موردش حرف هم میزدیم ... یادم میآد به دختر سوییسی در هاستل ژنو، که گفت با پدرش سفر پیاده ی دو سه ماهه ای را از زوریخ شروع کرده اند، تا ژنو آمده بودند و قرار بود بروند به سمت فرانسه. دختر همسن و سال من بود، پرسیدم پدرت چند ساله است که گفت هشتاد. به دختر گفتم تو رؤیای من را زندگی میکنی ... 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۷ آبان ۰۳ ، ۱۷:۵۵
زری ..

از اول پاییز گفتم دلم یک سفر پاییزه میخواهد،  بمرور که دیدم با این حال و احوال ما انتظار سفر مقداری زیادی هست، توقعم را پایین آوردم به یک روز پاییزگردی. تهران برای یک روز خوب پاییزی داشتن، جاهای خوب کم ندارد، تو ذهنم مدام جاهای مختلف را بالا پایین میکردم و از پنجره ی پذیرایی و آشپزخانه‌ی مشرف به پارک و شهر و کوه میزان پاییزی بودن شهر را تخمین میزدم و به جای همه ی اینها، همه ی فعالیت من محدود شده بود و محدود شده است به  پشت لپتاپ نشستن و کار کردن. چند باری هم که برای کار از خونه بیرون آمده‌ام، با همه ی چشمم آسمان و هوا و درختهای پاییزی را سیر تماشا کرده‌ام و به خودم یادآوری کرده‌ام که باید یک روز یک برنامه ی پاییزگردی بگذارم، قبل از اینکه همه ی اینها تمام شود و هوای غبارگرفته ی زمستان بختک‌وار خودش را بیندازد روی شهر. 

چه میشد اگر یک نفر برایم برنامه ریزی میکرد، میگفت فلان جا الان عاااالیه! بهترین زمان برای رفتن به اونجا همین روزهاست! به جای اینکه بگوید آره باید برنامه ریزی کنیم و برویم و در عمل  هیچ وقت هیچ اتفاقی نمی افتاد و همه ی حرفها درجا فریزشده باقی میماند، فقط بگوید آماده باش برویم، مطمین باش خوش میگذره و خوش هم میگذشت ... فارغ از اینکه کجا باشد، صرفا همینکه کسی را داشته باشی که برای با تو بودن برنامه ریزی کند و مشتاق باشد برای با هم وقت‌گذراندن، آنقدر شیرین است که حتما خوش خواهد گذشت. 

 

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۳ ، ۰۹:۰۴
زری ..

دخترم تو بحران جوانی است و من نمیدانم چه کنم! فکر کردم بهتر است از یک مشاور کمک بگیرم تا این روزها بگذرد، تا راهش را پیدا کند و حالش بهتر شود و من هم از این نگرانی دربیایم.... فعلا که با مشاور پیش میرود و من هم سعی میکنم باهاش مراعات کنم.

کلاسهایش زیاد هستند و هر کدام جداگانه نیاز به تمرین دارند و خودش میگوید فرصتش کم است. درس‌های مدرسه را دوست ندارد و خودش را و من را اذیت میکند تا آنها را بخواند. با دینی و قرآن و مطالعات اجتماعی بیشترین درگیری را دارد و با عربی کمی کمتر. کلاس موسیقی را میرود و تمرین نمیکند. از تمرین نکردن حالش بد است و از کلاس رفتنِ بدونِ تمرین حالش بدتر. با من بداخلاقی میکند و داد میزند. هرچقدر مراعاتش را میکنم بلندتر و بدتر بداخلاقی میکند تا جاییکه من هم طاقتم تمام میشود و سرش داد میزنم و آنوقت شروع میکند به گریه کردن، به پهنایِ صورت اشک میریزد و من دوباره شروع میکنم به همدلی کردن که دخترم به من هم حق بده، من هم آدمی هستم با هزاران مشکلات خودم، با من اینکار را نکن و اینطور حال خودت بدتر و بدتر میشود ...پایبندی به همین برنامه‌های کوچک باعث میشود حالت بهتر شود، تا موفقیت هایِ کوچک بدست نیاوری حالت خوب نمیشود ... مدام شکست پشت شکست حالت را بدتر و بدتر میکند. میگوید دیگه کلاس نمیروم میگویم حس کار نیمه تمام حالت را بدتر میکند.... خواهش میکنم سازش را بردارد و فقط برای نیم ساعت تمرین کند ... شروع میکند به فریاد کشیدن که از اتاقم برو بیرون! میایستم و هیچ نمیگویم نگاهش میکنم و این دفعه بلندتر جیغ میکشد و بلندتر گریه میکند. از اتاق میام بیرون ... میایم سمت اتاقم و با صدای بلند داد میزنم اینقدر قیافه ی آدمهای شکست خورده را به خودت نگیر ...روی تخت مینشینم و زل میزنم به لپتاپ که صدای ساز از اتاقش میاد. چشمانم را میبندم و نفسی عمیق میکشم، با هر ضربه ای که بر تنبک میزند ذره ای از غم تلنبار شده بر قلبم برداشته میشود .... گهگداری مکث میکند و من دلنگران منتظر میمانم که باز صدای تمرینش را میشنوم یا خسته میشود و ساز را میگذارد کنار ...  

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۰۳ ، ۱۴:۱۱
زری ..

صبح هنوز هوا تاریک بود که بیدار شدم، دودی بغلم خوابیده بود. دودی اسم گربه‌ی جدیدمون است، دو هفته‌ای هست که وارد خانواده‌مون شده. بعدا در موردش مینویسم و اینکه اینقدر کوچک است که نمیتواند تنهایی بخوابد و حتما خودش را میرساند به تخت و بغل من.

هنوز توی تخت بودم که کار شروع شد. دیشب نیم ساعت قبل از خواب، طی صحبت تلفنی که با موکل سابق داشتم، بهش گفتم سرم خیلی شلوغه و نمیتونم کارش را قبول کنم، پرونده اش تو اجراییه بود و  فقط کارهای پیگیری و دوندگی اداری دارد، به همین دلیل قبول نکردم و گفتم خودشون هم میتوانند این مرحله را پیش ببرند. ولی قبول کردم برایش متن مورد نظرش را بنویسم که خودش بتواند کار را پیش ببرد. همانطور در تخت دراز کشیده، شروع کردم بررسی مدارکی که دیشب آخر شب فرستاده بود. با روشن شدن هوا، بلند شدم که بچه ها برای مدرسه آماده شوند. هنوز بچه ها پشت در بودند که دکمه‌ی روشن لپتاپ را زدم و شروع کردم متن مورد نیاز موکل را تایپ کنم. شماره‌ی شعبه‌ی اجرای احکامش را نمیدانستم، پیام دادم به موکل که ایشان خواب بودند و جواب ندادند. جای شماره ی شعبه را نقطه چین گذاشتم و مطلب را برایش فرستادم. شوهرم که بچه ها را برده بود مدرسه تازه رسیده بود خانه که وویس تکمیلی برای موکل هم ارسال شد. تمام! کار اول تیک خورد!

با شوهرم پشت میز صبحانه نشسته بودم که چشمم خورد به بسته ی نان، نان عمه بتول! با خودم فکر کردم چقدر عمه اش را دوست داشته که اسم عمه‌اش را بر کارخانه‌اش گذاشته است. خوشبحال عمه و برادرزاده! لقمه هنوز در دهانم بود که به ذهنم رسید با چه اطمینانی اسم کارخانه اش را گذاشته عمه بتول! اگر رابطه اش با عمه‌اش شکرآب شود چی؟ به این راحتی‌ها که نمیتواند اسم کارخانه را عوض کند! اصلا کلی برندسازی کرده است، توجیه عقلانی ندارد اسم کارخانه را عوض کند. تا لقمه را فرو بدهم فکر کردم شاید عمه‌اش مرده است و مطمینا فرصتی و مهلتی نیست که رابطه خراب شود. بله! دقیقا همین است، فقط از یک آدم مرده میتوان اینقدر مطمین بود که ما را ناامید نکند و هیچ رابطه ای را خراب نمیکند یعنی در واقع نمیتواند که خراب کند. کدام آدم عاقلی میتواند تضمین دهد که رابطه‌ای تا آخر عمر صحیح و سالم باقی بماند؟! داشتم بسته ی نان را برمیگرداندم داخل یخچال که با خودم گفتم شاید خودش عمه بتول است! در واقع اسم خودش را روی کارخانه‌اش گذاشته است:) یک خانم کارخانه دار که از عمه بودنش بسی خوشحال بوده است! خوشحالم که این ذهن نسبتا جنسیت زده نهایتا به فکرش رسید که شاید صاحب کارخانه یک زن باشد :))) 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۳ ، ۰۹:۰۰
زری ..

سلام، براتون بگم که خیلی وقت است اینجا چیزی ننوشتم، البته این معنی اش این نیست که جای دیگری نوشته ام، نه! بهتره بگم هیچ جا چیزی ننوشته ام. یک موقعی دوستی که باهاش تمرین نوشتن میکردم حرف از اصطلاح "ترس از کاغذ سفید زد"؛ من گفتم نه، بنظرم من همچین مشکلی ندارم، من بیشتر مشکلم زیادی گزینه هاست برای نوشتن. وقتی مینویسم، فکر میکنم که باید در مورد این و اون و اون موضوع هم بنویسم. درحالیکه واقعیت این است که یک مطلب باید یک موضوع داشته باشد و همان را بگیرم دستم و برایش بنویسم، سعی کنم انسجام مطلب حفظ شود و در پایان خودم و خواننده ام متوجه بشویم چه شد:) 

اما اینکه چرا مدت زیادی است اینجا ننوشته‌ام، فکر میکنم مبتلا به همان مشکل "ترس از کاغذ سفید" شده ام. یک جورایی انگار میترسم به اندازه ی کافی خوب ننویسم و یا مطلبم ضعیف باشد و .... . آخرین مطلبی که گذاشتم که در مورد خودم و به نوعی بیوگرافی‌ام بود، ظاهرا به اندازه ی کافی نمایش خوبی از خودم نشان داده ام! و انگار میترسم که با گذاشتن مطلب جدید آن مطلب برود پایین و خلاصه دیگه پرچمش بالا نباشد! :))) و از آنجاییکه من خدای مچگیری از خودم هستم، تصمیم گرفتم بیایم و بنویسم که آن بیوگرافی هم برود پایین. شاید هر روز نوشتم، فارغ از اینکه خوب باشد یا بد، بدون ترس از کاغذ سفید و هر دلیل دیگری.  

خب بهتره برای شروع، یک جورایی روزانه نویسی کنم که یخ قلمم باز بشه و شماهایی که اینجا را میخوانید تا حدودی در جریان حال و احوالات اینجانب باشید:) 

این روزها مهمترین درگیری که دارم مقاله نویسی است! بله! یک روزی یک دوستی بهم پیام داد که یکی از دوستانش یک ایده ای دارد برای نوشتن مقاله و اساتید خوبی هم در آمریکا سراغ دارد و  چون وقت خودش کم است اگر من موافقت کنم با همدیگر روی این موضوع کار کنیم، دوستِ دوستم موضوع مورد نظرش و یکسری نوشته هایش را برای من فرستاد و خیلیییییی جالب بود که من در لحظه توانستم یک پل ارتباطی بین این دو رشته (رشته ی تحصیلی دوستِ دوستم و رشته ی خودم) پیدا کنم و با ایشان درمیان گذاشتم و خلی هم استقبال شد:) و قرار شد با این فرمان روی این موضوع کار کنم، اما حقیقتش را بخواهید خیلی خیلی از برنامه عقب هستم و دیگه دارد کار به اونجایی میرسد که طفلکی دوستِ دوستم هم یک چیزی بگوید :(( حالا پس اینجا چکار میکنم؟ چرا نمیروم سراغ نوشتن؟ چون امروز هرچی وبلاگ بود را باز کردم و بستم و .... و وقتی دیدم دیگر جایی و چیزی باقی نمانده که برای فرار از کار روی مقاله آنجا بروم، با خودم گفتم عه!!! برو تو وبلاگت خودت بنویس:) حداقل یک حرکتی اونجا زده ای و فلان و بیلان :( 

بنظرم برای امروز کافیست، عنوان این پست را میگذارم یک از چهل. شاید همت کردم و چهل روز مرتب نوشتم؟! 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۰۳ ، ۱۱:۵۰
زری ..

 

از حمام آمده بودم و بعد از هزار بار که یادم میرفت از روتین پوستی، این دفعه یادم مانده بود که کرم آبرسان به صورتم بزنم. 

 

لبه ی تخت رو به آیینه نشسته بودم و کرم میزدم که دخترم آمد تو اتاق و گفت میذاری موهات را ببافم؟ گفتم بیا بباف. 

 

صاف نشستم تا مدل بافتی که از فرق سر شروع میشد را روی سرم پیاده کند. از دوستانش در مدرسه یاد گرفته بود. فرق سر را از وسط باز کرد و از همان گوشه ی سمت راست، تیکه تیکه موها را در هم میبافت.  چند رجی را که بافت و بافت مو شکل گرفت  با ذوق گفت عه! داره درست میشه! 

 

انگشتان باریکش در میان موهایم میرفت و برمی‌گشت و ‌سعی میکرد بافتی یکدست و منظم درست کند. 

 

در آیینه به انگشتانش نگاه میکردم و به چهره ی نوجوانانه اش که با دقت سعی میکرد موهای کم پشت و کوتاه من را در دستانش نگه دارد و ببافد. 

 

بمرور باید باور کنم رابطه ی مادر دختری ما هم وارد مرحله ی جدیدی می‌شود. دیگر آن بچه ی کوچک نیست که برای هر چیزی چشمانش به دهان من باشد. همانطور که این بافت را یاد گرفته، بدون آنکه من که مادرش هستم بلد باشم، چیزهای بسیار دیگری هم یاد خواهد گرفت. چیزهایی که من بلد نباشم، تجربه هایی که من نکرده باشم. باید بتوانم باورش کنم که او بهتر از من خواهد توانست راهش را پیدا کند. به دستاوردهایش و مسیرش اعتماد کنم. چیزهایی یاد خواهد گرفت فراتر از آنچه که من هستم و آنچه که من بتوانم به او بدهم.

 

امروز موهایم را بافت، فردا و فرداهای بعد چیزهای جدید دیگری از او خواهم دید. این تعامل وارد مرحله ی جدیدی شده است. دیگر آن رابطه ی یکطرفه ی مادر به فرزندی نخواهد بود.

۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۳ ، ۲۰:۰۹
زری ..

تا پرده را کنار میزنم، خشکم میزند. کبوترها برگهایِ گلدانی را که شیدا برایم آورده بود را خورده اند. فقط یک دیروز که خانه نبودیم کبوترهای احمق آمده‌اند سراغ گلدانم و اینطور داغونش کرده اند. بجز چند ساقه ی لخت هیچی ازش نمانده است. یکی دو ساقه را هم از ریشه درآورده اند. چند لحظه ای به گلدان بینوا زل میزنم، پنجره را باز میکنم و گلدان را از روی هره پنجره برمیدارم. گلدان روی پیشخوان آشپزخانه است و من نگاهش میکنم. هنوز دو ساقه ی آبدار دارد که ظاهرا ریشه دارند و به خاک وصلند. ساقه هایی که از ریشه درآمده اند در گرمای دیروز خشک شده اند، انگار هزار سال است مرده اند. ساقه های مرده را از گلدان جدا میکنم و میاندازم در سطل زباله. الان از آن گلدان زیبا با برگهای قلبی آبدار که با دمبرگ های قرمز به ساقه وصل بودند، چیزی جز چند ساقه ی لخت نمانده است. به گلدان آب میدهم و همانجا روی پیشخوان رهایش میکنم.

برای صبح شنبه اتفاق خوشایندی نبود، گیاه زیبایم که هر روز حداقل چند بار نگاهش میکردم و تک تک برگهایش را میشناختم و برای درآمدن دانه دانه برگهایش انتظار کشیده بودم، مرده و از آن فقط دو ساقه ی ده پانزده سانتی لخت به جا مانده است.

 برمیگردم به اتاقم، پشت میز رو به پنجره مینشینم، به جای خالی گلدان نگاه میکنم و تصور میکنم آن دو ساقه ی لختِ هنوز به خاک چسبیده، جانی گرفته اند و برگهای تازه درکرده اند. لبخند کمرنگی بر لبانم مینشیند.     

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۳ ، ۱۰:۴۶
زری ..