یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

 یک زمانی خیلی دوست داشتم با بابام با هم برویم هند. فکر میکردم چقدر خوب میشد اگر با کشتی میرفتیم هند!  این حرف برای خیلی وقت قدیمهاست! وقتی که بچه نداشتم، نمیدانم ازدواج کرده بودم یا نه. اما الان ظاهرا خبری از آن اشتیاق نیست. بعد از یکی دو باری که برای سفر شمال و جنوب ایران خیلی اصرار بابام اینا کردم که همراهمون بیایند، انگار دلسرد شده ام. جنوب را باهامون آمدند و واقعا هم خوش گذشت، به همگی خوش گذشت. اما نتیجه ی اینهمه گفتن و چند باری هم نه شنیدن، برای من این شد که بیخیال آن آرزوی قدیم شوم..... از دست بابام عصبانی‌ام؟ آره، از اینکه تو این سن و سال خودش را وقف کارش کرده عصبانی‌ام، از اینکه فکر میکنم بلد نیست خوش‌تر و راحت‌تر زندگی کند از دستش عصبانی‌ام. از خودم هم عصبانی هستم. از اینکه نمیتوانم بیخیالشان شوم و به آنها فکر میکنم. از اینکه با شوهر و چند تا بچه و زندگی و کار و هزار مشغله ی دیگر تکلیفم با خودم معلوم نیست و هنوز در دل شوری دارم و در سر سودایی. از اینکه هنوز دلم میخواهد هند را ببینم هرچند خیلی دیگر به همراهی بابا فکر نمیکنم، دوست دارم هند را ببینم آنهم نه با تور  و یک هفته ده روزه بلکه یک سفر یکی دو ماهه! آنقدر که بشود بعنوان یک مسافر تاحدودی هند واقعی را دید. دلم میخواهد خیلی جاهای دیگر را ببینم، دلم نمیخواد هیچ جایی را بصورت توریستی بروم. دوست دارم فرصتی باشد و فضایی که مفصل بروم دنیا را ببینم. و به جای همه ی اینها دست و پایم بسته است. از مسوولیت های بچه و سرشلوغی های خودم و متأهل بودن و هزاران دلیل دیگر. بیقرارم، در دلم هوس زندگی دیگری را دارم و در واقعیت زندگی و باید ها و نبایدها سریش‌وار به من چسبیده اند و البته که من هم ذره ای و دقیقه ای آنها را رها نمیکنم، هرچند که از دید شوهرم همچین هم به آنها نچسبیده‌ام. 

در سرم هوای قدم زدن در کوچه های بهاری استرالیا، در محله های قدیمی و اصیل شهرهای اروپایی، در سنگفرش های خیابان های قدیمی پراگ و بناهای تاریخی و معماری اسپانیا دارم؛ حتی پاریس که خیلی ها میگویند بوی شاش میدهد و من دوست دارم بروم و ببینم چطور میشود درباره پاریس این حرف را زد؟ !  دوست دارم هند را ببینم، کشور هفتاد و دو ملت، کشور مهاراجه ها و سیک ها و اینهمه تناقض را از نزدیک ببینم. نمیدانم باز هم به بابا پیشنهاد نوجوانی و جوانی‌ام را بدهم؟ آن روزها که وقتی گفتم میشه با کشتی رفت؟ گفت آره بعید نیست، تو بندرعباس یکبار سوار کشتی هندی ها شدم و غذت خوردم، خیلی غذاشون تند بود! اما احتمالا از سمت چابهار باید رفت! آنروزها بابا فکر میکرد میشود برویم و حداقل در موردش حرف هم میزدیم ... یادم میآد به دختر سوییسی در هاستل ژنو، که گفت با پدرش سفر پیاده ی دو سه ماهه ای را از زوریخ شروع کرده اند، تا ژنو آمده بودند و قرار بود بروند به سمت فرانسه. دختر همسن و سال من بود، پرسیدم پدرت چند ساله است که گفت هشتاد. به دختر گفتم تو رؤیای من را زندگی میکنی ... 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۷ آبان ۰۳ ، ۱۷:۵۵
زری ..

از اول پاییز گفتم دلم یک سفر پاییزه میخواهد،  بمرور که دیدم با این حال و احوال ما انتظار سفر مقداری زیادی هست، توقعم را پایین آوردم به یک روز پاییزگردی. تهران برای یک روز خوب پاییزی داشتن، جاهای خوب کم ندارد، تو ذهنم مدام جاهای مختلف را بالا پایین میکردم و از پنجره ی پذیرایی و آشپزخانه‌ی مشرف به پارک و شهر و کوه میزان پاییزی بودن شهر را تخمین میزدم و به جای همه ی اینها، همه ی فعالیت من محدود شده بود و محدود شده است به  پشت لپتاپ نشستن و کار کردن. چند باری هم که برای کار از خونه بیرون آمده‌ام، با همه ی چشمم آسمان و هوا و درختهای پاییزی را سیر تماشا کرده‌ام و به خودم یادآوری کرده‌ام که باید یک روز یک برنامه ی پاییزگردی بگذارم، قبل از اینکه همه ی اینها تمام شود و هوای غبارگرفته ی زمستان بختک‌وار خودش را بیندازد روی شهر. 

چه میشد اگر یک نفر برایم برنامه ریزی میکرد، میگفت فلان جا الان عاااالیه! بهترین زمان برای رفتن به اونجا همین روزهاست! به جای اینکه بگوید آره باید برنامه ریزی کنیم و برویم و در عمل  هیچ وقت هیچ اتفاقی نمی افتاد و همه ی حرفها درجا فریزشده باقی میماند، فقط بگوید آماده باش برویم، مطمین باش خوش میگذره و خوش هم میگذشت ... فارغ از اینکه کجا باشد، صرفا همینکه کسی را داشته باشی که برای با تو بودن برنامه ریزی کند و مشتاق باشد برای با هم وقت‌گذراندن، آنقدر شیرین است که حتما خوش خواهد گذشت. 

 

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۳ ، ۰۹:۰۴
زری ..

دخترم تو بحران جوانی است و من نمیدانم چه کنم! فکر کردم بهتر است از یک مشاور کمک بگیرم تا این روزها بگذرد، تا راهش را پیدا کند و حالش بهتر شود و من هم از این نگرانی دربیایم.... فعلا که با مشاور پیش میرود و من هم سعی میکنم باهاش مراعات کنم.

کلاسهایش زیاد هستند و هر کدام جداگانه نیاز به تمرین دارند و خودش میگوید فرصتش کم است. درس‌های مدرسه را دوست ندارد و خودش را و من را اذیت میکند تا آنها را بخواند. با دینی و قرآن و مطالعات اجتماعی بیشترین درگیری را دارد و با عربی کمی کمتر. کلاس موسیقی را میرود و تمرین نمیکند. از تمرین نکردن حالش بد است و از کلاس رفتنِ بدونِ تمرین حالش بدتر. با من بداخلاقی میکند و داد میزند. هرچقدر مراعاتش را میکنم بلندتر و بدتر بداخلاقی میکند تا جاییکه من هم طاقتم تمام میشود و سرش داد میزنم و آنوقت شروع میکند به گریه کردن، به پهنایِ صورت اشک میریزد و من دوباره شروع میکنم به همدلی کردن که دخترم به من هم حق بده، من هم آدمی هستم با هزاران مشکلات خودم، با من اینکار را نکن و اینطور حال خودت بدتر و بدتر میشود ...پایبندی به همین برنامه‌های کوچک باعث میشود حالت بهتر شود، تا موفقیت هایِ کوچک بدست نیاوری حالت خوب نمیشود ... مدام شکست پشت شکست حالت را بدتر و بدتر میکند. میگوید دیگه کلاس نمیروم میگویم حس کار نیمه تمام حالت را بدتر میکند.... خواهش میکنم سازش را بردارد و فقط برای نیم ساعت تمرین کند ... شروع میکند به فریاد کشیدن که از اتاقم برو بیرون! میایستم و هیچ نمیگویم نگاهش میکنم و این دفعه بلندتر جیغ میکشد و بلندتر گریه میکند. از اتاق میام بیرون ... میایم سمت اتاقم و با صدای بلند داد میزنم اینقدر قیافه ی آدمهای شکست خورده را به خودت نگیر ...روی تخت مینشینم و زل میزنم به لپتاپ که صدای ساز از اتاقش میاد. چشمانم را میبندم و نفسی عمیق میکشم، با هر ضربه ای که بر تنبک میزند ذره ای از غم تلنبار شده بر قلبم برداشته میشود .... گهگداری مکث میکند و من دلنگران منتظر میمانم که باز صدای تمرینش را میشنوم یا خسته میشود و ساز را میگذارد کنار ...  

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۰۳ ، ۱۴:۱۱
زری ..

صبح هنوز هوا تاریک بود که بیدار شدم، دودی بغلم خوابیده بود. دودی اسم گربه‌ی جدیدمون است، دو هفته‌ای هست که وارد خانواده‌مون شده. بعدا در موردش مینویسم و اینکه اینقدر کوچک است که نمیتواند تنهایی بخوابد و حتما خودش را میرساند به تخت و بغل من.

هنوز توی تخت بودم که کار شروع شد. دیشب نیم ساعت قبل از خواب، طی صحبت تلفنی که با موکل سابق داشتم، بهش گفتم سرم خیلی شلوغه و نمیتونم کارش را قبول کنم، پرونده اش تو اجراییه بود و  فقط کارهای پیگیری و دوندگی اداری دارد، به همین دلیل قبول نکردم و گفتم خودشون هم میتوانند این مرحله را پیش ببرند. ولی قبول کردم برایش متن مورد نظرش را بنویسم که خودش بتواند کار را پیش ببرد. همانطور در تخت دراز کشیده، شروع کردم بررسی مدارکی که دیشب آخر شب فرستاده بود. با روشن شدن هوا، بلند شدم که بچه ها برای مدرسه آماده شوند. هنوز بچه ها پشت در بودند که دکمه‌ی روشن لپتاپ را زدم و شروع کردم متن مورد نیاز موکل را تایپ کنم. شماره‌ی شعبه‌ی اجرای احکامش را نمیدانستم، پیام دادم به موکل که ایشان خواب بودند و جواب ندادند. جای شماره ی شعبه را نقطه چین گذاشتم و مطلب را برایش فرستادم. شوهرم که بچه ها را برده بود مدرسه تازه رسیده بود خانه که وویس تکمیلی برای موکل هم ارسال شد. تمام! کار اول تیک خورد!

با شوهرم پشت میز صبحانه نشسته بودم که چشمم خورد به بسته ی نان، نان عمه بتول! با خودم فکر کردم چقدر عمه اش را دوست داشته که اسم عمه‌اش را بر کارخانه‌اش گذاشته است. خوشبحال عمه و برادرزاده! لقمه هنوز در دهانم بود که به ذهنم رسید با چه اطمینانی اسم کارخانه اش را گذاشته عمه بتول! اگر رابطه اش با عمه‌اش شکرآب شود چی؟ به این راحتی‌ها که نمیتواند اسم کارخانه را عوض کند! اصلا کلی برندسازی کرده است، توجیه عقلانی ندارد اسم کارخانه را عوض کند. تا لقمه را فرو بدهم فکر کردم شاید عمه‌اش مرده است و مطمینا فرصتی و مهلتی نیست که رابطه خراب شود. بله! دقیقا همین است، فقط از یک آدم مرده میتوان اینقدر مطمین بود که ما را ناامید نکند و هیچ رابطه ای را خراب نمیکند یعنی در واقع نمیتواند که خراب کند. کدام آدم عاقلی میتواند تضمین دهد که رابطه‌ای تا آخر عمر صحیح و سالم باقی بماند؟! داشتم بسته ی نان را برمیگرداندم داخل یخچال که با خودم گفتم شاید خودش عمه بتول است! در واقع اسم خودش را روی کارخانه‌اش گذاشته است:) یک خانم کارخانه دار که از عمه بودنش بسی خوشحال بوده است! خوشحالم که این ذهن نسبتا جنسیت زده نهایتا به فکرش رسید که شاید صاحب کارخانه یک زن باشد :))) 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۳ ، ۰۹:۰۰
زری ..

سلام، براتون بگم که خیلی وقت است اینجا چیزی ننوشتم، البته این معنی اش این نیست که جای دیگری نوشته ام، نه! بهتره بگم هیچ جا چیزی ننوشته ام. یک موقعی دوستی که باهاش تمرین نوشتن میکردم حرف از اصطلاح "ترس از کاغذ سفید زد"؛ من گفتم نه، بنظرم من همچین مشکلی ندارم، من بیشتر مشکلم زیادی گزینه هاست برای نوشتن. وقتی مینویسم، فکر میکنم که باید در مورد این و اون و اون موضوع هم بنویسم. درحالیکه واقعیت این است که یک مطلب باید یک موضوع داشته باشد و همان را بگیرم دستم و برایش بنویسم، سعی کنم انسجام مطلب حفظ شود و در پایان خودم و خواننده ام متوجه بشویم چه شد:) 

اما اینکه چرا مدت زیادی است اینجا ننوشته‌ام، فکر میکنم مبتلا به همان مشکل "ترس از کاغذ سفید" شده ام. یک جورایی انگار میترسم به اندازه ی کافی خوب ننویسم و یا مطلبم ضعیف باشد و .... . آخرین مطلبی که گذاشتم که در مورد خودم و به نوعی بیوگرافی‌ام بود، ظاهرا به اندازه ی کافی نمایش خوبی از خودم نشان داده ام! و انگار میترسم که با گذاشتن مطلب جدید آن مطلب برود پایین و خلاصه دیگه پرچمش بالا نباشد! :))) و از آنجاییکه من خدای مچگیری از خودم هستم، تصمیم گرفتم بیایم و بنویسم که آن بیوگرافی هم برود پایین. شاید هر روز نوشتم، فارغ از اینکه خوب باشد یا بد، بدون ترس از کاغذ سفید و هر دلیل دیگری.  

خب بهتره برای شروع، یک جورایی روزانه نویسی کنم که یخ قلمم باز بشه و شماهایی که اینجا را میخوانید تا حدودی در جریان حال و احوالات اینجانب باشید:) 

این روزها مهمترین درگیری که دارم مقاله نویسی است! بله! یک روزی یک دوستی بهم پیام داد که یکی از دوستانش یک ایده ای دارد برای نوشتن مقاله و اساتید خوبی هم در آمریکا سراغ دارد و  چون وقت خودش کم است اگر من موافقت کنم با همدیگر روی این موضوع کار کنیم، دوستِ دوستم موضوع مورد نظرش و یکسری نوشته هایش را برای من فرستاد و خیلیییییی جالب بود که من در لحظه توانستم یک پل ارتباطی بین این دو رشته (رشته ی تحصیلی دوستِ دوستم و رشته ی خودم) پیدا کنم و با ایشان درمیان گذاشتم و خلی هم استقبال شد:) و قرار شد با این فرمان روی این موضوع کار کنم، اما حقیقتش را بخواهید خیلی خیلی از برنامه عقب هستم و دیگه دارد کار به اونجایی میرسد که طفلکی دوستِ دوستم هم یک چیزی بگوید :(( حالا پس اینجا چکار میکنم؟ چرا نمیروم سراغ نوشتن؟ چون امروز هرچی وبلاگ بود را باز کردم و بستم و .... و وقتی دیدم دیگر جایی و چیزی باقی نمانده که برای فرار از کار روی مقاله آنجا بروم، با خودم گفتم عه!!! برو تو وبلاگت خودت بنویس:) حداقل یک حرکتی اونجا زده ای و فلان و بیلان :( 

بنظرم برای امروز کافیست، عنوان این پست را میگذارم یک از چهل. شاید همت کردم و چهل روز مرتب نوشتم؟! 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۰۳ ، ۱۱:۵۰
زری ..

سلام،  هر روز در ذهنم یه چیزهایی مینویسم ولی دل و دماغ نوشتن نبود. امروز در کانال یکی از دوستان در کامنتدونی از تجربه انتخاب رشته ها بعنوان معرفی رشته های مختلف بنا بر کامنت گذاشتن بود که من هم آنجا چیزهایی نوشتم و مفصل آنرا اینجا میگذارم. به نوعی بیوگرافی است. این شما و این بیوگرافی یه مامان که نمیخواد فقط یه مامان باشه :)))

 

سال ۷۸ پیش‌دانشگاهی را تمام کردم، تیرماه کنکور دادم و رفتیم دهات. من تا آخر تابستان ماندم دهات. اون موقع خونه ها تلفن نداشت، مخابرات داشتند که پشت بلندگو اسم آدم‌ها را صدا می‌کرد و صدا تو دهات میپیچید مثلا حاج محمد حاجی، تلفن از تهران! یکی از سرگرمی های مردم این بود که مثلا میدانستند بچه های فلانی چقدر کم یا زیاد براشون زنگ میزنند. یا به هم دیگه میرسیدند میپرسیدند یچه هاتون زنگ زده بودند رفتید مخابرات؟ خانه ی باباجون من در منتهی الیه دهات بود . بعضا صدای بلندگوی مخابرات را نمیشنیدند. این بود که وقتی ننه یا باباجونم از دشت برمیگردشتند میگفتند زود باشید بروید مخابرات! تلفن داشته ایم! و چه خوشحال بودند که بچه هایشان به یادشان هستند. اونی که زنگ میزد باید قطع میکرد و منتظر میماند تا خانواده اش بیایند تو مخابرات تا خود شخص میآمد و از مخابراتچی میپرسید کی زنگ زده بود و برایم شماره اش را بگیر.

 

روزی که جواب‌ها اعلام شد، رفتم مخابرات و به منزل یکی از همکلاسیهام زنگ زدم و ازش خواستم تو روزنامه اسم و شماره داوطلبی من را چک کند. از قبل اسمم را پیدا کرده بود، با شماره داوطلبی که بهش دادم مقایسه کرد و در دفترچه نگاه کرد و گفت زبان ادبیات عرب دانشگاه بین‌المللی امام خمینی قزوین. چادر گلدار سرمه ای بر سرم بود و مسیر خاکی مخابرات به خانه را میآمدم و خیالپردازی میکردم که دانشجوی شهرستان میشوم. یادم نیست احتمالا بعد از شنیدن خبر قبولی به خانه هم زنگ زده بودم و نتیجه ی کنکورم را گفته بودم.

یکی دو هفته ای برای خودم خیالپردازی میکردم، حقیقتا برای من مهم نبود چی بخونم،  فقط مهم این بود که زندگی جدید خوابگاهی را تجربه کنم.

آمدم تهران و با مامانم و برادر بزرگ‌ترم رفتیم قزوین برای ثبت نام و بعد هم که دانشگاه شروع شد. من اصلا به درس خواندن دل ندادم، بیشتر تو گروه‌های سیاسی و فعالیتهای دانشجویی بودم. مخصوصا که با آمدن خاتمی اساسا فضا تغییر کرده بود. یک کتابخانه برای خوابگاه راه انداختیم و کلی کتابهای جدید برای کتابخانه خوابگاه خریداری شد، بار هستی میلان کوندرا را از آنجا برداشتم و خواندم. فعالیتهای دانشجویی زیادی داشتم. برای عربی خواندن خیلی بی انگیزه بودم، هر چند که هنوز هم این رشته را دوست دارم. ادبیات و فرهنگ عرب خیلی زیباست. شعرهای بسیار زیبایی دارند و فصاحت کلامی دارند که آدم از آن سیر نمی‌شود. من آن موقع نمیفهمیدم که یک دانشجو باید به معنای واقعی کلمه در رشته تحصیلی اش بهترین باشد و تمام هم و غمش را بگذارد در درس خواندن.

خلاصه هفت ترمه تمام کردم. آمدم تهران. دنبال تدریس و . بودم که هیچ اتفاق بدرد بخوری نیفتاد. وزارت ارشاد و صدا سیما آزمون گذاشته بودند که هر دو را رد شدم. هفت ماه در موسسه مبتکران و قلمچی طرح تست میکردم و آزمون میبستم. فضای کاری قلمچی افتضاح بود، بیگاری و استرس و تحقیر به شدت بالا بود. تیک عصبی گرفته بودم! تصمیم گرفتم بیایم بیرون و شغل خودم را راه‌بیندازم. آمدم بیرون و با برادرم که تازه کنکور داده بود، مغازه اجاره کردیم و استارت کتابفروشی را زدیم که بمرور تغییر شکل داد و به سمت لوازم‌تحریر فروشی رفتیم. چهار پنج سال با هم بودیم و نهایتا او تصمیم گرفت این کار را بگذارد کنار. من مغازه و وسایل را برداشتم.

یکسال و نیم بعد تصمیم گرفتم برای رشته حقوق بخوانم، کتابها را دوباره دست گرفتم و بعد از ده سال در سال۸۸ دوباره کنکور دادم. همان ماهی که کنکور دادم باردار شدم، جواب کنکور آمد هنوز دو ماه بارداری بیشتر نگذشته بود که پیام نور حقوق قبول شده بودم. از آن روز تا جمع کردن مغازه تقریبا یکسال شد که کارمند گرفتم. دخترم شش ماهه بود که طی یک حرکت انقلابی تصمیم گرفتم مغازه را جمع کنم! مادرم که مخالف راه اندازی مغازه بود حالا بعد از هفت سال گفت حیف نیست جمع کنی؟ گفتم نه، نمیخوام دیگه مغازه داشته باشم. دو سال بعد تا دو سال و نمیگی دخترم فقط درس خواندم و بچه داری کردم. با معادل سازی واحدهای عمومی و دو ترم واحد تابستانه که گرفتم شش ترمه لیسانس حقوق را گرفتم.

در مورد رشته حقوق بخواهم بگویم، یک رشته فوق‌العاده پر مطلب است، بقدری تعداد مباحث زیاد است که کلی درس‌های یک واحدی و دو واحدی دارد، یعنی فرضا هجده واحد اختصاصی داشته باشی تقریبا چهارده تا امتحان داری! و هر درس هم پر و پیمان! اصلا با خیلی از رشته ها قابل مقایسه نیست. من از هم دوره‌هام ده سال بزرگ‌تر بودم و همیشه اهل خواندن کتاب و روزنامه و . بودم بنابراین برای من چندان هضم مطالب سنگین نبود ولی همان موقع فکر میکردم اگر آدم ده سال پیش بودم عمرا این موضوعات و مباحث را میفهمیدم. من همه ی درس ها را خودخوان برمیداشتم که کلاس نروم، واحدها در پیام نور به دو صورت ارایه میشد اگر با استاد برمیداشتیم نصف نمره بنظرم با استاد بود وگرنه اگر خودخوان بود کل نمره همان نمره برگه امتحان بود. کلاس با استاد از جهت نمره خیلی بهتر بود، نصف نمره تضمین میشد ولی من نمیخواستم رفت و آمد کنم. حوصله ی بچه های کوچکتر از خودم را نداشتم و اینکه بچه ام کوچک بود، به همین دلیل واحدها را خودخوان انتخاب میکردم. وقتی فارغ‌التحصیل شدم دخترم دو سال و نیمه بود.

برای خواندن حقوق مطالعات جانبی داشتن خیلی مفید است، ذهن را باز می‌کند و برای خواندن حقوق مدنی بنظرم هر چه ذهن ریاضی تر و منطقی تر باشد موفقتر خواهد بود.

آخرین امتحان را دادم، دقیقا چهار ماه تا کنکور وکالت وقت داشتم. از اینکه یک لیسانس دیگر داشته باشم و حالا با دو لیسانس بیکار باشم از خودم خجالت میکشیدم.

صبح ها بلند میشدم تا ساعت هشت یک بخش از درس خواندنم بود بعد با دیدن کارتن مهاجران :)) صبحانه میخوردم! بهم انگیزه میداد که تلاش کنم! و تا ظهر که دخترم بیدار میشد هم ناهار میپختم و هم درس میخواندم. بعد از ناهار از ساعت سه تا شش عصر دخترم میرفت خانه مادرشوهرم و من باز درس میخواندم. ساعت شش میرفتم برش میداشتم، میرفتیم پارک و تا هشت شب بر میگشتیم خانه. فکر میکردم قبول نمیشوم، اما میگفتم بخوان که با رتبه بد رد نشوی! چهار ماه تمام این برنامه ام بود. یادم هست امتحان کانون وکلا را دادم با شوهرم و بچه رفتم شهروند برای خرید، چقدرررررر همه چیز برایم جدید بود! نوزده آبان امتحان را دادم و تا دیماه استراحت کردم وقتی جواب‌ها که آمد دیدم قبول شده‌ام!

یکماه تا کنکور ارشد وقت داشتم، فکر کردم نکند ارشد را هم قبول شوم! آن یکماه باز شروع کردم به خواندن! بیست و چهار بهمن رفتم امتحان ارشد را دادم. رتبه ام آمد، دیدم رتبه بدی نیست! با خودم گفتم حیف ارشد شهید بهشتی از این رتبه در نمیاد! دیگر به امید تربیت مدرس یا دانشگاه علامه انتخاب رشته کردم، تصمیم داشتم حقوق مالکیت فکری بخوانم که دانش بین‌المللی باشد و برای مهاجرت کردن خوب باشد. فقط مالکیت فکری ها را زدم که چون رشته جدیدی هست و بود، فقط سه چهار دانشگاه تو تهران داشتند. روزی که جواب‌ها آمد دیدم روزانه شهید بهشتی قبول شده‌ام! باورم نمیشد ولی گویا آن سال، سال من بود! قرار بود هرچه را تلاش میکنم نتیجه بگیرم!

قدم زدن در راهروهای دانشگاه شهید بهشتی، محوطه خود دانشگاه، سلف سرویس دانشگاه که بنظرم بزرگ بود و دو جور غذا میدادند که برای من جدید بود! همه چیز خوب بود و عالی! حس موفقیت میکردم. همزمان هم کارآموز وکالت بودم و هم مادر و هم دانشجو. نمیتوانستم مثل دوران دانشجویی قزوین در دانشگاه بچرخم. گهگداری دلم برای آن روزها تنگ میشد ولی به خودم نهیب میزدم جون هر کس دوست داری بچسب به درس و کار و بچه!!! درس خواندن در این گرایش اصلا راحت نبود، همه میگویند دوران ارشد چیز خاصی ندارد چون عموما تکرار همان مباحث لیسانس است اما این گرایش از الف تا ی جدید بود و پر از مباحث جدید. زبان انگلیسی هم خیلی در مباحث حقوق مالکیت فکری اهمیت دارد که من در همه ی عمرم هر چه ضربه خورده ام از بابت آن بود.

 

اواسط دوران ارشد بود که کارآموزی تمام شد و وکیل پایه یک شدم. چالش بعدی پایان نامه بود. موضوع پایان نامه ام حمایت از نوآوری های بیوانفورماتیک بود، برای نوشتن یک پایان‌نامه خوب در این موضوع علاوه بر سطح بالای زبان انگلیسی برای خواندن و ترجمه ی سورس های اصلی، باید با مباحث بیوتکنولوژی و بیوانفورماتیک تا حد زیادی آشنا میشدم. یک دوستی دارم که آن موقع دانشجوی دکتری بیوانفورماتیک دانشگاه تهران بود، یکسری سوالاتم را از او میپرسیدم و یک کتاب هم بهم داد که مباحث بیوانفورماتیک را با آن فهمیدم. از یک جایی به بعد این دوستم میگفت تو الان در حد یک دانشجوی لیسانس از مباحث بیوانفورماتیک میدانی. بچه دوم را باردار بودم که سعی کردم تا آخر تابستان ۹۵ پایان نامه را دفاع کنم. آخر تابستان پنج ماهه باردار بودم که دفاع کردم و با نمره ی ۱۷.۷۵ که اصلا نمره ی خوبی نیست، پایان نامه جمع شد و من هم فارغ‌التحصیل ارشد حقوق مالکیت فکری دانشگاه شهید بهشتی شدم.

 

در مورد ارشد مالکیت فکری بخواهم بگویم، فوق العاده موضوعات جدید و جذابی دارد. همه علم جدید دنیا است و هیچ ربطی به حقوق فقه ندارد. اما در دانشگاه‌های ما خیلی سطحی و ابتدایی تدریس می‌شود. سه چهار سال پیش که بدلیل کرونا کلی دوره ها و کورس های خارجی آنلاین شدند، با سه بچه یک دختر ده ساله و دو پسر سه ساله و یک ساله، شروع کردم دوره های آنلاین حقوق مالکیت فکری (IP) را بگذارنم، عمدتا هم با سازمان جهانی حقوق مالکیت فکری(WIPO) که زیر مجموعه سازمان ملل است، آن موقع بود که فهمیدم تمام آنچه که ما در دوران ارشد خوانده ایم، یک کورس از این دوره ها بیشتر نیست! که همین دوره ها و رزومه سازی سال گذشته منجر به سامراسکول سوئیس شد. دو سال دیگه ده سال از دفاع پایان نامه ام و پایان دوره دوم دانشجویی ام میگذرد. اولین دوران دانشجویی سال۱۳۷۸، دومین دوران سال۱۳۸۸ که تا سال ۱۳۹۵ و دفاع پایان نامه طول کشید. روزی که فکر کردم حقوق بخوانم بخاطر بابام بود که میگفت دوباره کنکور بده و این دفعه حقوق بخوان و خودم که دلم پرستیژ اجتماعی میخواست. وقتی تصمیم گرفتم برای ارشد حقوق مالکیت فکری بخوانم بخاطر بحث مهاجرت بود که فکر میکردم احتمالا با این گرایش این مسیر بهتر پیش خواهد رفت. خیلی دوست دارم سال ۱۴۰۵ شاهد ثمره ی تلاش‌های این دوره ی ده ساله باشم.

جواب سوال اینکه اگر الان بخواهم دوباره انتخاب کنم چه انتخابی میکنم؟ خب من درسم خوب بود و قرار بود بروم ریاضی، ولی آن موقع فکر کردم به مباحث علوم انسانی و جامعه شناسی علاقه دارم! این شد که علیرغم مخالفت اطرافیان رفتم رشته انسانی. و نهایتا انتخاب‌هایم در رشته علوم انسانی رقم خورد هرچند که هیچ وقت علوم اجتماعی نخواندم. آهان الان یادم آمد بعد از لیسانس عربی، منابع ارشد علوم اجتماعی و مطالعات زنان را تهیه کردم که ارشد بخوانم که منصرف شدم. احتمالا اگر خانواده حریفم شده بودند و ریاضی خوانده بودم اصلا روزگارم طوری میشد:) الان با شناختی که دارم، خیلی دوست دارم همین حقوق مالکیت فکری را در سطح دانش بین‌المللی بلد شوم که مستلزم یک زبان خوب است. و نهایتا در شاخه IP Management  که می‌شود مدیریت دارایی های فکری در شرکت‌های بزرگ کار کنم J

 

۲۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۳ ، ۱۷:۱۳
زری ..

 

از حمام آمده بودم و بعد از هزار بار که یادم میرفت از روتین پوستی، این دفعه یادم مانده بود که کرم آبرسان به صورتم بزنم. 

 

لبه ی تخت رو به آیینه نشسته بودم و کرم میزدم که دخترم آمد تو اتاق و گفت میذاری موهات را ببافم؟ گفتم بیا بباف. 

 

صاف نشستم تا مدل بافتی که از فرق سر شروع میشد را روی سرم پیاده کند. از دوستانش در مدرسه یاد گرفته بود. فرق سر را از وسط باز کرد و از همان گوشه ی سمت راست، تیکه تیکه موها را در هم میبافت.  چند رجی را که بافت و بافت مو شکل گرفت  با ذوق گفت عه! داره درست میشه! 

 

انگشتان باریکش در میان موهایم میرفت و برمی‌گشت و ‌سعی میکرد بافتی یکدست و منظم درست کند. 

 

در آیینه به انگشتانش نگاه میکردم و به چهره ی نوجوانانه اش که با دقت سعی میکرد موهای کم پشت و کوتاه من را در دستانش نگه دارد و ببافد. 

 

بمرور باید باور کنم رابطه ی مادر دختری ما هم وارد مرحله ی جدیدی می‌شود. دیگر آن بچه ی کوچک نیست که برای هر چیزی چشمانش به دهان من باشد. همانطور که این بافت را یاد گرفته، بدون آنکه من که مادرش هستم بلد باشم، چیزهای بسیار دیگری هم یاد خواهد گرفت. چیزهایی که من بلد نباشم، تجربه هایی که من نکرده باشم. باید بتوانم باورش کنم که او بهتر از من خواهد توانست راهش را پیدا کند. به دستاوردهایش و مسیرش اعتماد کنم. چیزهایی یاد خواهد گرفت فراتر از آنچه که من هستم و آنچه که من بتوانم به او بدهم.

 

امروز موهایم را بافت، فردا و فرداهای بعد چیزهای جدید دیگری از او خواهم دید. این تعامل وارد مرحله ی جدیدی شده است. دیگر آن رابطه ی یکطرفه ی مادر به فرزندی نخواهد بود.

۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۳ ، ۲۰:۰۹
زری ..

 

از اینجایی که دراز کشیده‌ام، می‌توانم سررسید قهوه‌ای را در کتابخانه ببینم. نیمه های اسفند ماه بود که موکل زنگ زد و برای فرستادن هدیه نوروزی آدرس گرفت. بین هدایایی که فرستاده بود، این سررسید قهوه‌ای هم بود. همان موقع با خودم گفتم «هر روووووز، حتما هر روووووز تو سررسید خواهم نوشت». همان موقع هم از این تصمیمم ترسیدم. در اولین صفحه نوشتم:" ۱- روتین پوستی۲- روتین روزانه زبان خواندن۳- تمرین کتاب زویا پیرزاد۴- کار روی بیزینس پلن ۵- انجام کارهای شغلی"

 

 امروز سومین روزی است که حتی صورتم را با آب ساده هم نشسته‌ام، کرم و پمادهای صورت بیشتر از دو ماه است که دست نخورده در گوشه ی کشو مانده اند. یادم نمیاد آخرین بار کی زبان خوانده ام ، احتمالا یکی دو روز بعد از نوشتن برنامه ریزی در سررسید قهوه‌ای. بیزینس پلن هنوز همانطور در صفحه ی چهار مانده است. کار جدیدی هم که قبول نکرده‌ام. تنها قسمت انجام شده ی آن برنامه ریزی کذایی که با جان و دل انجام دادم تحلیل کتاب زویا پیرزاد بود.  

 

کش و قوسی به خودم میدهم که سررسید از دیدم خارج شود. امروز چهارمین روزی است که در طول روز کمتر از نیم ساعت توی تختم نبوده‌ام. روزهای دیگر هم وضع بهتری نداشتم. بیرون آمدن از تخت، برایم معادل فتح قله‌ی اورست بود.  وقتی هم موفق می‌شدم خودم را از تخت بیرون بیندازم، چندان فرقی با در تخت ماندن نداشت. نهایتا قوطی کنسروی از کابینت درآورده بودم و چند قاشقی از آن را خورده بودم و بقیه اش را گذاشته بودم تو یخچال، کنار هفت هشت قوطیِ نصفه نیمه ای که این روزها باز کرده بودم و کمی از آنها را خورده بودم.  در این چند روز اخیر از غذاهای مانده در یخچال خوردم. برای من چندان فرقی نداشت، همان مزه ی گل‌مانند را در دهانم داشت. اما حداقل تا حدی خیالم را راحت کرده بود که ذخیره ی غذایی ام چند روزی دیرتر تمام می‌شود و  مجبور نیستم به سوپر مارکت سفارش مواد غذایی بدهم.

 

آخرین دفعه ای که سفارش سوپرمارکت را تحویل گرفتم، بعد از اینکه کیسه خرید را گذاشتم روی کانتر، چند دقیقه ای با تعجب به دستانم نگاه کرده بودم. در آخر دستم را بو کردم، بوی آدمیزاد میداد. کیسه هم بوی آدمیزاد میداد. از کابینت یک لگن بزرگ برداشتم و همه ی محتوای کیسه را خالی کردم تو لگن و شیر آب را باز کردم روی آن. رمق شستشو نداشتم، لگن که پر آب شد، شیر را بستم و همانطور لگن پر از آب و خریدهای سوپرمارکتی را رها کردم در آشپزخانه، برگشتم به تختم و سعی کردم نفس عمیق نکشم که بوی دستم به دماغم نخورد.

 

روی تخت این پهلو آن پهلو میشوم، باز چشمم به سررسید قهوه‌ای میخورد. یادم میاید روزیکه موکل زنگ زده بود آدرس بگیرد که بسته را بفرستد گفته بود «برای داکیومنت سازی قراردادهای سال‌های ۹۵ تا ۴۰۲ من فقط به شما اعتماد دارم ». بهانه آورده بودم که "سرم شلوغ است و از نظر جسمی هم تو وضعیتی نیستم که بتوانم کار جدید بگیرم"، موکل جواب داده بود «حالا ما عجله ای نداریم، هر وقت بهتر بودید، پیام بدید، هماهنگ میکنم قراردادها را براتون بفرستند». گوشی تلفن را برمیدارم، شماره موکل را میگیرم. خدا خدا میکنم جواب ندهد، دو سه تا بوق خورد میخواهم قطع کنم که صدای موکل در گوشی می‌پیچد. سلام میکنم میگویم «برای داکیومنت سازی قراردادها هر وقت فرصت داشتید، بفرمایید صحبت کنیم». موکل می‌گوید «همین امروز بسپارم بچه ها قراردادها را بفرستند براتون؟ به همون آدرس قبلی؟» تا آمدم بگویم بله، از پشت شیشه پنجره، چشمم می‌خورد به کبوتری که روی لبه‌ی پنجره نشسته است. در جوابش میگویم «نه، نیازی نیست مدارک را بفرستید، ترجیح میدهم بیام شرکت که اگر چیزی هم لازم بود همونجا ازتون بگیرم.»

 

خداحافظی میکنم و به گوشی موبایل در دستم نگاه میکنم و قبل از آنکه ترس و دلهره سراغم بیاید با خودم میگویم «از آیینه بپرس نام نجات دهنده ات را»

*عنوان بخشی از شعر فروغ فرخزاد

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۳ ، ۱۵:۱۸
زری ..

تا پرده را کنار میزنم، خشکم میزند. کبوترها برگهایِ گلدانی را که شیدا برایم آورده بود را خورده اند. فقط یک دیروز که خانه نبودیم کبوترهای احمق آمده‌اند سراغ گلدانم و اینطور داغونش کرده اند. بجز چند ساقه ی لخت هیچی ازش نمانده است. یکی دو ساقه را هم از ریشه درآورده اند. چند لحظه ای به گلدان بینوا زل میزنم، پنجره را باز میکنم و گلدان را از روی هره پنجره برمیدارم. گلدان روی پیشخوان آشپزخانه است و من نگاهش میکنم. هنوز دو ساقه ی آبدار دارد که ظاهرا ریشه دارند و به خاک وصلند. ساقه هایی که از ریشه درآمده اند در گرمای دیروز خشک شده اند، انگار هزار سال است مرده اند. ساقه های مرده را از گلدان جدا میکنم و میاندازم در سطل زباله. الان از آن گلدان زیبا با برگهای قلبی آبدار که با دمبرگ های قرمز به ساقه وصل بودند، چیزی جز چند ساقه ی لخت نمانده است. به گلدان آب میدهم و همانجا روی پیشخوان رهایش میکنم.

برای صبح شنبه اتفاق خوشایندی نبود، گیاه زیبایم که هر روز حداقل چند بار نگاهش میکردم و تک تک برگهایش را میشناختم و برای درآمدن دانه دانه برگهایش انتظار کشیده بودم، مرده و از آن فقط دو ساقه ی ده پانزده سانتی لخت به جا مانده است.

 برمیگردم به اتاقم، پشت میز رو به پنجره مینشینم، به جای خالی گلدان نگاه میکنم و تصور میکنم آن دو ساقه ی لختِ هنوز به خاک چسبیده، جانی گرفته اند و برگهای تازه درکرده اند. لبخند کمرنگی بر لبانم مینشیند.     

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۳ ، ۱۰:۴۶
زری ..

به لطف اینترنت دسترسی به اطلاعات اعم از مفید یا غیر مفید، صواب یا ناصواب، علمی یا  غیرعلمی و … راحت شده است. کافیست گوشی موبایلت را برداری و آنچه را که میخواهی با یکی دوکلمه دقیق یا مشابه  گوگل کنی، حتی اگر اشتباه هم داشته باشی این گوگل گوگولی متواضعانه سؤالت را اصلاح می‌کند و جواب می‌دهد که مبادا دست خالی نیایی بیرون. اگر سواد هم نداشته باشی مثل بچه ی پنج ساله ی من، راهش را پیدا میکنی، آیکون وویس را فشار میدهی و از نوار بالای صفحه دومین یا سومین گزینه که  به ترتیب عکس و ویدیو هست را انتخاب میکنی و از نتیجه ی گوگل کردن لذت میبری. 

 

کافیست چهار بار یک موضوعی را سرچ کرده باشی، این گوگل گوگولی دیگر تو را رها نمیکند! مدام موضوعات مشابه را به تو پیشنهاد می‌دهد. 

 

در اینستاگرام اوضاع از این هم وخیم‌تر است! از زمین و زمان است که برایت عکس و کپشن میبارد. ملت تشنه ی جذب خواننده و ببیننده و مشتاق  اطلاع‌رسانی و تولید محتوا،  تند و تند پست و استوری میگذارند. آدمی باشی مثل من، توان اینهمه بمباران اطلاعاتی(فارغ از مفید یا غیرمفیدبودنش) را نداشته باشی، عطایش را به لقایش میبخشی و از این وادی میآیی بیرون.   

 

کانال های تلگرامی هم هستند که دیگر نمیتوانی آنها را هم حذف کنی. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در این بازار مکاره یافت می‌شود. از قیمت دلار و طلا و نقره و اینکه چی بخری و کی بخری، رئیس جمهور ایران چه بلایی سرش آمد، و چین و روسیه و کشورهای خلیج فارس و اسراییل و ….  چکار میکنند و کانال های ادبی چه مینویسند، در توئیتر چه میگذرد و هزاران موضوع دیگر که اصلا  تا پریروز مبتلا به آنها نبودی ولی الان بخشی جدایی ناپذیر از زندگی‌ات شده اند. 

 

مایی که با فریب وعده ی رستگاری و شادی اینها را دنبال کردیم و دنبال میکنیم ولی ارمغانی جز استرس در عمق و شادی در سطح نداشتند.  واقعا دانستن اینها چه کمکی به زندگی می‌کند؟ دنیا از قدیم هم -که مردم یک عمر در دهات یا شهرشان زندگی می‌کردند و سرعت انتقال اطلاعات با سرعت پای آدم‌ها و حوصله ی آنها در انتقال دهان به دهان اطلاعات برابر بود- بازیچه ای بیش نبود، حالا با ابزاری در دست مثل گوشی های تلفن توهم این را داریم که اکنون این بازیچه را مهار کرده‌ایم ولی تو نگو این ما هستیم که در مشت دنیا گیر کرده ایم و بازی میخوریم.

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۰۹:۰۷
زری ..