یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۲ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

 

این سالها و این روزها با آمدن اینترنت و فضای مجازی، ما آدمها وقت زیادی را در گروههای مجازی با آدمهای شناخته یا ناشناخته میگذرانیم، برخی از این آدمها برایمان شناخته تر میشوند. این مراودات پسامدهای زیادی برامون دارد. حجم اطلاعات زیادی را وارد ذهن و زندگیمون میکند. ما را در مواجهه با شرایطی قرار میدهد که احتمالا اطرافیان نزدیکمون بطور کلی از آن بی‌اطلاع باشند. مثلا دخترم که فقط چهارده سال دارد، در اتاقش روی تختش نشسته است ولی کلی مطالب از غذاهای چینی و کره‌ای میداند! تو همین سفر اخیر، تو فرشگاه قدم میزدیم و به قفسه ی مواد غذایی رسیده بودیم. نوشته ی روی بسته ها به چینی/کره‌ای/ژاپنی میخورد و بالتبع من هیچی از آن نمیفهمیدم ولی دخترم هر بسته را برمیداشت توضیح میداد که این جلبک دریایی است، این برنجی است که با آن فلان غذا را درست میکنند و .... . دخترم از روی تختش در خانه ای در تهران، کلی مطلب از فرهنگ کشورهای جنوب شرقی آسیا یاد گرفته است. و یا من که وبلاگ یا کانال یک دوستی را درآن طرف دنیا دنبال میکنم بمرور زمان در طی چند سال کلی چیزها از آن کشور، مردم آنجا، سبک زندگی نویسنده که بمرور ساخته شده است، میفهمم. دامنه ی زندگی‌امان گسترده شده است، خیلی گسترده. آدمهای زیادی و اطلاعات زیادی وارد فکرمان و زندگیمان میشوند و ما را به چالش میکشند.

در این مواقع بنظرم لازم میشود که هنر "رها کردن" را یاد بگیریم. یک سطحی از دوستی و ارتباط مطرح میشود که لازمه ی این مدل معاشرت کردنهاست، یادگیری آن راحت نیست و به تجربه بدست میآید. اینکه یاد بگیریم تا چه حد دیگران را جدی بگیریم، طوری رفتار کنیم که در عین حال که مراقب خودمان هستیم که آسیب نبینیم، به دیگران هم آسیب نرسانیم. برخی از این موارد در زندگی واقعی با آدمهای واقعی زندگیمان هم  وجود دارند ولی در فضای مجازی با توجه به گستردگی ارتباطات، تعداد آنها بیشتر میشود. من با جدا کردن زندگی واقعی و زندگی مجازی مخالفم. با آدمهایی که میگویند این دنیا مجازی است و نباید آنرا جدی گرفت و به نوعی یک زندگی فیک آنجا دارند، موافق نسیتم. خودِ من از این محیط ها و این آدمها خیلی چیزها یادگرفته ام و بر سبک زندگی‌ام اثر داشته اند. اما بمرور هنر رها کردن را یاد گرفته ام. یاد گرفته‌ام اگر دیدم رابطه ای کار نمیکند، در جهت حفظ رابطه به اندازه ی کافی توضییح بدهم ولی اصرار به اثبات خودم نداشته باشم. اگر دیدم دارد آزاردهنده میشود، با آرشیو کردن و میوت کردنش از سلامت روان خودم مراقبت میکنم. این دنیا مجازی است ولی فیک نیست.

شاید خیلی از شماها این ها را ذاتی بلد باشید اما برای من رسیدن به این نقطه ی "رها کردن" بمرور و با تجربه بدست آمده است.       

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۳ ، ۰۸:۴۵
زری ..

ما آدمها یک موقعهایی یک کارهایی میکنیم که تا مدتها شرمندگی‌اش برامون باقی میماند. همون موقع هم که داریم آن کار را میکنیم، میدانیم کار درستی نیست ولی به هزار و یک دلیل توانایی کنترل محیط و مدیریت شرایط را نداریم. یادم میآد اردیبهشت پارسال وقت وی اف اس داشتم برای تحویل مدارک و انگشت‌نگاری.  برای وی اف اس نیاز به بیمه مسافرتی داشتم. از یک سایتی احتمالا به اسم بیمه بازار بیمه ی مسافرتی‌ را خریدم و آنرا هم همراه سایر مدارکم گذاشتم. موقع تحویل مدارک به باجه و انگشت‌نگاری، دختری که مدارک را چک میکرد گفت طول بلیط رفت و برگشتت یک روز از بیمه ی مسافریت بیشتر است. حالا بماند که آن بلیط هم در واقع نخریده بودم بلکه صرفا رزرو بلیط بود که بعدا اگر ویزا شدم، بلیط رفت و برگشتم را هم بخرم. این اختلاف یک روز بیشتر نبود ولی خب ترجیح دادم ریسک نکنم و یک بیمه ی دیگر بخرم یا ترجیحا یک الحاقیه برایش بگیرم. دختر باجه مدارک را گرفت، انگشت‌نگاری انجام شد و گفت تا ساعت دوازده بیمه را بیاور وگرنه همین را میزنم.  با شرکت بیمه تماس گرفتم و یادم نیست چه دلیلی آورد که نمیتوانستم آن یکی دو روز را اضافه کنم و باید مجدد یک بیمه ی جدید میخریدم. بهش گفتم من مدارکم را تحویل داده ام الان خرید کنم چقدر طول میکشه بیمه نامه را برایم صادر کنید که گفت بیست دقیقه نهایتا نیم ساعت. نگاه ساعت کردم و دیدم هنوز ساعت یازده نشده بود. شاد و خندان بیمه را خریدم و در میدان هروی شروع به قدم زدن کردم و گهکداری سایت بیمه را چک میکردم که بیمه نامه ام صادر شده یا نه؟  از نیم ساعت رد شد، شروع کردم به همان شماره و همان دختر تماس گرفتن. طفلکی خیلی دختر خوبی بود و هر دفعه در جواب تلفن من با لحنی عذرخواهانه میگفت پنج دقیقه ی دیگه. چند باری این پنج دقیقه، پنج دقیقه تکرار شد و خبری از بیمه نامه نشد. من هم فشار زیادی رویم بود. تجربه ی اولم بود و میدیدم خیلی ها با آژانسی‌ها برای تحویل مدارکشان آمده اند. من تک و تنها با پرس و جو کردن مدارک را جور کرده بودم و مدام استرس داشتم که اگر اشتباه کرده باشم چه میشود و نکند الکی الکی ریجکت شوم و .... . ترس و استرس بدی داشتم و آستانه ی تحملم پایین آمده بود و این اتفاق هم که افتاده بود مزید برعلت شده بود. خلاصه اینکه من هم تا حدودی حق داشتم اما اعتراف میکنم انگار زورم به آن دختر بیچاره ی کارمند بیمه رسیده بود، سر او خالی کردم. با تحکم و عصبانیت با او حرف زدم. هنوز هم از خودم ناراحتم که با آن دختر با نگاه از بالا به پایین حرف زدم. نزدیک ساعت دوازده نهایتا آن بیمه نامه کذایی صادر شد و به ایمیلم ارسال شد. با عجله در مغازه ای همان حوالی و پرینت بیمه نامه را گرفتم و به کارمند وی اف اس دادم. آن موقع تازه فهمیدم که تا ساعت سه بعدازظهر هستند و مدارک تحویل میگیرند. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۳ ، ۰۰:۴۲
زری ..


من آدم برونگرایی هستم. این به این معنی است که برای ارتباط گرفتن با آدم‌ها زیاد احتیاج به فکرکردن و حساب کتاب کردن ندارم، سر صحبت باز می‌شود و من هم خیلی راحت نظرم را میگویم. همان چیزی را که میگویند قبول میکنم و خیلی دنبال دریافت لایه های پنهان کلامشان نیستم. در یک موقعیت‌هایی چیزهایی حس میکنم و به قول معروف شاخک‌هام تکون می‌خورد ولی تا وقتی خود طرف مقابل به صراحت آن را بیان نکرده باشد، اصل و مبنا را بر آن نمیگذارم. خودم هم وقتی چیزی را میگویم دقیقا منظورم همان است که بیان کرده‌ام. 
خصلت دیگری که دارم، عملگرا و نتیجه گرا بودن است. در هر مسأله‌ای دنبال راه‌حل هستم تا به نحوی شرایط را بهبود دهم. حالا این خصلت‌ها را با همدلی کردن با آدم‌ها با هم میکس کنید. شخص برونگرایی که همان چیزی را که می‌شنود باور می‌کند و احساس همدلی شدیدی دارد ولی دلش می‌خواهد راهی برای برون‌رفت از آن مشکل بیابد. 

این برونگرایی منجر به یک معضل‌ جدی می‌شود و آن نظر گذاشتن زیر پستهایی هست که میخوانم. 
چرا میگویم معضل؟ توضیح میدهم؛ همه ی این خصلت‌ها را با هم درنظربگیرید که دوستی در کانال یا وبلاگش مطلبی را بنویسد، اولا فکر میکنم نظر میگذارم، ثانیا فکر میکنم همه ی چیزی که گفته همین است و حرفش را جدی میگیرم بنابراین نظر خودم را صادقانه همان چیزی که هست میگذارم و سر سوزن فکر نمیکنم باید نظر تأییدی و مثبت بگذارم که در حلقه ی اطرافیان خوشایند نویسنده باشم، ثالثا اگر نیاز به همدلی داشته باشد تمرکز من بیشتر بر اینست که حالا چکار می‌شود کرد، نه اینکه با فرستادن چند قلب و بوس و بغل مراتب همدلی خودم را بیان کنم و تمام، همه ی اینها باعث می‌شود خواندن مطالب دوستان و کامنت گذاشتن برای آنها برایم چالشی شود، مخصوصا که من مطالب زیادی میخوانم و معمولا نمیتوانم بی‌تفاوت رد شوم. 

دیروز در کانال دوستی زیر پست مربوط به کنسرت فرضی پرستو احمدی، کامنتهای زیادی بود که در تایید نویسنده‌ی کانال این خواننده و آهنگ‌سازش زیر سوال رفته بودند. نه در دفاع از این خواننده و ترانه‌ساز، بلکه در رد این رویکرد و بی استدلال حرف زدن کامنت گذاشتم و چندین کامنت ردوبدل شد، از اینکه نزدیک به یکساعت صرف این موضوع شد ناراحت نیستم چون من وظیفه ی خودم میدانستم نظر مخالفم را درباره‌ی این مدل حرف زدن درخصوص یک موضوع اجتماعی بیان کنم ولی از اینکه صاحب کانال فکر کند که فضای کانالش را از یکدستی دوستانه‌اش درآورده‌ام ناراحتم! ظاهرا آدم‌ها دوست دارند صرفا کامنتهای تأییدی بگیرند و من به دلیل همه‌ی ویژگی‌هایی که بالاتر گفتم احتمالا آن شخص کامنتگذار دلپذیر نیستم. باید یادبگیرم این برونگرایی را کنترل کنم و مخصوصا در مورد پستهای شخصی نظر مخالفم را مطرح نکنم-شما بخوانید بمرور یاد بگیرم اصلا نظر نگذارم-، در مورد پستهای اجتماعی هنوز خرده احساس مسؤولیتی دارم که مانع از بی‌تفاوتی می‌شود.

در آخر هم بگویم چقدر وبلاگها و کانالهایی که کامنت آن بسته‌اند را دوست دارم:))))

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۰۳ ، ۱۱:۳۳
زری ..

دیشب رسیدیم خانه. کمی به جمع و جور کردن وسایل گذشت و یکی دو تلفن و پیام کوتاه گذاشتم که رسیده ایم. میز شام را میچیدم که دخترم از اتاق آمد بیرون که فردا تعطیل است. برای بچه های من که چند روز در سفر بودند و تازه رسیده بودند، برگزاری کلاسها بصورت آنلاین خیلی خوب شد. پرسیدم چرا؟ مگه امروز تهران بارانی نبوده؟ دخترم جواب داد، برای سرما. بعد با یک لحنی که نفهمیدم ناراحتی است یا تمسخر، گفت یا برای آلودگی تعطیل میکنند یا برای سرما. خبری از برف نیست. 

تعطیلی برای سرما و آلودگی چیزی که اصلا در زمان دانش‌آموزیِ ما وجود نداشت و الان این سالها به برکت وجود اقایان چقدر معمولی شده است. 

در سفر بودم که درباره ی پرستو احمدی شنیدم و ویدیوی کنسرت فرضی اش را دیدم. بر تختخوابی در اتاقی در هتلی در اربیل دراز کشیده بودم و ویدیوی کنسرت خیالی پرستو احمدی را میدیدم. ذوقش و هنرش و شهامتش را میدیدم، بغض میکردم و تحسینش میکردم. یاد خودم افتادم که روز قبلش که هنوز در خاک ایران بودیم، در جاده با هر تکانی که میخوردم شال را بر سرم محکم میکردم که مبادا تو مسیر دوربین هایشان رصدم کرده باشند و لحظه ای شال از سرم افتاده باشد و ثبت کرده باشند و دم مرز به دلیل اخطار حجاب، ماشینی را که تازه دو روز قبل از پارکینگ درآورده بودیم را باز بخوابانند. از خودم خجالت کشیدم، از خودم بدم آمد ولی چاره ای نداشتم برنامه ی مسافرت یک خانواده پنج نفره بود و اصلا نمیتوانستم تصور کنم اگر ماشین را میخواباندند با سه بچه در سرمای هوا در شهری مرزی چه باید میکردیم. نمیدانم شاید هم توجیه بود. خسته بودم و دل آزرده، برای خودم و عمرم و برای دخترم و جوانی اش، برای پرستو احمدی که میدانستم به واسطه اش زهرچشمی از خیلی ها خواهند گرفت، برای جوانانی که میتوانستند بچه ی من باشند و جوانی اشان به زیر خاک رفت، برای زنهایی که با تصویب قوانین جدید محدودتر و سرخودرده‌تر خواهند شد و فکر کردم هیچ حکومتی -چه با نام دین و چه بدون نام دین- به زنان سرزمینش اینطور ظلم نکرده است که اینان با زنان ایران کرده اند. 

امروز صبح که از خواب بیدار شدم، قبل از هر چیز آمدم پشت پنجره ی قدی پذیرایی رو به کوههای شمال ایستادم، گویی نگران تهرانم بودم که آیا از زیر حجم کثافت جان سالم به در میبرد؟ با دیدن کوه های برف پوش  دلم گرم شد. بازتاب نور خورشید بر برفها و سایه ی چند تیکه ابر بر دامنه ی کوه یادم انداخت که امسال اولین باری است که این کوهها را اینطور برفی و تمیز میبینم. میدانستم که تا دیروز این کوهها زیر لحاف کثافت و دود بوده‌اند. 

گوشی موبایل در دستانم، روبروی پنجره ایستاده بودم و فکر میکرد تهران شهر زیبایی است اگر گدا و فقیر نداشت، اگر دستفروش و کودک کار نداشت، اگر هوای تمیز داشت و آب تمیز میداشت. اگر حجاب‌بان نداشت که  این هم از ابداعات آقایان مثلا مسؤول مملکتی است و از موجبات شرمساری که اینطور بخشی معمولی از زندگیمان شده است. در کانال تلگرام پرستو احمدی آخرین ترانه ای را که آپلود کرده بود پلی کردم. یک واسونک شیرازی. یک ترانه ی شاد شیرازی. صدای زیبای پرستو اوج میگیرد و من پر میشوم از شعف و حسرت. نگرانش هستم. پرستو احمدی میخواند ابر اومد بارون گرفت و آب اومد دالون گرفت .... سوریا گویید مبارک! کار ما اَنجوم گرفت .... با خودم تکرار میکنم کار ما اَنجوم گرفت .... 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۵ آذر ۰۳ ، ۱۶:۴۳
زری ..

هنوز هوا تاریک بود که همگی سوار بر ماشین شدند و بعد از چند دقیقه ای جر و بحث بچه ها سر اینکه کی کجا بشینه و کی چقدر جا میگیره، نهایتا ماشین ساکت شد. مقصد مهاباد به پیرانشهر و از آنجا به مرز تمرچین بود. 

نقشه راه میگفت یکساعت و چهل و هفت دقیقه. زن با خودش فکر کرد نیم ساعت هم از پیرانشهر به تمرچین؛ حساب کرد شش و نیم، تا هشت و نیم برسیم به پیرانشهر و تا نه برسیم به تمرجین. اوهووووم نیم ساعت هم برای خرید نان و بنزین زدن. انشالله تا نه و ربع میرسیم. 

دیروز عصر که رسیدند مهاباد، سریع رفتند سد مهاباد. وقت تنگ بود و اگر تند و سریع نمیجنبیدند قطعا غروب آفتاب و ساحل سد مهاباد را از دست میدادند. هنوز دو سه دقیقه ای از شهر خارج نشده بودند که تابلوی جاده ساحلی و سد مهاباد را دیدند و در لحظه دریاچه خودش را نشان داد. در این بعد از ظهر اواخر آذرماه، همه چیز در بهترین و کاملترین حالت خودش بود، آسمان آبی، دریاچه آبی و بچه ها ساکت و مسحور دریاچه و زیبایی اش. زن از بلندای جاده به پایین و آبی ناب دریاچه نگاه میکرد. آن لحظه، جز لحظاتی از عمرش حساب میشد که به قول خودش، با تمام وجود خدا را حس میکند. زن بارها این حس زیبای بی انتهای عبودیت را حس کرده بود. هیچ چیز به اندازه ی طبیعت او را به خدا و بزرگی اش نزدیک نکرده بود. در آن هوای گرگ و میش، همانطور که به سمت جاده سردشت میرفتند، خورشید بالا میآمد و انعکاس نور طلوع آن بر روی دریاچه، زیبایی محیط را تکمیل میکرد. زن در حالت خلسه‌واری فرو رفته بود و خودش را به بازیهای ذهن سپرده بود که چطور بازی‌اش میداد و همه چیز جوری پیش رفته تا در این لحظه شاهد طلوع خورشید بر دریاچه ی مهاباد باشند. 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۳ ، ۰۰:۲۸
زری ..

در پاساژ مهاباد قدم میزدم که چشمم به مغازه مصنوعات پوست و چرم افتاد. اول فقط از سر کنجکاوی رفتم داخل، اما با صحبت های فروشنده جذب شدم، فوق العاده بودند. هنوز دلم تو اون مغازه است. صرفنظر از اینکه حیوانات برای مصرف پوست و چرمشان کشته شده اند، اما از نظر زیبایی شناختی و هنر فوق‌العاده بودند. مطمین نیستم بتوانم از آنها استفاده کنم، فکر کنید پوست بدن یک سمور بعنوان شالگردن دورتادور گردن شما را گرم کند. 

در مغازه با کنجکاوی بین مصنوعات چرمی میچرخیدم، خودم و خانه‌ام را با حضور آنها تصور میکردم که پسر کوچکترم گفت تو از اینها نمیخری چون من ناراحت میشوم، اینها از پوست حیوانات درست شده‌اند. 

واقعیت اینتست که نه من و نه خانه‌ام نیازمند حضور یک کالای چرمی یا پوستی نیستیم. یعنی آنطور نیست که الان جای خالی ان احساس شود. 

من کلا نسبت به کالاهای لوکس و خاص گارد دارم، بنظرم بعید است به این دلیل جذبشم شده بلشم. یعنی من همیشگی‌ام اگر ببینم کالایی خیلی خاص و لاکچری است ، معمولا تهیه نمیکنم.  به همین دلیل بعید میدانم  لاکچری بودن آنها من را جذب کرده باشد، پس آیا معنی اش اینست که صرفا از بعد هنر و زیبایی اینقدر جذبشان شده‌ام. 

از نظر حیوان دوستی، واقعیت اینست که بنظرم وقتی گوشتشان را مصرف میکنیم، بی معنی است که بگوییم چرا پوستشان را استفاده کنیم؟ پسرم در جوابم گفت مگه ما گوشت ببر را میخوریم؟ میدانم همه ی این حرفها میتواند دلیل و توجیه الکی باشد.

فعلا شما بدانید من بدجور دلم پیش اون دستکش ها، کلاهها و شالگردن ها و فرش های چرمی مانده است. 

هیچ تصوری از قیمت و کیفیتشان نداشتم و نمیدانستم قیمتها را باید با چه معیاری بسنجم. 

من که تو اینستاگرام نیستم ولی برای کسانی که اینستاگرام دارند و به این کالاها علاقمندند؛Ali. _ rast آدرس اینستاگرام فروشگاه است. 

از تجربیات و نظراتتون استقبال میشود. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۰ آذر ۰۳ ، ۲۲:۵۶
زری ..

1- پارسال در فرودگاه ژنو سه پسر سوییسی را دیدم که هر کدام یک کوله پشتی سبک بر دوش انداخته بودند و تو صف چک‌این پرواز استانبول ایستاده بودند. همانطور ازپشت سر و پهلو یک عکس ازشون گرفتم و برای دخترم فرستادم و نوشتم "بنظرم پونزده شونزده ساله اند". دلم سوخت برای جوانی و عمر خودم که در پی آرزوها دویدم و نتیجه اش شد دست ما کوتاه و خرما بر نخیل. آن عکس را برای دخترم فرستادم که بلندپروازی و آرزو طلبی را در ذهنش و دلش بیدارکنم. نمیدانم دستان دخترم از دستان مادرش بلندتر میشود، آنقدر بلندتر که به خرمای بالای نخیل برسد؟ 

2- برای یک مسافرت خانوادگی اقدامات زیر را تا اینجا انجام داده‌ایم: 1- با دست خودمان و با ضرب و زور و کلی سرچ کردن پارکینگ پیداکردیم و با دادن حق‌الزحمه ی نگهبان پارکینگ بصورت نقدی، ماشین را قبول کردند و خواباندند. 2- آقای شوهر بعنوان مالک خودرو، رفت پلیس امنیت یا هر اسمی دیگر که دارد و تعهد داد که مراقب هر ضعیفه ای که سوار ماشینش میکند باشد که لچک بر سر داشته باشد. 3- دوباره یک مقداری دیگر پول دادیم و ماشین را از پارکینگ درآوردیم. 4- هزینه ی کاپوتاژکردن ماشین و یکسری هزینه های دیگر را دادیم تا انشالله لب مرز بقیه ی هزینه های گمرک و عوارض خروج و .... را هم پرداخت کنیم. 4- برای رزرو هتل، سایت بوکینگ را چک میکردم. یکی از آیتم ها اینست که پیش‌پرداخت نخواهد. نهایتا برای رزرو نهایی باید به یک دوستی خارج از کشور رو بیندازیم که اطلاعات کارتش را بدهد که صرفا وارد کنیم و بعدا بصورت حضوری هزینه هتل را پرداخت کنیم. 5- در پرداخت هزینه ها و رعایت قوانین به مثابه ی یک شهروند و حتی مکلف‌تر از یک شهروند هستیم ولی در داشتن حق و حقوق انسانی یک سور زدیم به گروگانها . 

3- ذهنم درگیر این است که چقدر پول لازم داریم و چطور برداریم که بصورت نقد همراهمان است خطرناک نباشد. 

4-خیلی یهویی و اتفاقی میفهمم بشار اسد علیرغم همه ی هزینه هایی که برایش کردند و تلاشهایی که کرد و کردند که بماند، سقوط کرد. یادم میآید بیست و چند سال قبل شب در حیاط خوابگاه دانشگاه بین‌المللی قزوین قدم میزدیم که خبر فوت پدرش حافظ اسد را شنیدیم و همان موقع چند دختر سوری همدیگر را بغل گرفته بودند و بلند بلند گریه میکردند. فردایش عده ای از دانشجویان سوری در مرکز آموزش دانشجویان خارجی برایش مراسم ترحیم گرفته بودند و ما هم کنجکاو بودیم و رفتیم و چقدر تعجب کردیم که بعد از هر سخنرانی دست میزدند.

5- با شین چت میکردم که متوجه شدم اسد سقوط کرده است. تعجب کرد و وقتی گفتم پیگیر اخبار نبودم و فقط خبر داشتم که حلب درگیری است و درجریان سقوط نبودم، برایم نوشت خوش بحالت. برایش ننوشتم ولی حتما میداند که برای رسیدن به این مرحله خیلی تلاش کرده‌ام.

6-  قیمت دلار را با پارسال این موقع مقایسه میکنم و متوجه ی کوتاه شدن دستانمان و بلندتر شدن نخیل میشوم. 

7- بنظرم دیگه کافیه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۸ آذر ۰۳ ، ۲۳:۳۵
زری ..

 

پسر بزرگه از همه ی بچه‌هایم بیشتر به من شبیه است، یک سمج بودن خاصی دارد، یک ارزش ذاتی برای کار و کار کردن قایل است و در عین حال یک جدال تمام نشدنی با کمالگرایی. 

در واقع، با این بچه بود که من متوجه‌ی کمالگرامی خودم شدم و فهمیدم چقدر این خصلت می‌تواند به آدم آسیب برساند. وقتی بچه ام بعد از کلی تلاش، بیکباره با استیصال شروع به گریه میکرد که نمیتواند کاری را انجام دهد، خودم را میدیدم که چطور خسته شده‌ام و کم آورده‌ام. به جبران تمام غصه‌هایی که خورده بودم و شماتت‌هایی که به ناروا بر خود تحمیل کرده بودم، پسرم را بغل میکردم و میکنم و برایش توضیح میدادم و میدهم که او برای خوب بودن و دوست داشتنی بودن نیازی به انجام این کارها ندارد، دوست داشتنی بودنش ربطی به دستاوردهایش ندارد.  اما خودم نمیدانم پس نقش و‌ جایگاه کار و تلاش کجاست؟ در عین حال میخواهم به ارزش کار و کارکردن واقف باشد. نمیخواهم به او القا کنم که کار کردن ارزشمند نیست.  فقط میدانم نباید ارزشمندی خودم را به دستاوردهایم ربط بدهم. یک حدی و میزانی ارزشمندی دارم که باید برای زندگی کردن و عزت نفس کافی باشد، این ارزشمندی مستقل از دستاوردهایم است، از این نقطه به بعد تلاشگر بودنم و موفقیت‌هایم به آن حس ارزشمندی چیزی را اضافه خواهد کرد که منجر به اعتمادبنفس می‌شود. فکرمیکنم روانشناسی نوین این را هم قبول نداشته باشد اما برای منی که بعد از هر شکست خودم را لایق زنده بودن هم نمیدانستم، این تغییر در نگرش می‌تواند سرآغاز خوبی بود؛ و از آن مهمتر اگر بتوانم این را به پسرم هم یاد بدهم، کار بزرگی برایش کرده‌ام. 

 

من آدمی بودم و الان هم کمی اینطور هستم که اساسا قبول نداشتم کمالگرا هستم. 

قبلا هروقت دوستانم بهم میگفتند کمالگرا هستی و اینطوری خیلی اذیت میشوی و‌ باید این اخلاق را کنار بگذاری، فکر میکردم اینها فقط نقاط برجسته ی زندگی من را میبینند و چیزی از شکستها و تنبلی ها و فرصت‌سوزی‌هایم نمیدانند، اما الان فکر میکنم این نگرش ریشه در کمالگری دارد. چرا باید با هر تعریف و تمجیدی از خودم سریع نقطه ی مقابل آنرا به خودم و دیگران یادآوری کنم؟ اصلا ذات زندگی همین است که دیکته نانوشته غلط ندارد. من نباید خودم را برای غلط‌هایم شماتت کنم بلکه باید به خاطر جسارت و‌جرأتم در دیکته نوشتن و تلاشم در یادگرفتن تحسین کنم، فارغ از اینکه چند غلط دارم. 

 

این روزها وقتی دخترم با خشم درباره‌ی خودش حرف میزند، از ناتوانی‌هایش می‌گوید، از عقب بودنش از ایده‌آلش می‌گوید. اول ته دلم ذوق میکنم که چه خوب! خودش این توقع ها را از خودش دارد، من هم همین فرمون را بگیرم و با پروبال دادن به این توقعات و انتظارات، بیشتر و بیشتر او را در جاده تلاش و کوشش قراردهم. به یکباره مچ‌ خودم را میگیرم که چه بشود؟ دستاوردی که به قیمت شماتت خود بدست بیاید چه ارزشی دارد؟ اینکه مدام دنبال قله ای برای فتح کردن باشد چه لذتی دارد وقتی فتح این قله‌ها به احساس ارزشمندی‌اش از خودش گره خورده باشد و بدون آنها خود را لایق دوست داشتن نداند؟ 

 

این روزها وقتی پسرم با گریه از شکستهایش می‌گوید، شکستهایش در درست کردن یه لگو، در خراب شدن یک نقاشی و در حفظ نشدن یک شعر. تنها کاری میکنم اینست که بغلش کنم، در آغوشم بگیرمش و بگذارم گرمای وجودم را اطراف خودش حس کند. بعد بهش میگویم خوب است، خیلی خوب است  که تصمیم گرفته‌ای این کار را بکنی. بعد برایش میگویم دیکته ی ننوشته غلط ندارد، وقتی نگاه متعجب پسرم را میبینم که می‌گوید این نقاشی است نه دیکته! بهش میگویم زندگی همه اش مثل یک دیکته است، تو میتوانستی اصلا شروع به دیکته نوشتن نکنی. اونطوری هیچ غلطی هم نداشتی. اما تو انتخاب کردی دیکته بنویسی و همین کارت ارزشمند است. فارغ از اینکه چندتا غلط داری، همینکه این تصمیم را گرفته‌ای باید به خودت افتخار کنی. اینطور وقتها خود کوچک تنهایم را میبینم که زیر بار شماتت خودم له شده‌ام و خسته‌ام. در عوض خود تنهایم، پسرم را محکمتر بغل میکنم و سعی میکنم بهش اطمینان بدهم که او دوست‌داشتنی است، فارغ از نتیجه ی تلاش‌هایش. 

 

بعنوان یک مادر کمالگرا، تلاشگر و نتیجه‌گرا خیلی سخت است وقتی میبینم بستر خودملامتگری فراهم است و می‌توانم با تقویت این احساس یک چوب همیشه افراشته بالا سر بچه‌هایم قراردهم که خودشان مدام خودشان را به تلاش بیشتر هل‌بدهند، این‌کار را نکنم و به جبران همه ی حال بدهایی که خودم داشته‌ام، بچه‌هایم را بغل بگیرم و از آنها بخواهم هیچ وقت به هیچ قیمتی ذره‌ای از ارزش و دوستداشتنی بودن خودشان برای هیچ دستاوردی هزینه نکنند.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۳ ، ۰۸:۳۲
زری ..

یک دوستی دارم که سابقه‌ی این دوستی به بیست و چندین سال برمیگردد. یک جورایی رفیق امن هم هستیم. معنی اش این نیست که دلخوری ای پیش نیامده باشد، نه. ولی هر دو به حسن نیت بینمان مطمئنیم. همین اطمینان باعث میشود دلخوری ای هم پیش بیاید، یا اصلا گفته نشده، با چشم‌پوشی رفع و رجوع شده است و یا در موردش حرف زده ایم و حل شده است. 

یکسال و نیم میشود که با مهاجرت این دوست به آمریکا رابطه ی ما چت و وویس و چند باری در بهترین حالتش ویدیو کال بوده است. یک وقتهایی دلم تنگ میشود برای وقتی که زنگ میزد و میگفت کجایی؟ خونه ای؟ من سمت شماها هستم و من همزمان که جواب میدادم که بله خونه ام، ساعت موبایلم را نگاه میکردم و میگفتم بیرون چیزی نخوری، برای شام/ناهار بیا اینجا. اگر غذایم روی گاز بود که همان موقع بهش میگفتم، زود بیا که قابلمه ی قورمه سبزی یا فسنجون روی گازه :) اگر هم هنوز غذایی نداشتم که سریع دست به کار میشدم، اینجور مواقع معمولا کتلت میپختم. هنوز هم هر وقت کتلت میپزم یاد این دوستم میافتم. من کلا آدمی هست که موقع آشپزی کردن به خیلی چیزها فکر میکنم، ذهنم از یک جایی شروع میکند و به یک جاهایی ختم میشود که خودم هم باور نمیکنم که چطور و چگونه به اینجا رسید. مثلا همین کتلت درست کردن، همیشه یادم میافتد که هندی ها هم این غذا را دارند و آنها هم بهش کتلت میگویند.

 جمعه گذشته یکی از دوستانم خانه‌امان بود. تصمیم گرفتم برای شام کتلت بگذارم. تو آشپزخانه با هم صحبت میکردیم و شام را آماده میکردم که بهش گفتم هر وقت کتلت درست میکنم یاد فلان دوستم میافتم. خودم هم نمیدونم چرا. حالا مثلا فسنجون هم من را یاد همین دوستم میاندازد، که آن دلیل دارد. یکبار میخواستم فسنجون درست کنم و آخرش که میخواستم طعمش را چک کنم، دیدم شکر نداریم و برای اولین بار برای شیرین کردنِ فسنجون از شیره ی خرما استفاده کردم و موقع خوردن که به این دوستم گفتم اینطوری شده، گفت ایکاش همیشه شکر نداشته باشید و از شیره خرما استفاده کنی و از آن به بعد من در خانه چه شکر داشته باشم یا نداشته باشم، برای شیرین کردن فسنجون کمی شیره ی خرما میریزم. 

این خیلی مهم است که بدانی و مطمئن باشی که دوستت از خوشحالیت خوشحال میشود و با غمت، ناراحت. رابطه ی من با این دوستم همینطور است، گفتم که به حسن نیت همدیگر اطمینان داریم. حداقل تا الان اینطور بوده است. 

هفته گذشته که خیلی پرکار بودم، دیدم در کانال شخصی اش چند تایی عکس و فیلم و وویس گذاشته بود. عکسها را باز کردم و دیدم. فیلم و وویس ها را گذاشتم برای آخر هفته که کمی کارم سبک شود و آنها را ببینم. دیشب قبل از خواب فیلمهایش را دیدم. در حد سه چهار دقیقه موقع رانندگی کردن ویدیو گرفته بود. بعد از دیدن فیلم ها و عکسها، در چت خصوصی‌امان برایش وویس گذاشتم که از دیدنش و شنیدن صدایش لذت برده‌ام و ابراز خوشحالی کردم که دارد بمرور در محیط جدید جامی‌اُفتد و خوشحالم که از خودش و لحظات شاد زندگیش برایمان فیلم و عکس میگذارد. وویس را گذاشتم و خوابیدم. با توجه به اختلاف ساعت مکانی‌امان امروز صبح که بیدار شدم پیام دوستم را شنیدم که برایم بیشتر و با جزییات کاملتر از خودش و حال و هوایش و اوضاع و احوالش گفته بود. در آخر گفته بود تو چه خبر؟ بیا از خودت برایم بگو؟ از دستاوردهایت بگو! از صبح به این قسمت از پیامش فکر میکنم. موضوع الان من و دستاوردهایم نیست که من دیگر پیر شده ام و هر چه آرد داشته ام بیخته ام و اَلَکَم را آویخته‌ام. موضوع آن حس امنیت و رفیق امن بودن است. اگر از موفقیتهایم بگویم میدانم که از ته دل برایم خوشحال میشود، اگر یکساعت غر بزنم، نگران فکرش و قضاوتش نیستم. این رفاقت امن دوطرفه است. وقتی غر میزنیم و از ناراحتی ها و غصه هایمان میگوییم، از راه‌حل های احتمالی حرف میزنیم، میدانیم که صرفنظر از درست یا نادرست حرفمان، جز دوستی و رفاقت در این حرفها نیست. دنبال حاشیه و اما و اگر و دلخوری ساختن نیستیم. بنظرم اگر آدم برای گفتن حرفی به دوستش تردید داشته باشد و یا شک کند که عکس‌العمل یا فکرش در مورد من چه خواهد بود؟ بیخود خودش را اسیر این رفاقت نکند که اگر آدم اینقدر به دوستش اطمینان ندارد و در حسن نیتش تردید دارد، بهتر است در همان لحظه پرونده ی این دوستی را ببندد و اسم رفاقت را یدک نکشد. و از غمهایش و موفقیت‌هایش جایی بگوید که بعدا مجبور به توضیح و تفسیر نشود.

از صبح که پیام این دوستم را گوش دادم، هنوز برایش جوابی نگذاشته‌ام. احتمالا بروم و برایش از روزهایم بنویسم، از روزمره هایم، از برنامه ی زندگیم و از کارم و خلاصه با جزییات بیشتر برایش از همه چیز بگویم و از بچه هایم هم بگویم که بنظرم او هم دلتنگ است و در آخر برایش بنویسم که این دوستی و رفاقت یکی از دستاوردهایِ من بوده است. 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۳ ، ۲۲:۵۰
زری ..

چند سال پیش بود که مامان و بابام همزمان مبتلا به پیرچشمی شدند. بابام یک دوره ای بیحوصله شد و اگر چیزی نیاز به دقت و تمرکز داشت چون چشمهایش نزدیک را خوب نمیدید سریع میگذاشت کنار مخصوصا نسبت به موبایل و تکنولوژی روز، پیرچشمی و جدید بودن این ابزارها دست به دست هم داد که بابام با یک جمله ی نمیبینم و نشان دادن کلافگی اش خودش را خلاص کند. اما مامانم خیلی سریع خودش را جمع و جور کرد و یکروز که  رفته بود بیرون با یک عینک به اصطلاح مطالعه برگشت خانه. مامانم یه خصلت دیگر هم دارد این است که پرستیژ هر چیزی برایش مهم است مثلا هیچ وقت نمیگوید عینک پیرچشمی، اسمش عینک مطالعه است! مامان از این دستفروشهایی که عینک نمره‌دار میفروشند یک عینک مطالعه خریده بود. من که نمیدانستم اونها عینک مطالعه یا به قول خودمان عینک پیرچشمی هم میفروشند پرسیدم چطوری نمره ی شیشه اش را تعیین کرد؟ که مامانم گفت خیلی ساده! یک ورق روزنامه میدهد دستت و با امتحان کردن چند عینک خیلی راحت شماره ی چشمت معلوم میشود.  با ورود عینک مطالعه به خانه، دست بابا هم برای بهانه آوردن تا حدودی بسته شد. تا بابا میآمد کمی بهانه‌جویی کند که نمیبیند، مامان سریع دست میکرد و عینک مطالعه را میداد بهش. بابا هم که عینک دیگری را امتخان نکرده بود، بنظرش همین عینک و همین شماره برایش خوب بود.

 

این روزها خیلی یکهویی چشمانم هوس کرده اند ادایِ پیرچشمی را دربیاورند. اگر همینطور که راه میروم، بخواهم متنی را بخوانم باید مکثی کنم تا خط و متن جلوی چشمانم از رقصیدن دست بردارند و واضح شوند. وقتی بخواهم عدد و رقمی را از روی صفحه موبایل بخوانم و روی لپتاپ وارد کنم این جابجایی سریع بین لپتاپ و موبایل باعث خطا میشود. 

 

چند روز پیش حافظه ی موبایل پرشده بود و برای باز شدن جای خالی، یکسری از اپ ها و برنامه ها را بستم. ندانسته برنامه ی اتو-کارکشن* موبایل را هم بسته بودم. من که قدیم با بیدقتی تایپ میکردم و موبایلم زحمت تصحیح آنرا مبکشید، به یکباره تمام نوشته هایم پر از غلط شده بود. آنقدر پاک کردن و دوباره غلط نوشتن و دوباره پاک کردن و نوشتنش خسته ام میکرد که از نوشتن خیلی پیامها منصرف میشدم. تا اینکه یک روز که داشتم مینوشتم صورتجلسه را مثل همیشه نوشته بودم قورتجلسه و گوشی موبایل خودش درست نکرده بود متوجه شدم که عه همه ی این اشتباهات بخاطر پیرچشمی نیست، بلکه اتو کارکشن موبایلم کار نمیکند. با رفتن به قسمت ستینگ موبایل و درست کردن اتو کارکشن، کمی، فقط کمی اعتمادبنفس از دست رفته ام برگشت. احتمالا اگر مامانم متوجه شود من هم پیرچشمی گرفته ام، یک روزی که بیرون میرود، با امتحان کردن چندین عینک، عینکی را که خودش با آن خوب میبیند را میخرد و برایم می آورد که بیا، این را بزن، تا موقع کار کردن اذیت نشی! هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که عینک مطالعه-شما بخوانید پیرچشمی- مشترک با مامان و بابام داشته باشم!!!

*Auto-correction

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۳ ، ۰۰:۰۳
زری ..